دانلود رمان روحم را ببر از سانیا ملایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یک اکیپ پنج نفره را دنبال می کنید که بخاطر ترس زیادی که از محیط و ناشناخته ها از خودشان نشان می دهند، عث می شوند اجنه ها این ترس را حس کنند و برای تغذیه از ترس آنها، نزدیکشان بشوند، شخصیت های اصلی: راشل، آنجل، ملیکا، آلیس، مینا…
خلاصه رمان روحم را ببر
«راشل»مینا توان حرکتی نداشت و بی حال توی آغوشم نشسته بود. نگاهی به ملیکا انداختم. دست های آلیس رو تو دستش گرفته بود تا بلکه از ترسش کم بشه. – ملیکا بیا کمک کن. ملیکا از آلیس فاصله گرفت و با ترس به سمتمون اومد. با کلافگی لب زدم: نترس، دیگه خطری نداره. انگار یکم خیالش راحت شد که خم شد و زیر بغل مینا رو گرفت. با هم به سمت خونه رفتیم. آلیس هم آنجل رو که بی جون روی زمین نشسته بود بلند کرد و با هم وارد خونه شدند. به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برای مینا ریختم و دوباره سمتشون برگشتم. لیوان و به ملیکا که کنارش نشسته بود دادم تا به
خوردش بده، بلکه یکم به خودش بیاد. حرف آخری که از دهن مینا خارج شد، از ذهنم بیرون نمی رفت. روح؟ یعنی چی؟ چی از جونمون میخوان؟ اون شب هیچکس جرعت نکرد از خونه بیرون بره. حتی هیچ کدوم حرفی نزدن و همونجوری که اولش وارد خونه شدیم و نشستیم، به خودشون تکونی ندادم و همونجا به خواب رفتن. شبیه یه خونه نفرین شده. سکوت بود و سکوت… دقیقاً صبح دیرتر از همه بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم، پیش دختر ها که نه لب به چیزی میزدن و نه حرفی میزدن رفتم. همه به سرامیک ها زل زده بودند و کاملا بی روح بودن. باید با مامانم راجبشون حرف میزدم.
اینجوری نمیشه ادامه داد. از جام بلند شدم و همونطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم: دخترا من میرم. هیچ کس جوابی بهم نداد. لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتم. دیگه از هیچ چیزی نمی ترسیدم. هیچی… تنها ترسم این بود که نکنه بلایی سر دختر ها بیاد. سوار ماشینم شدم و راه افتادم. از حرکتم چیزی نگذشته بود که با حس فوت سردی روی گردنم، آب دهنم رو قورت دادم و توجه نکردم. همون لحظه دست سفید و بی روحی، روی فرمون دقیقاً کنار دستم نشست. بدون اینکه تکونی به خودم بدم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که سعی می کردم لرزشش و نشون ندم لب زدم: ازت نمیترسم.
دانلود رمان دنیز از سانیا ملایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم دنیز، از سن ده سالگی کنار یک نامادری کلی بلا سرش می آید، و حالا عشقی یک طرفه نسبت به پسر عمه اش دارد که خواهر ناتنیش هم عاشق اوست و همیشه دنیز را از نزدیکی به برنا دور می کند، نامادری دنیز یعنی مهلا، یک قاتل حرفه ای که آدما را به آسانی میکشد، مدت ها میگذرد و طی اتفاقاتی برنا مهلا و دافنه رو لو می دهد، مهلا…
خلاصه رمان دنیز
لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و بعد از برداشتن کوله پشتی ام، از اتاق بیرون رفتم. باز هم مثل همیشه، همه افراد خانواده بودند به جز برنا. دیگه به نبودن هاش عادت کرده بودم. روی صندلی کنار عمه نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. صدای عصبی مهلا، که سعی در آروم نشون دادنش می کرد، گوشم رو خراشید. -دخترم بد نبود صبح بخیری، سلامی… چیزی می گفتی. دوباره استرس سر تا پام رو گرفت. واقعا حواسم نبود . با تته پته گفتم: خو… خوب… یادم نبود. ببخشید! مهلا اخمی کرد و سرش رو با غرور بالا نگه داشت. -سعی کن یادت باشه. لبم رو از داخل جویدم و چیزی نگفتم. سکوت بود که
به کل جمع حکمرانی می کرد. نگاهی به بابام که خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحانه اش بود انداختم. بابام هنوز هم مثل قبل بود. هیچ تغییری نکرده بود. سال های اول مرگ مادرم خیلی شکسته شده بود ولی الان مثل پسر های بیست و پنج ساله بود. کسی باور نمی کرد که سن چهل و یک سالگی اش رو سپری می کرد. انگار نگاه خیره ام رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با حالت سوالی یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. دلم برای آغوش هایی که همیشه تکیه گاهم بود تنگ شده بود. بغضم رو قورت دادم و بی صدا به ادامه صبحانه ام مشغول شدم. وقتی حس سیری کردم، از جام بلند شدم و رو به
جمع خداحافظی کردم. به سمت در خروجی راه افتادم. برنا کنار سالن غذاخوری ایستاده بود. دست هاش رو داخل جیبش برده بود و با اخم همیشه گیش، به من خیره بود. سریع چرخیدم و دوباره راه افتادم. با لحن محکم برنا، سر جام میخکوب شدم. -میخوام باهات حرف بزنم. با قدم های محکم بهم نزدیک شد. چرخیدم و نگاهم رو بهش دادم. -مدرسه ام داره دیر میشه. کنارم ایستاد و با بی تفاوتی گفت: من می رسونمت. نگاهی به اطراف انداختم. خبری از دافنه و مادرش نبود. از خدا خواسته، سریع باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم. باهام هم قدم شد. به سمت بی ام وی مشکیش رفتیم. بابام خیلی برنا رو دوست داره…