دانلود رمان بازی سرنوشت از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سعید در کودکی ابتدا مادر و سپس پدر خود را از دست می دهد، صاحبخانه او را که خواهر و برادری ندارد از خانه بیرون می اندازد و او آواره ی خیابان ها می شود تا اینکه…
خلاصه رمان بازی سرنوشت
ساعت مسجد ۷صبح را نشان می داد با قلبی مملو از احساسی ناشناخته از مسجد خارج شدم یک نفر در درونم فریاد می زد، تو تا امروز غافل بودی، اما از حالا به بعد سعی کن هوشیار باشی باید همت داشته باشی، تمام فکر خود را متوجه خدا ساز چون اوست که تو را به سوی سعادت رهنمود می سازد… احساس کردم با شنیدن این صدای درونی جان تازه ای گرفته ام به سوی مقصدی نا معلوم پیش می روم نمی دانم فردا چه خواهد شد به انتظار فردایی روشن هستم فردایی که پایان همه دردها و رنجهاست و گام نهادن در ساحل خوشبختی، به امید آن روز… تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی از خواندن نماز و
به جا آوردن واجبات دینی غافل نشوم و انسانی با ایمان گردم . چند روز بعد به کمک خداوند بزرگ در یک آرایشگاه مردانه به سمت پادو استخدام شدم، آرایشگاه تمیز و مرتبی بود اکثر مشتریانش از طبقه بالا بودند حدود ۱۱ ماه در آنجا مشغول به کار بودم در ضمن درس هم می خواندم. یادم است اوایل استخدامم در آرایشگاه به علت بی پولی شب ها را روی نیمکت پارک ها به صبح می رساندم چون فصل تابستان بود و هوا هم گرم، یکی از همان شب های گرم و خفقان آور، روی نیمکتی دراز کشیده بودم و به گذشته ها و آینده فکر می کردم که ناگهان سایه ای توجه مرا به خود جلب کرد وقتی خوب
دقت کردم مرد جوانی را دیدم که با شتاب خودش را به چند قدمی من رساند به علت تاریکی شب او نمی توانست به وجود من پی ببرد اما من او را که زیر نور لامپ کنار پارک ایستاده بود کاملا می دیدم در دستش چیزی را با شتاب جستجو می کرد وقتی خوب دقت کردم کیف پولی را دیدم که او داشت پول های داخلش را شمارش می کرد، حرکاتش عجیب و توام با هراس و عجله بود فورا جریان را حدس زدم کمی نزدیکتر رفتم و به آرامی گفتم: – دوست من چی شده؟ از شنیدن صدای من به شدت ترسید و از جا پرید و من برق تیغه چاقو را در دستش احساس کردم او با وحشت پرسید: – تو کی هستی؟
دانلود رمان انتقام شیرین از آنل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی عاشقانه از ۴ نفر که بعد کلی دردسر و اتفاقات تلخ و شیرین بهم میرسن و زندگی روزهای خوب و شیرینی رو براشون رقم می زنه اما تلاش این عاشقا به خاطر اینکه بهم برسن واقعا قابل تحسینه با پشت خالی نکردن یکی دیگه و البته باهام جلو میرن و مشکلات و کنار میزنن و زندگی رویایی برای خودشون می سازن …
خلاصه رمان انتقام شیرین
یک هفته بعد… بیتا بلیت رو جلوم گذاشت و به امیر خیره شدم _منو کشوندی اینجا که چی اینو نشونم بدی؟… می خوای بری برو… به درک. امیر: باهم میریم. بیتا: چی میگی… حواست سرجاشه… من چرا باید باهات بیام؟ امیر: اگه بمونی… و حرفش رو خورد. بیتا: اگه اینجا بمونم چی؟ امیر: یه نفر هست که زندگیت رو به لجن می کشه… من برا خودت میگم. بیتا: حتما اون نفر هم رهامه؟… نه؟ امیر : نه بابا اون آزارشم به مورچه نمی رسه چه برسه به تو.بیتا: خب باشه این به کنار… نمی خوای باور کنم حرفاتو…
می خوای با این حرفات منو بکشونی اون ور آب، بعد به چیزی که می خوای برسی نه؟ امیر: گوش کن اون یه نفر از رگ گردنت بهت نزدیک تره… من بخاطر خودت میگم برو… اصلا منم نمیام خوبه؟… فقط برو بیتا… برو تا دیر نشده. بیتا: نه نمیرم… دروغ هات رو باور نمی کنم… دیگه باورت ندارم. و از دفتر کارش اومدم، بیرون و پله ها رو دویدم بیرون، اگه حرفش درست باشه اون یه نفر کیه؟ کیه که از رگ گردنم بهم نزدیک تره؟ رهام این روزا بیشتر از هر کسی بهم نزدیک تره ولی اگه اون نیست کیه؟
