دانلود رمان مرد کوچک از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از سیزده سال هنوز بچه است… یه بچه ی بیست ساله… سیزده سال کودکیشو خواب بود… حالا که بیدار شده نباید توقع داشته باشیم بزرگ باشه… اون یه مرده… یه مرد کوچیک!!!
خلاصه رمان مرد کوچک
هی پسر امشب چقدر خوش گذشت دختره رو دیدی عجب تیکه ای بود تو پارتی بعدی حتما… ولی فوری گفت: ترمز کن مجید… با حس اینکه چیزی را پرت کرد و صدای فریاد مجید و چند نفر دیگرو جیغ لاستیک ها… بالاخره ماشین ایستاد. به صدم ثانیه نکشید که همه دورشان جمع شدند با صدای وحشتناک ماشین بچه ها در خیابان ریختند. و مازیار و میعاد با گریه به برادرشان نگاه می کردند که غرق در خون شده بود. ارسلان و حامد مبهوت بودند. مازیار فوری یقه ی ارسالن را گرفت: آشغال همه اش تقصیره تو بود
اگه بلایی سرش بیاد خودم خفت میکنم کثافت بی همه چیز…. چند نفر آنها را از هم جدا کردند. مجید درمانده با آن همه نوشیدنی که کوفت کرده بودند سعی داشت فرار کند اما آرش مانع اش شده بود و نمی گذاشت. به بدبختی میلاد را سوارش کردند و راهی بیمارستان شدند پسرها مدام اشک می ریختند مجید کلافه شده بود و به نامزدش فکر می کرد که تا چند روز دیگر قرار بود بپرند آنور آب… همه ی سختی هایی که کشیده بودند به فنا رفت. عصبی از اینکه چرا دقیقا وقتی که همه چیزرو به راه شده بود این
اتفاق باید می افتاد… اگه آرش نبود حتما فرار می کرد. نگاهی به عقب انداخت. پسر بچه در آغوش ارش بود. و مازیار و میعاد که هنوز اسم شان را نمی دانست در حالی که هق هق می کردند جلو نشسته بودند. با خود فکر کرد شاید بهتر باشد انها را برساند و از بیمارستان فلنگ را ببندد. اورژانس شلوغ بود. ارش پیکر نحیف غرق خون میلاد را در آغوش داشت به سمت پرستاری دوید. او را روی برانکارد گذاشت. ترس تمام وجودش را در برگرفته بود. وقتی به پیکر بی جان و ضعیف پسر بچه نگاه می کرد به خودش لعنت میفر ستاد که…
دانلود رمان آوانگارد از سرو روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت دختری مستقل و خودساخته ای است که سعی دارد یک نمایش کودکانه را به سن ببرد و شانسش را در تئاتر کودک و نوجوان بسنجد. دختری از جنس مهربانی که برای رسیدن به موفقیت باید تن به هر چیزی بدهد… اما در این بین آشنایی با یک پزشک مغرور و جذاب که نقش حامی او را در این راه بازی می کند، همه چیز را دگرگون می سازد …
خلاصه رمان آوانگارد
-این تصمیم به نفع همه است . عجز، نا امیدی، و غم ، در صدایش محرز بود . نگاهش خسته، و البته محزون و شرم زده به نظر می رسید. این جمله را طی این مدت، بار سوم بود که می شنیدم، به هرحال هیچ تصمیمی را سراغ نداشتم که به نفع همه باشد… در هیچ جامعه و تمدنی، هیچوقت هیچ تصمیمی به نفع همه نبود . این را ملتی که به دموکراسی عادلانه ای آلوده بود، نمی پذیرفت که یک تصمیم به نفع همه ی مردم باشد، حتی در زمانه ی علی و محمد و مسیح و موسی هم ممکن نبود.
فقط نوع نگاه بشر ، به منظومه ی اتفاقات متفاوت بود. مثلا از منظر او، این” تصمیم” به نفع “همه” است… و همه از دیدش یعنی “خودش” ، “مادر” و … خوب یا بد… زشت یا زیبا… غلط یا درست ! پذیرفتم هیچ خانواده ای را نمی شناختم… هیچ پدر یا مادری توی ذهنم اسمشان پر رنگ نمی شد که با دخترشان چنین کاری کنند، اما آن ها… آن دو، برای من تصمیمی گرفتند که به نفع همه بود. توی این لیستِ “همه” احتمالا اسم من در ردیف آخر به چشم می خورد و” نفع “من کلا به چشم کسی نمی آمد…
دانلود رمان تشریفات از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوفیا شایگان دختری مستقل است که مدیریت رستوران تشریفات که متعلق به پدرش است را بر عهده دارد. با افتتاح رستورانی شیک درست رو به روی رستورانش اتفاقاتی جدید برای زندگی شخصی و حرفه ای او رقم می خورد.
خلاصه رمان تشریفات
باورم نمیشد. ماتم برده بود. خشک شده بودم! از پشت شیشه به سردر رو به رو زل زده بودم. سردری با نوشته ای طلایی روی زمینه ای قرمز و طرح قلیون و فرش و پشتی و بته جقه ! مثل خار بود تو چشمم! پوست لبم رو جویدم. یعنی مزه اش اهمیتی نداشت… ویار پوست لب هم نداشتم! اما دلم می خواست فکم بجنبه! دلم می خواست آرواره هام حرکتی نا متعارفی از خودشون نشون بدن! دلم می خواست عوض ساییدن دندون هام روی هم… پوست لبم رو می جویدم و فکر می کردم…
محکمه ی توی ذهنم حق رو به من می داد! حق ناراحتی… حق دلخوری! حق رنجیدگی! حق برای من بود ! مال من بود … حقم رو خورده بودند! با نهایت سی تا چهل قدم فاصله! حقم رو اون نوشته ی طلایی روی سردر خورده بود! حقم رو این خیابون و این دو نبشی اون دست خیابون خورده بود! دادگاه خیالم حق رو به من می داد و حقیقت… واقعیت… اون دست خیابون! حق رو از من گرفته بود! پوست لبم رو می جویدم و توی خیالم هزار جمله و کلمه نقش می بست و پاک میشد! اما صدایی ازم در نمیومد!
تو دلم فریاد بود و غوغا… اما من لال فقط به رو به روم نگاه می کردم! سر کی داد می زدم ؟! زورم نمی رسید ! که اگر می رسید اینجا نبودم! من فقط زورم به لبم رسیده بود! حتی اگر یه ادمس موزی از باقی پولم تو دهنم میذاشتم بازم به جون پوست لبم میفتادم! دلم می خواست این حرص توی وجودم رو یه جوری… یه جایی خالی می کردم! ماهیچه ی لبم در دسترس ترین عضوی بود که میشد بهش حمله کرد. میشد حرص و سرش خالی کرد! میشد خشم رو باهاش تا حدی سرکوب کرد! پوست لبمو کندم و جویدم و نگاه کردم! به رو به روم…