دانلود رمان آشوبگر ناشناس

دانلود رمان آشوبگر ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آشوبگر از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پسری فقیر بنام داریوش ،، دلشکسته از خیانت عشقش… دختری ک داماد قصه رو پشت در سالن زیبایی تنها میذاره و فرار میکنه… بعد فرار دختر، داریوش تمام تلاشش رو میکنه و پولدار میشه. حالا چندسال گذشته و دوباره این دوتا با هم روبرو شدن…

خلاصه رمان آشوبگر

کی بود که متوجه بشه من چه روزاییو پشت سر گذاشتم. چه سختی هاییو کشیدم تا مدرک بگیرم تا اونی بشم که پدرم بهم افتخار کنه . تا داغ لعیا رو سرد کنم و حالا… -میشنوی خانوم دکتر؟ نگاهش کردم و چه حظی می کرد وقتی صدام می کرد خانوم دکتر! قدیما که باهم خوب بودیم که عشق هم بودیم خانوم دکتر میگفت و غش غش میخندید. که منِ جوجه دو روزه رو چه برسه به دکتر بودن! اما حالا بودم! حالا دکتر بودم و یه جوجه دو روزه تو شکمم داشت رشد می کرد!

سری تکون دادم و گفتم: -اره میشنوم. جوجه دوروزه می شنوه. انگار با شنیدن همین قلب اتیش به جونش و چشماش افتاد با چنان خشمی نگاهم کرد که تنم لرزید از بین دندونای روهم کلید شده اش گفت: -یه بار دیگه این مزخرفاتو بگو تا حالیت کنم. کج خند زدم و گفتم: یه روزی عاشق این مزخرفات بودی -یه زمانی ورد زبونت همین بود… -اون روزا تو پاک بودی تو فقط واسه من بودی. جونت برا من در میرفت و جون منم برا تو نه اینکه بشی عروس فراری که ننه امو با ابروریزیت دق بدی.

که با رفیقت نقشه بکشی و مهمونای شهرستانی ما به ریشم بخندن. -الان چه فایده داره؟ گیج نگاهم کرد که ادامه دادم: اینکه همش از گذشته میگی چه فایده ای داره؟ چیزی عوض میشه؟ نه! اینکه هی میزنیش توی سرم چیو تغییر.. عصبی و تهاجمی گفت: منو که اروم میکنه. نگاهش کردم که دیدم طلبکار نگاهم میکنه. ابرویی بالا دادم که گفت: -من برام اون بچه از انتقامم مهم تره، پس فکر نکن التش میکنم تا.. -یکی یه چی بگه که انجامش بده. تو که انجام نمیدی پس چرا میگی اصلا؟…

دانلود رمان آشوبگر ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان یک تو مریم سلطانی

دانلود رمان یک تو مریم سلطانی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان یک تو از مریم سلطانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع می‌کرد، نه حوصله‌ی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند.

خلاصه رمان یک تو

هیچ وقت او را ندیده بود و حتی کلامی هم در مورد او از کسی نشنیده بود. فقط می دانست که او به درخواست مادرش اینجاست. آن هم برای چند روز و برای پاره ای از مسائل اما امروز که درست یک هفته از مراسم چهلم پدرش می گذشت، از دهان خواهرش چیزی را شنیده بود که ابتدا فکر میکرد آن را درست نشنیده دستگیره را گرفت و آن را یک ضرب پایین کشید. برخلاف آنچه که تصور میکرد در باز بود.

سر پنجه های جوراب پوشش را به در رساند و با با فشاری به در آورد. در با حرکتش باز شد و مقابلش اتاق بزرگ نمایان شد. کاغذ لول شده ای را که در دست داشت، به دست دیگرش داد و یا درون اتاق گذاشت که نمی دانست از سر چه چیزی او را به خشم آورده بود. آهسته و سلانه حینی که نگاهش بر عکس دقایقی قبل وجب به وجب اتاق را میگشت جلو رفت و خودش را به میزی رساند که قابی روی آن توجهش را جلب کرده بود.