گزینه ها رو یکی یکی توی ذهنم می چیدمشون و بهشون فکر می کردم، پدرم ؟ نه اون بابامه… مخصوصا از وقتی مامانم مرده من براش عزیز تر هم شدم. عسل؟ نه بابا این همه سال رفاقتمون مثلا به خاطر چی نابود شه؟زهرا و پسرش؟ ولی اونا اونجوری که امیر می گفت بهم نزدیک نیستن ولی اگه امیر بود خودش بهم هشدار نمی داد. به چراغ قرمز رسیدم و پوفی کشیدم فکرم درگیر حرفش بود، یه ثانیه می گفتم حرفاش الکیه نقشه داره ولی وقتی به لحن صداش و جدیتش و نگرانیش فکر می کردم نظرم عوض میشد…
دانلود رمان سرآغاز وارونگی از شیرین نور نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که به ظاهر خوشبخته اما از درون پر از درده و این دختر دل میبنده به آقای عکاس قصمون ولی آیا موفق میشه دل آوات مشهورو بدست بیاره؟
خلاصه رمان سرآغاز وارونگی
کیف لوازم آرایش رو روی میز خالی کردم. انواع و اقسام لوازم آرایش لوکس ومارکدار… شاید بیشتر از تمام دخترهایی که دور و برم می دیدم، پول به لوازم آرایش و لاک و بدلیجات و لباس های مختلف می دادم. یعنی تقریبا تمام پولی که از پدر سخاوتمند و زحمتکشم می گرفتم خرج همین ها میشد و چقدر هم که خرجم سنگین بود! همیشه ی خدا دستم جلوی پدری که شغلش بعد از بازنشستگی اداره ی یک بنگاه مسکن شده بود دراز بود و اون هیچوقت دست رد به سینه ی دختر پاچه خوارش نمیزد ناز می کردم و اون ناز می کشید. عزیز کرده ش بودم دیگه. عطرین نمیای خونه ی ما؟؟
خط لب قهوه ای رنگ رو روی میز انداختم و بی حوصله پیام ترلان رو خوندم رفتن به خونه شون؟! لب هام به بالا کشیده شدند و من اصلا توی خونه ی ترلان احساس راحتی نمی کردم. نه نمیتونم کلاس دارم. از وقتی که ترلان خواهر بزرگم شرش رو کم کرده بود اوضاعم خیلی بهتر هم شده بود تا وقتی که اون بود همیشه با نصیحت های مسخره و بی سر و تهش اذیتم می کرد و نمی ذاشت زیاد غرق دنیای خودم باشم. اما حالا چند ماهی بود که ازدواج کرده بود و رفت و آمد زیادی باهامون نداشت. اون هم به خاطر اخلاق خاص شوهرش.. _خب بعد کلاست بیا دهنی کج کردم…
همه سعی می کردند هوام رو یکجورایی داشته باشند و هیچکدوم بلد نبودند… _حوصله ی خونه تونو ندارم تری… _اوا خیلی بیشعوری. رک و بی حوصله جوابش رو دادم. _از اون شوهر قزمیتت خوشم نمیاد.. وقتی منو میبینه… انگار یه آدم فضایی داره میبینه… آه آه. البته باید از شوهر بدخلق و بیشعورش که چشم دیدن من رو نداشت تشکر می کردم. لااقل باعث شد که ترلان کمی ازم دور بشه و شب و روز دم گوشم وز وز نکنه… هیچ دلم نمی خواست دم به دقیقه بهم گوشزد کنه که عشقم به آوات یک خریت محضه… _درست حرف بزن بی شخصیت حق داره دیگه…
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم از فاطمه سالاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی متفاوت که…
خلاصه رمان به چشمانت مومن شدم
حامی چشمهای خمارم رو بستم، و سر دردناکم رو به پشتی مبل تکیه دادم . سردردم هر لحظه بیشتر میشد. و این صدای کر کننده موسیقی روی دردش بیشتر تاثیر می گذاشت . اینقدر هوای سالن آلوده بود، که اکسیژن کم شده بود. فقط دود بود صدای پاشنه های کفشی که به من نزدیک میشدن رو میشنیدم . تشخیص اینکه صاحب اون کفشها یگانه است، کار سختی نبود . -حامی؟ صدای گرفته و خشدارش به گوشم رسید . مطمئنم که چیزی مصرف کرده بود، که صداش اینطور گرفته بود.
