دانلود رمان صحرا از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که عاشقه اما به اصرار مادرش مجبور میشه با کسی نامزد کنه که هیچ حسی بهش نداره… اما خبر نداره که اون مرد برای بودن با صحرا سال ها منتظر بوده که اونو مال خودش کنه… صحرا میخواد همه چیو بهم بزنه اما با کاری که اون مرد میکنه همه چی عوض میشه….
خلاصه رمان صحرا
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم لباسامو عوض کردم لقمه ای که مامان گذاشته بود برداشتم و راهی دانشگاه شدم هوا سرد بود تا اومدن اتوبوس ده دقیقه ای معطل شدم تاظهر کلاس داشتم وسایلام رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون هوا صاف و افتابی بود گوشیم توی کیفم زنگ خورد دستمو بردم تهه کیفمو پیداش کردم. اسم دانیال روی صفحه گوشیم داشت خاموش روشن میشد. پوفی کشیدم و جواب دادم. +…بله ؟ -سلام بیا دم در من تو ماشین منتظرتم… تماسو قطع کرد قدمامو تند تر برداشتم ماشین سفید دانیال اون سمت خیابون پارک شده بود.
سوار شدم و گفتم: +کی بهت گفت بیای اینجا؟… دانیال شکه شده سمتم برگشت. -زنگ زدم به عمه گفت کلاست تا ظهر هست اگه میتونم بیام دنبالت… نفسمو کلافه دادم بیرون از دست مامان و کاراش. دانیال اخم کرده بود و بدون حرفی داشت رانندگی می کرد اون تقصیری نداشت فقط به حرف مامان گوش کرده بود. +مرسی که اومدی دنبالم خیلی خسته بودم… لبخندی زد دستمو بین دستش گرفت و سمت لبش برد بوسید، ناخواسته دستمو کشیدم. -برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت… +باشه. از ماشین پیاده شدم و گفتم: +بیا داخل مامان
خوشحال میشه ببینتت. -باید برم یکم از کارام مونده… +باشه مواظب خودت باش. وارد خونه شدم کفشامو دراوردم. -سلام دانیال رسوندت؟…. +سلام اره... وارد اتاق شدم و درو بستم اگه هر روز می خواست اینطوری پیش بره من به یک ماه نکشیده دیوونه میشدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مامان صدام کرد. -صحرا بیا ناهار بخور. + نمیخورم مامان گرسنم نیست. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم دلم می خواست بیشتر بخوابم. نفسمو کلافه دادم بیرون صورتمو اب زدم و مشغول اماده شدن شدم…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان تبار زرین (جلد دوم) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم می دویدم. داشتم با آن صندل های کوچک زپرتی احمقانه می دویدم. از ترس جانم می دویدم. آن مرد سوار اسبش بود و من می توانستم صدای کوبش سُم های آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفس نفس زدن های وحشت زده ام در آمیخته بود و داشت نزدیک تر هم می شد. خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که آن خون از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود…
خلاصه رمان تبار زرین
زمانی که داشتیم در روستایی از چادرها و مشعل ها که مردمش چرم گوسفند و لنگ هایی از جنس پارچه به تن داشتند راه می رفتیم، حس خوبی نداشتم. متوجه شدم همه آنها نسبتاً بدوی بودند. « وحشی » ، « ظالم » و « سنگدل » در صدر فهرستی از کلماتی بود که دوستشان نداشتم. ناریندا به جلو نگاه کرد و ناگهان رفتارش تند و ترسان شد، دستش از دستم بالا رفت، ساعدم را گرفت و همان طور که راه می رفتیم، من را بیشتر به سمت خودش کشید. سریع گفت: «داریم وارد گذرگاه جنگجوها می شیم، پس باید گوش کنی.»
