دانلود رمان سکون از عالیه جهان بین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند ادیب، مردی که در کودکی از خانواده طرد شده و در خانهی مردی به نام حیدر بزرگ میشود و حالا پریناز دل در گروِ الوند داده… اما حقایقی که از گذشته مخفی مانده و حالا با افشای حقایق و رو شدنِ دروغها، الوند بینِ عشقی پاک و انتقامی مخوف درگیر شده که…
خلاصه رمان سکون
انتظار کشیدن را دوست نداشتم برای همین سعی کردم به موقع برسم و به محض دیدنش تعلل نکردم… جای خوشحالی بود که تقاضای ملاقاتم را برای بار دوم رد نکرده بود… خیلی زود متوجه حضورم شد و من بی مکث کیفم را روی یکی از چهارصندلی پشت میز گذاشتم و دکمه ی کتم را باز کردم… از جا بلند شد و کاملا محترمانه دست بهترین داد و باهم و درست روبروی هم نشستیم… مردی پنجاه و اندی ساله که شقیقه هایش به چند تار سفید، اجازه ی رخ نمایی داده بود… _مشتاق دیدار بودم اما نه تو این وضعیت…
و من وضعیتمان را مورد بررسی قرار دادم… در میانه ی رستورانی شیک پشت میزی چوبی که با اسباب و وسایل کریستال به خوبی تزیین شده بود نشسته بودیم… مناقصه نزدیک بود و اعتمادی مرد خونسرد روبرویم انگار نمی خواست نم پس بدهد… من هم امیدوار بودم تو مناقصه همدیگه رو ملاقات کنیم… متوجه کنایه ی مشهود کلامم شد و جرعه ای از آب درون جام نوشید… اهل حاشیه نیستم… فقط یه سوال دارم… سوالم را به خوبی می دانست و به حتم با آمادگی کامل آمده بود… پای آرمان تو وسط بود؟
صراحتم ابروهاش را تکان نامشهودی داد و من با اینکه جوابم را به خوبی می دانستم اندکی مکث کردم… جوابی نداد و من قبل از آمدن گارسون از پشت میز بلند شدم و ایستادم.. چیزی میل دارید قربان؟ با سکوت هردوی ما کمی عقب ایستاد و منتظر ماند… دستم را دور دسته ی چرم کیفم حلقه کردم و آماده ی رفتن شدم که صدایش باعث شد لحظه ای بایستم… همیشه مناقصه و پیشنهادهای این چنینی هست… چیه که یکبار تکرار میشه؟ نیم نگاهی بهش انداختم… هنوز نشسته بود و دستش به دور پایه ی جام…
دانلود رمان مارتینگل از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من از کجا باید می دونستم که وقتی تو خونهی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی سعی داشتم حرف بزرگترها رو گوش کنم یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین های تعبیه شده تو خونه، دید میزد؟! از کجا باید می دونستم که اون مرد، دشمنِ قسم خورده شوهرم بود و با دیدنِ من… آشفته شد تا شوهرم رو زمین بزنه. اینبار ضربه محکمتر بود. قویتر… و من زمانی فهمیدم باختم که متوجه شدم شوهرم به اون مرد مثل چشماش اعتماد داره. اعتماد داشت به قاتل زندگیش تا… (مارتینگل یه استراتژی تو قماره که برد و باخت ۵۰/۵۰ داره….)
خلاصه رمان مارتینگل
دل تو دلم نبود چون اینکه خودم به اون شب اشاره کنم اصلا کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید و ممکن بود این مرد منو بشناسه. اینکه دانوش متوجه میشد من اون مهمونی رو لو دادم، از هر چیزی خطرناک تر بود ولی با این حال اومده بودم تا ریسک کنم. دلیلی نداشت ازش بترسم پس ملیح لبخند زدم. خیلی قبل تر رفته بودم و خبرش رو بعدا گرفتم برای شما که دردسر درست نشد؟! _خیر… معمولا اینجور مسائل نمیتونه ما رو تو دردسر بندازه خانم زیبا ولی… اون شب با الان خیلی متفاوت تر بودین! پس انگار واقعا از اینکه من مسبب اون لو رفتن بودم،
خبر نداشت. با دستم لبم و پنهان کردم و مثلا محجوبانه لبخند زدم این چیزا رو از کجا بلد بودم؟! _خیلی معذرت میخوام برای پیدا کردن دوستم اومده بودم اون شب حالش زیاد خوب نبود و باید می بردمش. آهانی گفت و جلوتر اومد. اینبار عینکم رو کامل بیرون آوردم و تو دستم گرفتم اصلا چشم از من برنمی داشت. یه جوری خیره نگام می کرد که انگار… فرصت نداد فکرم رو تجزیه و تحلیل کنم چون همون لحظه ادامه داد: یه فنجون قهوه مهمون من قبول میکنین خانم زیبا؟! _ولى من… زیاد فرصت ندارم.. فکر هم نکنم تصمیم درستی باشه تو انظار عموم..
_ولی منظورم یه فنجون قهوه تو دفترمه طبقه ی بالا… نگران نباشید. مردد بودم ولی نتونستم مخالفت کنم. _فکر کنم برای کم کردن سردردم مناسب باشه! -پس بفرمایید. باهم وارد اتاقش شدیم یه دفتر بزرگ و زیادی شلوغ که اکثر وسایلش سیاه و سفید بودند. فضاش تقریبا تاریک بود اما اونقدر تاریک نبود که چشم رو اذیت کنه یه آباژور روی میزش بود که روشنش کرد. پرده های تیره اطراف دفتر، تقریبا اجازهی دید زدن به کسی نمی داد. روی مبل چرم نشستم و سفارش دو فنجون قهوه داد. – ماشین مورد پسند واقع شد؟! _اگر بگم اونقدر درگیر این بودم که…