به خاطر این موضوع اخم هام بیشتر توی هم رفت. دختره بیشعور، خودش به درک فکر آبروی ما رو نمیکنه . چقدر بهش گفتم توی اینطور مهمونی ها جلوی خودت رو بگیر. سرم رو از روی پشتی مبل برداشتم و با چشمهای نیمه بازم، سر تا پاش رو برانداز کردم. مثل همیشه موهاش رو رنگ فانتزی زده بود. اینبار رنگشون بنفش بود. پیراهن کوتاه و دکلته ی بنفشش رو با موهاش ست کرده بود. و در آخر کفشهای پاشنه ده سانتی مشکی، تکمیل کننده تیپش بود.
چقدر رنگ بنفش به پوست برنزه اش می اومد. اون رو زیبا و فریبنده کرده بود. با این فکر لبم به لبخند باز شد. و عصبانیت چند دقیقه قبل رو فراموش کردم. با صدایی که به خاطر حالش کشیده شده بود. گفتم: -جوووون از حرفم خوشش اومد، با ناز تابی به بدنش داد لبخند پر عشوه ای زد. گفت: -چرا نشستی عشقم!؟ پاشو تکونی به خودت بده. دستش رو کشیدم، خیره بهش گفتم: -حوصله ندارم سرم درد میکنه . با ناز گفت: -خودم حوصله تو سرجاش میارم، عزیزم. هوم فکر بدی نبود کمی وقت گذروندن با یگانه…
دانلود رمان عشاق شرور از متین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آتیش آتیشو نمی سوزونه ولی ما دوتا شعله داریم که با همدیگه گُر گرفتن ، یه دختر از دنیای صد رنگ خودش و یه پسر از دنیای پوچ و ساکتش.. به تنها چیزی که فکر نمی کردن یکی شُدن دنیاهاشون بود ولی هرچیزی قابل پیش بینی نیست …
خلاصه رمان عشاق شرور
به ساعتم نگاه کردم یه ربعی هست که دیر کردن. سیاوش: بسه بابا خوبه یه ربع دیر شده هر دومین یه بار ساعت چک میکنی. _همینم مونده روز اول دانشگاه پاچه خواری استادو بکنم. سیاوش: خیلی سخت میگیریا انقد استرسی نبودی. _ساکت باش دیگه چقد حرف میزنی. همون موقع ماشین میلادو دیدم که کنار ماشینم پارک کرد، میترا زودتر از اونا پیاده شد و اومد سمتمون. _میذاشتین سال دیگه در خدمت باشیم. میترا: شروع نکن توروخدا دنبال مهدیس رفتیم تو ترافیکم موندیم.
_آها بعد این استایل و میکاپم تو ترافیک جور کردین مگه اومدین تالار وحدت؟ به بهار که داشت رژشو تجدید میکرد اشاره کردم. _یعنی این زن من بود نمیذاشتم با این راهنما رو صورتش جایی بره.. بهار: مانلی بهونه دستش نده سر همینم کلی بحث داشتیم. میلاد: حداقل بکش جلو اون لامصبو. جلوتر از هممون راه افتاد . شونه بالا انداختم، اومدیم داخل و از محوطه رد شدیم. از یه نفر پرسیدم مدیریت کجاست که بهم نشون داد. _شما وایسین من میرم. چند تقه به در زدم و بعد کسب تکلیف وارد شدم.
