دانلود رمان ستیز از کوثر شاهینی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیمن کنارم خم شده… آفتابی که میتابه موهای قهوه ای روشنش رو عسلی رنگ کرده… موهای لخت و قشنگی که عجیب منو یاد ماهی میندازه… هیمن زل زده به داسی که دستم گرفتم و من نگاه از اون می گیرم… با چشم دنبال اون یکی می گردم… دخترم رو میگم… صدای برخورد داس ها روی محصول برنج و برداشت اون… صدای ریز ریز خندیدن دو تا زن کمی دور تر از من، قاطیه صدای گنجشگ بازیگوشی که چپ میره…
خلاصه رمان ستیز
بین سالن می ایستم… سالنی که کسی نیست و گه گاهی صدای پارس سگ های بیرون از ساختمون سکوتش رو می شکنه… باید برگردم… گفته که برگردم… هیمن حتما بی تابی میکنه… صفورا هم خسته میشه… من بین سالن ایستادم و بالا رو نگاه میکنم.. نرده های راه پله رو.. دقیقا جایی که اتاق میران اونجاست!.. چشمام رو اشک پر میکنه… می دونم از امشب به بعد اوضاع سخت تر از دیروز میشه… سخت تر از قبل!… من اونقدری بد شدم که از خدا مرگ میران بخوام… _یه ایل آدم اجازه ندارن آب بخورن تو اون کارخونه… از وقتی میران شده…
می خوام بگم گند زدی دختر… جاوید حداقل دلش تو رو می خواست!… عقب برنمیگردم… خودش منو دور میزنه… رو به روم می ایسته… نگاهم از بالا کشیده میشه تا پایین… تا جاوید… خنده رو… خوش ذوق… چرا جاوید ناراحت نیست از نبود برهان؟… باید باشه؟… شاید فکر کردی برهان که نباشه خودش میشه جانشین خان!… نگاه خشک و خالیم رو می بینه و میگه: گفته اسبا رو زین کنن فردا اول صبح تا بره شکار.. حیون نه ها.. آدم!.. حالا اون بخت برگشته کی باشه رو فردا می فهمیم! گیج و گنگ بهش زل میزنم… زبونم کوتاهه…
جاوید اینو میدونه که زبون دراز کرده!… تهش با خنده ازم دور میشه… میره… جا می مونم… اونقدر سرپا می مونم که پاهام گز گز میکنن… اونقدر طولانی که مهمونا و خاله زنک ها یکی یکی می رن و ساختمون خالی میشه از آدم… من حاضرم همه ی عمر اینجا بمونم اما بالا نرم… به اتاق میران نرم ! ـ هیما! با صدای سمان تکونی می خورم و عقب برمیگردم… نگاهم رو می بینه… غمم رو حس میکنه… لب میزنه: برو بالا ! می دونم برای گلناز میگه… گلناز کمین کرده که منتظرمونده تا خطا کنم… تا میران زمین بخوره… تا هیمن رو بگیره ازمن…
دانلود رمان بوسه با طعم خون از کوثر شاهینی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه… شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشم شمیم رو میسوزونه… این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس دادن شمیم و دلدادگی پرهام… نفرتِ زانیار… عشقِ شیما !… پیچ و تاب زندگی های مختلفی که به هم گره می خوره… انتهای این تاریکی مبهمه!
خلاصه رمان بوسه با طعم خون
خیره به لوستر بزرگی که توی سالن پذیراییه به این فکر میکنم… دست کم سر و ته زندگی خودمو مامان با شیما رو بزنم نمی تونم قیمته این لوستر رو جور کنم… چه برسه به استخر بزرگ توی باغ خونه شون یا مجسمه های ریز و درشتی که انگار اصلا از جنس چیزایی که تا حالا دیدم و شنیدم نیست… با خودم میگم امکانش خیلی کمه که پرهام از یلدا بخواد که حساب کتاب اون همه پول رو پس بده… از ظواهر امر و خونه و شرکت و تیپشون پیداست که از پس ده تا اون مبلغ هم برمیان… یلدا که جلوم خم میشه و سینی که ۴ تا لیوان آب میوه روش هست رو مقابلم نگه میداره… نگام رو از لوستر میگیرم و
یه دونه از لیوانا رو برمیدارم… خنکی بدنه ش حالم رو جا میاره… به هومن و پرهام هم تعارف میکنه و سینی رو روی میز می ذاره… اخرین لیوان رو برمیداره و می گه: به خونه ی ما خوش اومدین ! تا نوک زبونم میاد تا بگم خونه نه، ویلا…. قصر…. مقر پادشاهی!.. اما در عوض لبخند نصف نیمه ای میزنم و میگم: ممنونم… پرهام بی حرف بلند میشه و هومنم دنبالش راه می افته با یلدا تنها میشم و کمی از مقررات خونه باهام حرف میزنه… می دونم که اونم دلش نمی خواد به عنوان خدمت کار اینجا مشغول بشم، اما من اینطوری راحت ترم….. صدای قهقهه های بلندی گوشم رو پُر می کنه… از جا بلند میشم…
سنگینم… انگاری دو برابر شدم… این حس برام آشناس… این حسیه که خیلی وقت پیش اندازه ی ۹ ماه تجربه ش کردم !… دستم رو روی شکمم می کشم… برآمده س… ناباور به خودم نگاه میکنم… به شکمم.. به بچه م… بچه م؟… مرده بود.. بغض میکنم… از خوشی… شکلش با اون بغض فرق می کنه… بغضی که وقتی به هوش اومدم و بُرده بودنش… خوشحال از اتاق بیرون میرم… از پله ها پایین می رم… پله های خونه ی شهریاره… یه جمع بزرگ دور هم جمع شدن و صدای بلند خندیدنشون گوش ادم رو کر میکنه… به من نگاه میکنن و با هم حرف میزنن و بلند میخندن… به من می خندن؟…