صدایش دقیقاً به اندازه رفتارش مضطرب بود و لرزی که از ستون فقراتم بالا رفت، از آن لرزهای خوب نبود. « شکار همسر دقیقاً همون چیزیه که اسمش می گه. جنگجوهای کورواک قدرتمند و تندخو هستن. بهشون احترام گذاشته می شه. برای جنگجو بودن باید از زمانی که پسر بچه هستن تمرین کنن و آموزش ببینن. باید آزمون های بی شماری رو پشت سر بذارن. تنها قوی ترین مردها اجازه ورود به لشکر کورواک رو دارن. اجازه دارن زندگیشون رو برای این آموزش ها بذارن، بعد در یورش ها شرکت کنن و با دکس به جنگ برن،
بهشون وعده ثروت، غنیمت ، غارتگری و شرکت در مراسم شکار همسر داده می شه که به اونها فرصت تصاحب کردن زیباترین زن رو به عنوان همسر پیشکش می کنه. » خیلی خب، اگر به خود می گفتم قرار نبود هیچ چیز بهتر شود، حالا کاملاً معقول به نظر می رسید. ناریندا ادامه داد: «همون طور که می تونی ببینی ما قراره توی دکسشی یا همون روستای دکس رژه بریم، اردوگاهی که دکس با جنگجوهاش توش زندگی می کنه. پیش روی جنگجوهاش رژه می ریم، زمانی که ما رو به بیرون از دکسشی میبرن سوار اسب هاشون میشن و…
دانلود رمان عمارت مرموز از زهرا عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم لیلا که سال هاست در غمی به اسم یتیمی و بیچارگی گرفتار شده، در کودکی مادرش او راه به حال خود رها کرده و برای همیشه رفته، لیلا را خاله ای پیر و مهربانش بزرگ می کند و به او جانی دوباره می دهد، بعد از فوت خاله لیلا تنها می ماند، او برای امرار معاش و فرار از تنهایی دنبال کاری با آبرو و امنیت میگردد! او حالا کاری پیدا کرده که با تمام معیارهایش یکی است ولی عجیب یک جای کار جدید می لنگد و لیلا را کنجکاو می کند…
خلاصه رمان عمارت مرموز
در اتاقشو زدم صدای گیراش اومد: بیا داخل. در و باز کردم و داخل رفتم اووو چه اتاقی! همه چی عالی آماده و مجهز خخخ. فرهاد: بیا بشین. پشت به من داشت از پنچره باغ و نگاه می کرد. دستاش داخل جیباش بود. روی مبلی که اشاره کرد نشستم.فرهاد: بگو؟ترسیدم. من: چی رو؟ فرهاد: اون حرفی رو نمی زنی! من: نمی دونم چی میگی! فریاد زد. صداش کل عمارت لرزوند. عصبی به سمتم برگشت وگفت: لیلا بگو! خداییش این روشو ندیده بودم. من: آخه چی رو بگم؟ اومد سمتم کنارم نشست نزدیک به من تقریبا روم خیمه زد. چشمام درشت شد.فرهاد: بگو پسره تو اتاق انبار بهت چیا گفت هم
دیشب هم امروز ظهر! من: خب اون چیز خاصی نگفت. فرهاد توپید: فکر کردی زرنگی! هان؟ تو چی فکر کردی که من نفهمم! من: خب چرا نمیرین از خودش بپرسین؟ فرهاد: به من نمیگه! من: بهش گفتم حقیقتو بگه! فرهاد: لیلا بگو. تمام حرفای پسر رو بهش گفتم جز قاچاق کردن خودشو. فقط گفتم که برادرشو کشتی اون هم اومد انتقام بگیره. در آخر گفتم: تو با برادرش دوسال پیش چیکار کردی؟ فرهاد متفکر گفت: خب من یادم میره راستش اینجا صد تا بادیگار عوض می شه! من: چرا باید صد تا بادیگارد عوض بشه مگه تو کی هستی؟ فرهاد رنگش پرید و گفت: من یه آدم عادی که بعضیا بهم حسادت
می کنن و منم برای جانم بادیگارد گذاشتم. من: فکر کردین من نفهمم! حالا من داشتم حرفای خودشو به خودش تحویل می دادم. فرهاد بیشتر نزدیکم شدو گفت: چی می خوایی بشنوی؟ من: حقیقتو! چون فکر می کنم شدم جزئی از شما! فرهاد دستشو روی گونم گذاشت و گفت: خیلی وقته شدی جزئی ما تو دیگه نمی تونی از اینجا بری! من: چرا این عمارت اینقدر عجیب ومرموز مثل صاحبش! فرهاد: اینجا مال من نیست! من: من می فهمم پس بگو. فرهاد: به وقتش همه چیو می گم فقط هر چی تو عمارت شد بیا بهم بگو خب!؟؟ من: باشه. فرهاد: به مروارید هم هیچی نگو ! من: چرا؟ گونمو نوازش کرد و…