_سلام _سلام خوش اومدین .. _برنا هستم برای.. حرفمو قطع کرد: بله با پدرتون در تماس بودم اطلاع دارم. _آها بله.. مدارکو اوردم خدمتتون . پوشه مدارک هر ۶ نفرمونو رو میز گذاشتم، بعد چک کردن تاییدشون کرد. _اولین کلاستون تو کلاس ۱۱۹ هستش بفرمایین. _ممنون. اومدم بیرون که ۵ تا سر همزمان به سمتم چرخید. _غاز انقد سرش کش نمیاد شما چتونه؟ سیاوش: خودت بیشتر دیر کردی. _خفه شو بابا انگار دست من بوده دنبالم بیاین. بعد یکم چرخیدن کلاسو پیدا کردیم بلافاصله درو باز کردم که…
دانلود رمان عشق اشتباهی از *zohal* با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی دختری به نام طنین که با مرگ پدرش با خانواده غربی عموش اشنا میشه و…
خلاصه رمان عشق اشتباهی
به دستور سامان مشغول تهیه ی سالاد شدم پرند هم هر چند دقیقه به اشپزخونه سر کی می کشید و خبری می داد و دوباره به جمع سالن پذیرایی می رفت… با پایان کار ظرف سالاد و تو یخچال گذاشتم و به پذیرایی رفتم . هنوز کاملا روی مبل جا نگرفته بودم که صدای زنگ منو از جا بلند کرد با قدم های شمرده و اروم به سمت در رفتم که بی تردید از زبان پرند کلی فحش و ناسزا مستفیذ شدم… در و باز کردم پیام مثل گذشته با چهره ای شاداب و تیپی اسپورت شیک مقابلم قرار گرفت با لبخند کنار ایستادم. سلام بفرما… پا درون خونه گذاشت و براندازم کرد: سلام خوبی؟ سالمی؟ خندیدم: آره خوشبختانه.
از رانندگی پرند جون سالم به در بردم… با مزاح دست به اسمون برد: الهی شکر خودش به درک نگران بودم مبادا خش بیوفته… -روی من یا ماشین… با شیطنت چشمکی زد و با لحنی که از بدجنسی بهره می برد اهسته گفت: معلومه ماشین شاسی بلندم… مشتی حواله ی بازوش کردم و با اخم از کنارش گذاشتم… -قهر کردی…؟ جواب ندادم و روانه ی پذیرایی شدم… با ورود پیام بازار کل کل و دعوا و قهر داغ شد پیام بیه چیز می گفت من یه چیز و پرند چیز دیگه. کار بزرگترها نگاه کردن و گاها جانبداری از یکی از ما که البته سهم پیام با وجود پشتوانه ی محکمی چون مامان مونس از من و پرند بیشتر بود…
ساعتی از حضور پیام می گذشت که با اشاره ی مامان بحث و رها و برای چیدن میز شام سالن پذیرایی رو ترک کردم… تقریبا میز شام و با کمک پرند چیده بودم که مسیح اومد. پرند با شتاب به اتاقم رفت و دقایقی بعد با رنگ و لعاب تجدید شده کنارم قرار گرفت… لبخندم و پشت لبم پنهون کردم و برای دعوت مهمون ها به میز شام به طرف سالن پذیرایی رفتم… بفرمایید شام… مهمون ها با تعارف به هم از جا برخاستن و به طرف میز رفتن مسیح در حین عبور از کنارم لحظه ای کوتاه تامل کرد: سلام حال شما!؟ جواب من کوتاه بود: مرسی بفرمایید... از کنارم گذشت اما عطر دلپذیرش در بینیم جا موند…
دانلود رمان از بخشش تا آرزو از مهسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختریه که صبرش زیاده. اعتقاد داره که هر چیزی حکمتی داره. سعی میکنه با بد و خوب زندگی بسازه. خواسته و ناخواسته وارد زندگیه جدیدی میشه. دختر خوبی که تاوان اشتباه دوستاش رو میده…
خلاصه رمان از بخشش تا آرزو
نگاهی به ساعت انداختم… دیگه باید علی پیداش میشد… رفتم توی آشپزخونه و برنج و قورمه سبزی ای رو که برای اولین بار درست کرده بودم روی گاز گذاشتم تا گرم بشه… هنوز هیچ کدوممون ازش نخورده بودیم که ببینیم چه مزه ای میده… ولی مطمئن بودم که بد نشده… اینو از همون یک قاشقی که برای چشیدن نمکش خوردم فهمیدم. کلافه نگاهی به ساعت انداختم… دوازدده شب بود و هنوز علی نیومده بود خونه… منم امتحان رو بهانه کردم و نرفتم خونه ی مامان اینا…
خودم خوب می دانستم که امتحان بهانه اس… دلم شور میزد… خیلی وقت بود که علی به موقع میومد خونه…ولی اینبار دیر اومدنش باعث ایجاد ترس و دلشوره ای برای من شده بود. موبایلم رو برداشتم و رفتم توی حیاط… شماره ی علی رو گرفتم و منتظر موندن تا جواب بده… با ناامیدی تماس رو قطع کردم و دوباره گرفتم… این بار بعد از دو بوق صدای نازک زنی رو شنیدم… حس می کردم دست هایی دور گردنم حلقه شدن و دارن گلوم رو فشار میدن… باز همون حس لعنتی…
باز همون دلشوره ی لعنتی… به خودم لعنت فرستادم که انقدر نگرانش شدم… صدای «ال.. الوی… » زن برام درد آور بود… -الو… گیلدا… صدای منو می شنوی؟ حس می کردم قلبم از حرکت ایستاد. پس اون من رو می شناخت… نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به سختی در می اومد جواب دادم: -بله؟ -سلام عزیزم… خوبی؟ جواهرم… وای خدای من… حس می کردم دنیا رو بهم دادن… پس اون زن مادر علی بود… نا خوداگاه لبخندی صورتم رو پوشوند. -سلام مامان… خوبین شما؟ بابا ایرج خوبن…
دانلود رمان کیلومتر صفر از شیوا بادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
علی، مردی مذهبی و سر به زیره که برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشون رو میدزده ، دختری که تازه از آلمان برگشته و در قید و بندهیچی نیست و حسابی دل از پسرمونن میبره!