عکس دونفره ای که صاحب یکی از آن ها را به مدد حادثه ی اخیر می شناخت. خیره خیره قاب و دختری را که در آن به وسعت تمام صورت میخندید نگاه کرد و سپس نگاهش را معطوف شخصی کرد که کنار او نشسته بود. اخمش بی اختیار غلیظ تر شد. چشمانش که دوباره سمت صاحب این اتاق چرخ خورد پلک کوبید و دو انگشت اشاره و میانه را به صفحه ی شیشه ی قاب چسباند. صورت خندان داخل عکس بسیار زیبا بود، اما…

دانلود رمان یک تو مریم سلطانی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان جاندخت محبوبه فیروزخانی

دانلود رمان جاندخت محبوبه فیروزخانی pdf بدون سانسور

دانلود رمان جاندخت از محبوبه فیروزخانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

خسته‌تر از همیشه پا به خانه گذاشتم. آنقدر خسته که همانجا ایستادم و به در تکیه دادم. ظرف‌های پر از غذا را روی جاکفشی گذاشتم. توانی برای خم شدن و باز کردن بند کتونی‌هایم در خود نمی‌دیدم. پای راستم را پشت پای چپ قرار دادم تا زحمت باز کردن بند کتونی‌هایم را کم کرده و آنها را از پای در بیاورم. لنگۀ اولی به راحتی بیرون آمد اما لنگۀ دومی مانند همیشه بدقلقی پیشه کرد. نای غر زدن و نالیدن هم نداشتم…

خلاصه رمان جاندخت

عجب روز عجیبی بود امروز… صبحی که آنگونه آغاز شود و به قول آرزو آه گیسو کمند پشت سرشان باشد، حتما همینگونه هم ادامه پیدا خواهد کرد. انگار قرار بود از زمین و آسمان برایش مصیبت و شگفتی ببارد. حالا هم که حرف‌های موسی تبر تیزی شده و ریشۀ باورهایش را هدف گرفته بود. دلشوره‌ای عجیب به جان نشمین افتاد. از همین ابتدای کوچه که درِ سبز رنگ خانۀ مظفری نمایان شده بود، فکرهای عجیب و غریب به سویش حمله‌ور شدند. فکرهایی که حتی اندیشیدن به آنها از محالات بود.

چه رسد به جامۀ عمل پوشیدنشان. در این چند ماهی که موسی را شناخته بود کوچکترین نقطۀ منفی در او ندیده بود، چه رسد به این افکار موذی که رهایش نمی‌کردند و فقط و فقط حرف‌های بی‌سر و ته موسی باعث و بانی‌اش بودند. نکند موسی و مظفری برایش دامی پهن کرده باشند؟ نکند خانم مظفری خیلی وقت پیش به زیارت امام رضا رفته باشد؟ نکند اینها همه نقشه‌ای باشد برای به دام انداختنش؟ نکند… نکند… سرش را به دو طرف تکان داد تا این ظن پلید و محال را از خود دور کند.
به در خانۀ مظفری که رسیدند موسی زنگ را فشرد و به طرف نشمین برگشت. دیدنِ چهرۀ نابسامانِ نشمین روح و روانش را شاد کرد. «هنوز نگفتم برات چقد بد بودم که این قیافه رو به خودت گرفتی.» «بله بفرمایید.» صدای عفت خانم، همسر آقای مظفری، خیال راحتی برای نشمین به ارمغان آورد و ظن و گمان‌های بی‌حاصل دقایقی پیش را از بین برد. موسی به صفحه آیفون نزدیک‌تر شد تا جواب دهد. «سلام حاج خانم… موسی هستم… باز کنید.» «اوا آقا موسی … خوش اومدین… چه حلال زاده بودین…

دانلود رمان جاندخت محبوبه فیروزخانی pdf بدون سانسور

دانلود رمان همزاد من فاطمه افکاری

دانلود رمان همزاد من فاطمه افکاری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان همزاد من از فاطمه افکاری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بلوط دختر شاد و مهربانیه که یه همزاد داره… همزاد بلوط گلاره برعکس بلوط دختر خوبی نیست… گلاره ۱ماه قبل از ازدواجش فرار میکنه و روهان نامزد گلاره اونو تا شیراز تعقیب میکنه اما در اونجا با بلوط برخورد میکنه و اونو…

خلاصه رمان همزاد من

“دانای کل” آرام در حافظیه قدم میزد… به گلاره فکر می کرد… دختری که در کودکی اش نقش پررنگی داشت… نگاهی به اطراف انداخت‌‌‌… زیاد شلوغ نبود ساعت ۱ ظهر بود وقت ناهارش رسیده بود… به طرف حوض قدم برداشت که با دیدن دختر روبه رو اش از حرکت ایستاد… امکان نداشت… او گلاره بود… همان کسی که به دنبالش تا شیراز چه راحت میخندید و سکه مینداخت در حوض آب… پوزخندی زد. از عصبانیت سرخ شد… این دختر او را مسخره کرده بود… اینجا چه کار می کرد… مگر او را ندزدیده بودن نگاهش به دختر کناری اش افتاد او که

