دانلود رمان اغواگر من باش از فاطمه ایزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز و بهراد طی ماموریتی در یک خانه با یکدیگر حبس می شوند و…. بهراد که پسری مذهبی است مجبور به صیغه کردن رز که دختری بی قید و بند است می شود! آنها فقط برای کارشان با هم محرم می شوند اما در این بین اتفاقاتی می افتد که…
خلاصه رمان اغواگر من باش
به طرف تختم رفتم و روی تخت خودم را پرتاب کردم. نگاهی به فضای اتاقم انداختم. تخت تک نفره ای که رویش دراز کشیده بودم، کنار تختم یه پنجره تقریبا بزرگ قرار داشت که با پرده ی حریر سفید پوشیده شده بود. در قسمت راستم عسلی و آباژور سفید رنگ قرار داشت. مقابل تختم تی وی قرار داشت و یک گلدان گل مصنوعی نیز کنار تلویزیون بود. ساده و شیک. بلند شدم و لباس هایم را در آوردم. کنار پنجره ایستادم و پرده ی حریر را کنار زدم. به شهر شلوغ و پر از آدم خیره شدم. پاپا الان داشت چه کار می کرد؟
چقدر دلم برایش تنگ بود. دلم برای همه تنگ شده بود. عزیز، عمه مهناز ،باربد و بهار، عمو رضا. یک ماه بود که هیچ کدام از آن ها را ندیده بودم. درست از همان شبی که خانه ی عمه دور همی بود. از روز بعدی که قرارداد را امضا کرده بودم به این هتل منتقل شده بودم و تک و تنها سر می کردم .امروز برای اولین بار بود که آرش مرا به ویلایش برد. ویلایی که بنا بر حرف بهراد هیچ کسی واردش نشده بود یا به عبارتی دیگر هیچ کسی جز آرش وارد اتاق شخصی اش نشده بود. این نشان می داد که آرش به من اعتماد کرده است .
در طول این یک ماه تا توانسته بودم با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم که حالا اوضاعمان این ریختی شده بود. چقدر خنگ بودم یا به قول بهراد بچه بودم که زندگی راحت و بی دردسرم را دردسرساز کرده بودم. دلم بدجوری گرفته بود. به کسی هم نمی توانستم به جز بهراد زنگ بزنم. اصلا به بقیه هم که زنگ می زدم چه می گفتم؟ حوصله ی سین جیم کردن هایشان را نداشتم. گوشی نوکیای ساده ای را که سرهنگ دارابی برای کارهای ضروری به من داده بود را برداشتم و شماره ی بهراد را گرفتم…
دانلود رمان حوالی چشم هایش توقف ممنوع از فاطمه ایزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تانیا دختری مظلوم و با قیافه ای عروسکی و زیبا که طبق رسم و رسوم خاندانش، بعد از مرگ شوهرش کیان تصمیم به ازدواج با برادرشوهرش می گیرد و …
خلاصه رمان حوالی چشم هایش توقف ممنوع
وارد خانه شدم و با شال خودم را باد زدم. تابستان آمده بود و مثل همیشه گرما را هم همراه خودش آورده بود. بعد از تعویض لباس هایم به سمت آشپزخانه رفتم. مشماهای خرید را برداشتم و مشغول جابجا کردن آنها شدم. یک بسته گوشت از توی فریزر بیرون گذاشتم تا قرمه سبزی درست کنم. چند تا خیار و گوجه هم برداشتم تا سالاد شیرازی درست کنم. بعد از شستن گوجه خیارها روی صندلی میز نهارخوری نشستم. همانطور که داشتم خیارها را پوست می گرفتم به تاریخ امروز فکر کردم. امروز ۷ تیرماه بود.
لبخند تلخی روی لبم نشست. امروز دقیقا سه ماه از ازدواج من و کیان می گذشت. چقدر آن روزهای اول زندگیمان خوش می گذشت. فقط من بودمو کیان و خروار خروار عاشقانگی. آه عمیقی کشیدم اما حالا کیان آنقدر توی کار غرق شده که اصلا انگار مرا نمی بیند. با احساس خیسی گونه هایم پشت دست هایم را روی گونه هایم کشیدم. سعی کردم حواس خودم را از این مسئله پرت کنم. بعد از آماده کردن سالاد و خورش قرمه سبزی بلند شدم و برنج را توی قابلمه ریختم که صدای گوشیم بلند شد.
با سرعت به طرف موبایلم رفتم و با دیدن شماره کیان لبخندی روی لبم نشست. تماس را وصل کردم:-جانم؟ صدای خسته اش توی گوشی پیچید: -سلام. -سلام عزیزم خسته نباشی! بی توجه به حرف من گفت: -تانیادارم میام خونه چیزی لازم نداری بگیرم؟ ذوقم کور شد و گفتم: -نه مرسی بیا. نیشخند! -باشه خداحافظ! پوفی کشیدم و گوشی را روی میز پرت کردم و دوباره وارد آشپزخانه شدم. برنجم را آبکش کردم و بعد از دم کردن آن مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. برای بار دهم به ساعتم نگاه کردم….