خلاصه رمان کیلومتر صفر
دل در دل همتا نبود.. با شنیدن حرفی که علی زد، ناخواسته لبخند روی لبش آمد. صیغهی یک ماه خوانده بودند… پس حرف علی به این معنی بود که زودتر میفرستدش! امیدوار بود علی راه دوم را انتخاب کند… هرگز دلش نمیخواست همسر مردی مثل علی باشد. تا شب با خوش خیالی هایش گذشت و برای یکبار هم شده، روزش طولانی و خسته کننده نبود. با وجود درد شدید بدنش و سرفه های پی در پی… باز هم روزش به خوبی گذشته بود… شیرینی حرف علی بر تلخی کامش چیره شده و او را شاد کرده بود. صبح روز بعد، بدن دردش، کمتر شده…
اما سرفه هایش شدت گرفته بودند. دیگر شربت دیفن هیدرامین کفایت نمیداد و گویا تاثیری بر سرفه های خشکش نداشت. با ورود علی به اتاق، پتو را کنار زد و روی تخت نشست… خیره اش شد… مردی که زندانبان بود و در عین حال مهربان… _بهتری؟ _سوال مسخره ای که از یه زندانی بپرسی بهتری! _حال روحیتو نمیگم… تب و سرفه اتو میگم همتا با ساده لوحی شانه بالا انداخت… سرفه ام بیشترم شده… تبمم نمیدونم… خودت بیا چک کن… على جلوتر رفت و پشت دستش را روی پیشانی همتا گذاشت. تبت هم کمتر شده. همتا لبخند زد و به علی
خیره شد. _پرستارم خوب بوده… نگاه قدرشناسانه ای حواله علی کرد و لبخند زد: تو دزد خوبی نمیشی… اما پرستار خوبی میشی! على لبخندی مردانه زد و نگاه از چشمان همتا گرفت… دستش را عقب کشید و روی موهای همتا نشست. _موهاتو شونه نزدی؟ _با اون حالِ بد… نتونستم.. باز هم دو سرفه پیاپی و عمیق شدن اخم علی. _برات یدونه شونه هم خریده بودم، کجاس؟ _وای نه… الان اصلا حالشو ندارم. علی نگاهش را از موهای روشن همتا جدا کرد و به چشمانش رسید. _میگم کجاست؟ _تو اون پاکت نارنجیه. علی بلند شد و شانه را برداشت …
دانلود رمان امینه از مری ۷۲ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که تنهاس و برای گذروندن زندگی، دست تو کیف و جیب ادم ها میکنه!… دزد!… اَمینه. دختری که معماها تو زندگیش هست. مثل تنها بودنش! تو یکی از همین دزدی ها با پسری اشنا میشه که نقاش! عماد… درست زمانی که امینه در حال زدن کیف عماد بوده وارد یه دنیای دیگه میشه. دنیایی که خیلی دوره… به اندازه چهار صد سال! تو اون دنیا عاشق میشه، تو راه عشق به خدا میرسه!
خلاصه رمان امینه
ساعت حول و حوش هشت شب بود که رسیدم سرکوچه. کوچه ای که همیشه خدا شلوغ بود و پر بچه های قد و نیم قد با لباس ها و سر شکل های کثیف و سیاه … توشون تمیز هم پیدا میشد اما دو تا بیشتر نبودن که اونم بچه های صغری بودن. صغری که یه روز شهرنشین بود و حالا تو خونه ای که پنج سر عائله توش می موندن… جعفر با دیدنم با اون دمپایی های ابی رنگ و رو رفته که پاهای سیاه و چرکیش رو قاب گرفته بود دوید سمتم … جعفر : امین امین. سرجام وایستادم و کوله پشتی که هم سن همین جعفر بود با یه دستم رو شونم گرفتم.