بود کنارش؟؟؟… تا به حال این دوستش را ندیده بود. معلوم بود که بحثشان شده که اخم های دختر کناری اش درهم بود. قدم برداشت که زودتر به او برسد که ناگهان هر دو دختر شروع به دویدن کردن و به سمت او آمدند.. از حرکت ایستاد.. گلاره اش مستقیم به طرفش می دوید… انگار او را ندید که محکم به روهان برخورد کرد و هر دو روی زمین افتادند. دخترک موهای خرمایی اش را کنارزد و مستقیما به چشمان سیاهش نگاه کرد. اخم هایش را در هم کشید و دخترک را کنار زد. هر دو از روی زمین بلند شدن…. که روهان سیلی محکمی به دخترک زد

و دخترک دوباره نقش زمین شد… “بلوط” پسره منو کنار زد و بلند شد منم بلند شدم… که دوباره با سیلی که بهم زد روی زمین افتادم… دستم رو روی گونم گذاشتم و با تعجب بهش نگاه کردم واسه چی سیلی زد!؟؟؟ مگه چیکار کردم‌… نسیم هم مثل من تو شک بود که هیچی نمی‌گفت. با صدای داد پسره به خودم اومدم. پسر:-میکشمت‌… میکشمت.. کثافط.. ما رو مسخره کردی؟!؟ که دزدیدنت آره؟؟! اینجا چه گهی میخوری؟!؟ چشمام از این دیگه درشت تر نمیشد… معلوم نیست چی میگه… یعنی چی منو دزدیدن!؟ مگه میشه!؟! نگاهم به چشمای پر از خشمش افتاد…

دانلود رمان همزاد من فاطمه افکاری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خانوم اقیانوس  ر ر انصاری

دانلود رمان خانوم اقیانوس ر ر انصاری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان خانوم اقیانوس از راز انصاری با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با آوای زنگ موبایل‌ام چشم از کتاب برداشتم و به صفحه‌اش که نام «مامان» بر رویش خودنمایی می‌کرد، خیره شدم. ناخودآگاه اخمی میان ابروهایم نقش بست. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب دادم: _الو، سلام. _دنیز!! سلام عزیزم. دیر جواب دادی خواستم قطع کنم….

خلاصه رمان خانوم اقیانوس

خم شدم و از توی ظرف میوه، سیبی برداشتم و گاز زدم. چشمم به رادمان بود که خیلی جدی با پشت خطی اش سخن می گفت. ناگاه حامی با نوک انگشتان پای اش ضربه ای به پهلویم زد که یک متر به هوا پریدم. نیشش را چاک داد که اخم آلود نگاهش کردم: _مگه مرض داری مردک؟! با خنده به لنا و معین اشاره کرد: _داداشت رو نگاه!! یه سرفه ای، چیزی کن که بفهمن خانواده اینجا نشسته وگرنه الان میرن تو فاز دل و قلوه و اوضاع خیط میشه. _خب به من و تو چه ربطی داره؟! اونا محرم همدیگه ان.

تو جلوی چشمات رو بگیر. _د نه د!! من الان زنم پیشم نیست، کامیارم پیش دنا نیست. این وسط فقط تو و رادمان و معین و لنا سود کردین. _خب به من چه؟! می خواستی زنت رو… میان حرفم پرید: _اوه اوه داره خطری میشه. نگاهی روانه شان کردم. لنا سرش روی سینه‌ی معین بود و معین بو.سه بر موهایش می زد و کمرش را نوازش می کرد. با کمی حرص گفتم: _داداشم واسه من و رادمان فقط الدرم بلدرم می کنه. نگران نباش معین روی این چیزا حساسه و توی جمع خطا نمیره.

ابرو بالا انداخت و صاف نشست: _اتفاقا داداشت خیلی هم اهل دله. نگاهش نکن الان دلش پیش لنا گیره کاری نمی کنه. آتیش تندی داره بچه ام. گازی به سیبم زدم و پای راستم را روی پای چپم انداختم: _من که چشمم آب نمی خوره از این معین آبی واسه لنا گرم بشه. آهسته خندیدم و حامی هم لبخند پت و پهنی زد: _گرم میشه خوب هم گرم میشه. حتی می تونم پیش بینی کنم که حرکت بعدیشون برن توی فاز بو.س. سیب ام را به طرفش پرت کردم که به سینه اش خورد و بیشتر خندید. _حامی بسه دیگه چیکارشون داری؟!…

دانلود رمان خانوم اقیانوس ر ر انصاری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان روحم را ببر سانیا ملایی

دانلود رمان روحم را ببر سانیا ملایی pdf بدون سانسور

دانلود رمان روحم را ببر از سانیا ملایی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان یک اکیپ پنج نفره را دنبال می کنید که بخاطر ترس زیادی که از محیط و ناشناخته ها از خودشان نشان می دهند، عث می شوند اجنه ها این ترس را حس کنند و برای تغذیه از ترس آنها، نزدیکشان بشوند، شخصیت های اصلی: راشل، آنجل، ملیکا، آلیس، مینا…