دانلود رمان لحظه ای عشق از فاطمه ماهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرزو دختر هجده ساله و نابغهای که زندگیش با روال عادی طی میشه تا این که پدرش اون رو مجبور به ازدواج اجباری کرده و آرزو درست روز عقد تصادف کرده و …
خلاصه رمان لحظه ای عشق
ستاره در را بست، تلفنش را از جیبش در آورد. _میشه سریع تر بگی باید برم پیش شایان. _حتما عزیزم. تلفن را مقابل ترانه روی میز گذاشت و گفت: این یک صدای ضبط شده است، فقط بهش گوش بده، در حد پنج دقیقه. بعد هر سوالی داشتی من در خدمتم. دکمه ی پخش را زد. صدای پویان در سرش طنین انداخت. لرزش نامحسوسی کل وجودش را فرا گرفت کم کم اشک روی گونه هایش جاری شد. این صدای شایان عزیزش بود! دستش مشت شده بود و از شدت استرش لبش را گاز می گرفت.صدای ضبط شده که تمام شد تلفنش را برداشت و گفت:
سوالی نداری عزیزم؟ -این ها چی بود، شایان من چی میگه، آرزو کیه؟ چی تو این گذشته لعنتی وجود داره که من نباید بفهمم. _یکی یکی سوال کن تا جواب بدم. _تو چی از گذشته ام میدونی؟ با صدای بلندی ادامه داد. -بگو لعنتی، از این عذاب خلاصم کن. شایان هیچ وقت به من دروغ نمیگه بگو همه اش یه شوخیه. ستاره مستانه خندید. _هیچ چیز شوخی نیست شوهر عزیزت شایان مهربونت رذل تر از چیزی که فکر کنی یک شیاد متقلب. اون از تو و وجودت سو استفاده کرده. هیچ وقت هویت ترانه امینی وجود نداشت. تو آرزو فرخ نژادی
دختر محمد فرخ نژاد نابغهی هجده ساله اهل اصفهان که به اجبار قرار بوده ازدواج کنه کسی که روز عقد قرار کرد و دقیق همون روز باماشین شایان رادمهر تصادف میکنه همه ی گذشته رو از یاد میبره. آرزویی، آرزو. _خفه شو تو دروغ میگی. من آرزو نیستم من ترانه ام همسر شایان. با کسی غیر از شایان قرار ازدواج نگذاشتم، اولین و آخرین من شایانه. _احمق تر از تو جایی ندیدم. فکر کردی شایان دلش برات سوخته اون بهت دروغ گفته تو رو گول زده. اصلا تا حالا ازش در مورد گذشته پرسیدی، عکس العملش چی بوده؟ چشمات رو باز کن، یکم فکر کن …
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان مهر من از سیمین شیردل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرگز فراموش نمی کنم هفت ساله بودم که در یک غروب دلگیز پاییزی مادرم با چادر چیت گلدار و چمدانی زهوار در رفته در حالی که گریه امانش را بریده بود و با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش اشک هایش را پاک می کرد، دستم را گرفته بود و رو به مادربزرگ که از پنجره چوبی خانه آجری با تحقیر و چشمانی بی فروغ با چارقد سفیدی که طبق عادتش بیخ گلویش با سنجاقی سفت بسته بود، گفت…
خلاصه رمان مهر من
«من میرم اما به همین وقت عزیز از خدا خواستم تقاص من و این بچه رو ازت بگیره همین طور که منو آواره کردی خدا جوابتو بده و آواره بشی.» با همان بچگی حس کردم مادر با تمام نفرین هایش که از دل پردردش بیرون می آمد باز به دنبال روزنه ای برای بازگشت به آن خانه محقر بود تا شاید بتواند دل پیرزنی که خود را مادربزرگ من می دانست اندکی نرم کند. اما افسوس که در نگاه مادربزگ هیچ اثری از ترحم و آشنایی به چشم نمی خورد و ما همانند آدم های بی سر و پایی بودیم که هیچ نسبتی با او نداشتیم.
