دانلود رمان انتهای سادگی از م. بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مریم دختر ساده ای از یک خانواده فقیر، دل به نگاه سبز و حرف های عاشقانه بابک پسرعموی سمیرا دوست صمیمی و همسایه اشان میبندد. ولی با ورود امیر شایان پسرخاله بابک و همسایه جدید مریم، امیر به شدت سعی می کند مریم را از بابک دور کند و دائما در مورد بد بودن بابک به او هشدار می دهد ولی مریم نمی پذیرد تا روزی که بابک به جای او سمیرا را برای ازدواج انتخاب می کند و بدتر از ان می فهمد که در تمام این مدت که به او اظهار عشق می کرده، همزمان برای سمیرا هم نقش یک عاشق دلخسته را بازی می کرده ولی….
خلاصه رمان انتهای سادگی
زهرا یک ریز صحبت می کرد و مهلت به کسی نمی داد از آب و هوای رشت گرفته تا کله ی تاس فلان استادش ! او اصولاً آدم پرحرفی نیست درست برعکس من، اما معلوم بود که در این مدت دوری یک دنیا حرف در دلش تلمبار کرده . مـادر چشـم بـه دهانش دوخته بود و مرتب قربان صدقه اش می رفت . او همیشه زهرا و سعید را خیلی دوست داشت یکی را به خاطر فرزند بزرگ تر بودن و دیگری را به خاطر اینکه خواسته دلش بوده که خداوند به او داده و در میان من و مژده ، مژده هـم اقبال بیشتری نسبت به من داشت، چون شبیه زهرا روحیه آرامی داشت و همین که فرزند ته تغاریش بود اما من نه آرام
بودم نه ارشد، نه ته تغاری و نه نذر و نیاز شده اما شکایتی هم ندارم. حوصله ام سر رفت و درون حرف زهرا پریدم و گفتم:بگذریم، سوغاتی چی آوردی؟ مادرم بر روی دست کوبید و گفت: الهی لال بشی، تو که می دونی پول چندانی همراه نداشته چرا می خوای شرمنده اش کنی. مادر راست می گفت اما گویا عارم می آمد معذرت خواهی کنم، به خاطر ماست مالی کردن قضیه و فراموش کردن آن گفتم: حالا کی بر می گردی، چقدر اینجا می مونی؟ زهرا با لبخند گفت: سه هفته ، حالا چرا از این شاخه به اون شاخه می پری مگه سوغاتی نمی خوای؟ بعد در کیفش را باز کرد و ادامه داد: البته چیز قابل داری
نیست اما به هر حال می خواستم دست خالی نباشم. یک بسته بیرون کشید، شش عروسک که قدشان بیشتر از ده سانت نبود درونش بود، از همان عروسک هایی که مژده دلش می خواست و تازگی ها در بازار آمده و قیمتش نیز هزار و دویست تومان بود، مژده کلی ذوق کرد. بعد یک توپ چهل تیکه فوتبال بیرون کشید و رو به سعید کرد و گفت: شرمنده نتونستم از اون خوب هاش بگیرم، فعلا همین رو داشته باش، قول میدم با اولین حقوقم برات دوچرخه بخرم فقط باید بری پیش آقای سماوات و بادش کنی. بعد کلی کلوچه و شیرینی از کیفش درآورد و گفت: نصفی رو مادر یکی از دوستانم فرستاده و…
دانلود رمان این روزها از م. بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان داستان زندگی دختر نوجوانی است که در خانواده ای متوسط زندگی می کند و یک خواهر و برادر دانشجو دارد. سال آخر مدرسه درس می خواند و چون وضع مالی خوبی ندارند، قصد دارد به جای دادن کنکور و رفتن به دانشگاه به آموزشگاه کامپیوتر برود و بعد از گرفتن مدرک، وارد بازار کار بشود. دختر دو دوست صمیمی به اسم ترانه و زهره دارد که باهم دوران شاد نوجوانی را سپری می کنند، تا اینکه با پسر همسایه شان نامزد میکند و دست سرنوشت مسیر زندگی اش را تغییر می دهد.
خلاصه رمان این روزها
کمی شیشه را پایین کشیدم و با این کار باد سرد اواسط اسفند ماه خواب را از چشمم دور کرد. نم نم باران زمین را خیس کرده بود. نگاهم به لامپ های رخشان میان درختان بود. گفت: تا حالا هم سفری به خوبی تو نداشتم، از اول مسیر تا آخرش همه اش خر و پف می کردی. خمیازه ای کشیدن و گفتم: دروغ نگو من خروپف نمی کنم. مقابل هتلی نگه داشت و پیاده شدیم. صدای دریا از فاصله ی دور شنیده می شد. صورتم را رو به آسمان کردم تا تا نم نم باران بر چهره ان بنشیند.
چمدان من و ساک کوچک خود را در آورد و وارد هتل شدیم. دهانم باز ماند، من تا به حال هتل نرفته بودم، بفرما الهه خانم این هم از مزایای وصلت با پولدارها! جلوی رزوشن ایستاد و شناسنامه خود را در آورد و به من اشاره کرد که شناسنامه ام را بدهم. گفت: من افروز هستم دو روز پیش سوئیتی رو تلفنی رزرو کرده بودم. گره در ابروانم افتاد، پس همه چیز نقشه قبلی بوده! مرد گفت: سلام آقای افروز، سوئیت شما طبقه ی پنجم شماره ی پانصد و چهار یکی از بهترین هاست، یکی از پنجره هاش رو به دریا و دیگریش رو به جنگل باز می شه.
سیاوش گفت: از قیمتش معلومه. مرد گفت: قیمت در مقابل ویوش چیزی نیست. سیاوش گفت: اگه قول بدیم که نزدیک پنجره نشیم کمتر نمی کنید. مرد برای لحطخ ای مات به او نگریست و بعد گفت: البته اتاق هایی با قیمت های… خنده ی سیاوش باعث شد که بفهمد شوخی کرده است و لبخندی زد. بیچاره او هم مانند ما مجبور است شبانه روز به ارباب رجوع لبخند بزند. اگر مقررات نبود حتما به جای لبخند مشتی تحویل سیاوش می داد که دندان هایش در دهانش نماند. مردی جلو آمد و چمدان و ساک سیاوش را گرفته و گفت…