دست دیگم رو به کمر زدم و با تشر گفتم: هووووی صد دفعه نگفتم درست صدام کن؟؟؟ اَمینه. نفس زنان گفت : ببخشید ولی خب اسمت امین دیگه… همه امین صدا میکنن. _ همه غلط میکنن با تو. _ هوی چته امین نیومده قال راه انداختی؟ زور به بچه رسیده؟؟؟ سمت شفیع که مثل همیشه سیگارش گوشه لبش بود ، برگشتم
به سرتا پاش نگاه کردم… یه مرد دیلاق با پیرهن چهارخونه قهوه ای و کاپشن طوسی و شلوار مشکی و کفشای قیصری سیاه… ابرو بالا انداخت و گفت: ها چیه؟… نیگا میکنی… ادم ندیدی ؟؟؟
_ادم که خیلی دیدم اما داشتم شباهت این توله رو با تو می سنجیدم. با این حرفم سیگارش رو به دست گرفت و اومد سمتم شفیع : زنیکه خرررر به من میگی سگ؟؟ _ بلانسبت سگ. جعفر رو پس زدم و خواستم برم خونه که کوله پشتیم کشیده شد. کوله رو چنان سمت خودم کشیدم که شفیع پرت شد جلو پام. لگدی به شکمش زدم و گفتم: اخه مفنگی تو که با باد شکم هم میفتی چرا عرعر میکنی ؟؟؟ سیگار توی دستشو زیر پام له کردم و گفتم: به جای این کوفتی بچتو بگیر ور دلت که عین یتیما می گرده…
دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم) از hanieh & narsis_Lavani با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سطح فرهنگی خانواده امم بالا بود. پدرم دکتر بود و مادرمم معلم بود. من تک پسر خاندان طاهریان بودم و عزیز دردونه. اولش مامانم مخالفت کرد ولی بعد که با قاطعیت پدرم مواجه شد سکوت کرد. خواهرمم اون موقع اینقدر بچه بودند که اصلا این چیزها براشون مهم نبود.
خلاصه رمان یک قطره تا خون
یک ماهی میگذشت که به پاریس اومده بودم و بابا رو پیدا کرده بودم و در این مدت تنها از پشت تلفن جویای حال رایان بودم گهگاهی هم کیان چند تا عکس ازش می گرفت و برام ایمیل می کرد! با اینکه می گفت حالش خوبه اما از غم نگاهش میشد فهمید که خوب نیست دیگه چشم هاش اون برق خاص و شفافیت رو نداشت. لاغر شده بود و قامت بلندش روز به روز تکیده تر میشد همه این ها رو از توی عکسای ارسالی کیان، شاهد بودم! اوایل ، پدرم خیلی بهم سختگیری می کرد و نمی خواست لام تا کام راجع به اون پسره نیکلاس تارتیچ”هیچ حرفی بزنه،
اما به مرور که اصرار من رو دید، لب باز کرد و به حرف اومد اما بازهم معلوم بود که داره چیز مهمی رو از من پنهان میکنه چون دقیقا همون حرف هایی رو برام بازگو کرد که توی تحقیقاتش خونده بودم! دیگه کلافه شده بودم به هر دری می زدم تهش به بن بست می خوردم ذهنم اشفته بود. از اینکه رایان داشت توی اون پژوهشگاه خراب شده، ذره ذره اب میشد و من نمی تونستم برای کمک بهش قدم از قدم بردارم، از خودم بیزار بودم! اون شب رو خوب به خاطر دارم یکی دیگه از شب های سرد ماه بود. پدرجلوی شومینه کوچیکی که باکمک هم گوشه آزمایشگاه
بنا کرده بودیم، روزنامه به دست روی صندلی بلند و قهوهای رنگ که با هر تکان به عقب و جلو می رفت، نشسته بود طوری روزنامه رو به دست گرفته بود که انگار واقعا داره میخونش، اما رد نگاهش به طرف اتش شومینه بود حسابی غرق فکر بود. دو فنجون فهوه ریختم و به سمتش رفتم انقدر که تو عالم افکارش غرق بود، متوجه حضورم نشد و با شنیدن صدام جا خورد. _بابا… معلوم هست حواستون کجاست؟ مگه تو این روزنامه چی نوشته که انقدر شما رو به فکر فرو برده؟! کمی به سمتم خم شد، فنجون قهوه رو که روبروی من و روی میز بود برداشت…