پنجره را با چنان شدتی به هم کوبید تا بفهماند رای برگشتی برایمان نمانده. از ترس ناخودآگاه سرم را میان چادر مادرم پنهان کردم. مادر با نوازش گیسوانم می خواست ترس را از من دور کند. دقایقی مردد در خلوت کوچه ایستادیم. محترم خانم همسایه دیوار به دیوار مادربزگ که سروسری با یکدیگر داشتند، سرش را میان چارچوب در بیرون آورد و به کوچه نگاهی انداخت. با دیدن ما با حالتی تصنعی گفت: «بمیرم براتون بالاخره کار خودش رو کرد. حالا می خوای چیکار کنی؟»
حرف های محترم خانم که بیشتر از روی فضولی بود تا دلسوزی، دل مادر را بدتر از قبل سوزاند.گفت: «خدا از سر تقصیراتون بگذره اما من نمی گذرم». محترم خانم با غیظ گفت: « وا م… من چرا؟… نه سر پیازم نه ته پیاز. چرا لنگ منو وسط می کشی». «لنگ تو همیشه وسط خونه ما بود حالا دلت خنک شد، ببینم به تو چی می رسه؟ بدبخت بیچاره اگه روز قیامتی هست اولین کسی که یقه ات رو بگیره من و این بچه ایم». محترم خانم با دهانی باز به مادر خیره شد…
دانلود رمان در پس پاییز از الف_صادقی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یزدان، مولتی میلیاردر مذهبی و معتقد… صاحب بزرگترین کارخانه های شهر دل در گرو پری، کارمند بخش حسابداریش میبنند غافل از اینکه این دختر کسی نیست به جز…
خلاصه رمان در پس پاییز
-یکی از پاها را روی دیگری می اندازد و به آرامی تکان می دهد. خیره به فرزاد سگرمه در هم کرده، دستی بر لب پایین خود می کشد. -نه، کی میگه بد!؟ اتفاقا عالیه! هدف کاملا درسته ولی راه رسیدن بهش از بیخ غلطه و رو آبه… آب مرداب و آب رودخونه جفتش سیراب میکنن ولی آب رودخونه کجا و آب مرداب کجا…!! اخم در هم می کشد. همیشه این گونه است، زمانی که بخواهد چیزی را در مغز طرف مقابل جای دهد، اخم در هم می کشد و استوارتر حرف میزند. -راه و رسمت درست نیست مرتیکه، اون دختر زن
بشو نیست واسه توئه بی فکر! جیک و پوکش رو ریختم رو دایره، به این کار ندارم که اونور آب ظرف شور رستورانه این برام مهمه که بی بندوباره، بی بته و اصل و نسبه، تو همچین زن ولنگ و وازی می خوای!؟ فکر خودت نیستی فکر آبروی ما باش… نگاه که به این پسر کله پایین افتاده می کند، بیشتر به از دست رفتنش یقین پیدا می کند.. می دانید شبیه به چه کسی است !؟ شبیه به پسر بچه ای که تو برای تفهیمش حنجره پاره میکنی و در آخر کار او هندسفری ها را از گوش درآورده و بدون اینکه بداند تو در پس
دقایقی پیش کیلوکیلو انرژی برای به راه آوردنش صرف کرده ای باز کار خود را سر می گیرد و بر زمین پای می کوبد! آب در هاوون نمی کوبد این بزرگ مقامی ها!؟ به ضرب از جا بلند می شود. -من تصمیمم رو گرفتم، فقط… فقط بلیز… حرفش که تمام می شود چون تیر از کمان رها شده به سمت خروجی پرواز می کند! خوب می داند اگر اندکی بیشتر در این جمع بماند یزدان خان او را شسته و پهن خواهد کرد. نوچ نوچ شیدا خانم او را مجبور به قیام کردن می کند. از جایش بلند می شود و مقابل این مادر مهربان می ایستد…
دانلود رمان ترمیم از صبا ترک با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهادرافخم یه مرد هفتخط و خشن که رفتارهای بی پروای اون زبانزد همه است، اون نمی خواد عاشق هیچ زنی بشه. بهدلایلی… ولی یکی هست تو شرکتش که تا اون روز حتی بهش توجه هم نکرده بود و کل دلیل ها رو به یکباره کنار می زنه اونم با نگاهش سرد و زبونتلخش… مهگل سرد و بی تفاوت به بهادر پر ادعا و قلدرمآب ،یه دختر سرو زبون دار، سرد و بی تفاوت به تمام جذابیت های بهادرخانِ. اما بهادر به همین سادگی کنار نمیکشه و از همون لحظه ی اول میدونه این دختر ریزه_میزه و زبون درازو برای خودش می خواد…
خلاصه رمان ترمیم
سرفه های پی در پی اش از صبح که بیدار شد، حتی با زدن اسپری ها هم بند نیامده است. به دکترش زنگ زدم و گفت برایش بخور سرد و گرم بگذارم و هوا را مرطوب نگاه دارم. بهادر از دیشب که رفت، حتی یک تماس هم نگرفت. می دانم برای مردی با غرور او تا چه حد می تواند این انتخاب سخت بوده باشد. با خانم ارفعی، مسئول پرورشگاه تماس گرفتم. او از همان روزی که به دیدن شاپرک رفتم، به من مادرانه کمک کرد. او بود که را هحل ازدواج و گرفتن سرپرستی شاپرک را داد.
هرچند روال قانونی سخت تر از هر چیزی است، ولی او به خاطر شرایط شاپری قول داد خودش دنبال کارها باشد. –مامان گلی… بازم شیرینی بخورم؟ صبح اولین کارم رفتن به داروخانه و خرید دستگاه و بعد خرید کمی کیک پنیری که شاپرک عاشق آنها بود، –نه، خوشگلم. می دونی ضرر داره. شما زود تپل مپل میشی. لبخند می زند و زبانش باز هم بیرون است و با آن چشم های بادامی شکل و معصوم نگاهم می کند و من می دانم دخترکم، هرگز جز یک فرشته ی کوچک، چیزی نخواهد بود.
او یک کودک دائمی است. –به منم کیک میدی، مامان گلی؟ متوجه حضورش نمی شوم. نگاهش به شاپرک است. این اولین روز من و شاپری در طی این سالها، کنار هم و در یک خانه ی واقعی است، نه میان تختهای کوچک پرورشگاه و حیاط پارک مانندش. شاپرک خندانم در کمتر از چند ثانیه در آغوش او جا خوش می کند. بهادر به
خانه نرفته است همان لباس های دیشب را به تن دارد. نگاه از من می دزدد و سر میان گردن شاپرک، او را می بوسد . –برای فردا عصر وقت محضر گرفتم. صبح می ریم برای آزمایش…