خلاصه رمان روحم را ببر

«راشل»مینا توان حرکتی نداشت و بی حال توی آغوشم نشسته بود. نگاهی به ملیکا انداختم. دست های آلیس رو تو دستش گرفته بود تا بلکه از ترسش کم بشه. – ملیکا بیا کمک کن. ملیکا از آلیس فاصله گرفت و با ترس به سمتمون اومد. با کلافگی لب زدم: نترس، دیگه خطری نداره. انگار یکم خیالش راحت شد که خم شد و زیر بغل مینا رو گرفت. با هم به سمت خونه رفتیم. آلیس هم آنجل رو که بی جون روی زمین نشسته بود بلند کرد و با هم وارد خونه شدند. به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برای مینا ریختم و دوباره سمتشون برگشتم. لیوان و به ملیکا که کنارش نشسته بود دادم تا به

خوردش بده، بلکه یکم به خودش بیاد. حرف آخری که از دهن مینا خارج شد، از ذهنم بیرون نمی رفت. روح؟ یعنی چی؟ چی از جونمون میخوان؟ اون شب هیچکس جرعت نکرد از خونه بیرون بره. حتی هیچ کدوم حرفی نزدن و همونجوری که اولش وارد خونه شدیم و نشستیم، به خودشون تکونی ندادم و همونجا به خواب رفتن. شبیه یه خونه نفرین شده. سکوت بود و سکوت… دقیقاً صبح دیرتر از همه بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم، پیش دختر ها که نه لب به چیزی میزدن و نه حرفی میزدن رفتم. همه به سرامیک ها زل زده بودند و کاملا بی روح بودن. باید با مامانم راجبشون حرف میزدم.

اینجوری نمیشه ادامه داد. از جام بلند شدم و همونطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم: دخترا من میرم. هیچ کس جوابی بهم نداد. لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتم. دیگه از هیچ چیزی نمی ترسیدم. هیچی… تنها ترسم این بود که نکنه بلایی سر دختر ها بیاد. سوار ماشینم شدم و راه افتادم. از حرکتم چیزی نگذشته بود که با حس فوت سردی روی گردنم، آب دهنم رو قورت دادم و توجه نکردم. همون لحظه دست سفید و بی روحی، روی فرمون دقیقاً کنار دستم نشست. بدون اینکه تکونی به خودم بدم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که سعی می کردم لرزشش و نشون ندم لب زدم: ازت نمیترسم.

دانلود رمان روحم را ببر سانیا ملایی pdf بدون سانسور

دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) blod

دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) blod pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) از blod  با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان در مورد پسری به اسم حسامه. این آقا یه روز با رفیقش سیاوش میره یه مهمونی. اونجا دختری رو میبینه و ناخواسته دل میبنده. بدون این که بدونه اون دختر چیه و کیه. بعد از اون مهمونی اتفاق هایی برای حسام میوفته که خیلی هم خوشایند نیستن و حسام بارها و بارها راهی بیمارستان میشه. با حقیقت هایی رو به رو میشه که براش غیر قابل باورن اما راحت اونا رو میپذیره. حقیقت هایی که باعث میشه حسام بفهمه نصف بیشتر وجودش انسان نیست. با کمک دوستاش میخواد بفهمه که چیه. در این بین سحر و دوستانش هم به کمک حسام میان.

خلاصه رمان محله ممنوعه

هیچ نوری وجود نداشت. راهرو تاریک تاریک بود… تنها صدایی که شنیده می شد، صدای قدمای من بود پاهام سست بودن و می لرزیدن اما من مصرانه به راهم ادامه می دادم جلو چشممو نمی دیدم… نمی دونم چطوری اما برای حرکت تو اون راهروی تاریک مشکلی نداشتم و مطمئن بودم به دیواری نمی خورم… دستام می سوخت و مایع غلیظی که از دستم رو زمین می ریخت رو حس می کردم… حتى شکل زخم دستم رو می تونستم تصور کنم.. با اره برقی بریده و تقریبا دستم به دو نیم شده بود و فقط با یه تیکه گوشت کوچیک بهم وصل شده بودن… حتی استخون هام هم از بین رفته بود اما

اون لحظه اینا اصلا برام مهم نبود… اینکه هر لحظه امکان داشت دستم کنده بشه و رو زمین بیوفته، برام اهمیتی نداشت و حتی سعی نمی کردم دست دیگه مو برای نگه داشتنش جلو بیارم… برای من فقط رسیدن به ته این راهرو مهم بود هر چقدر جلوتر می رفتم، راهرو طولانی تر و تاریکی، بیشتر و تیره تر می شد… قلبم تند تند می کوبید و من قشنگ ضربانشو حس می کردم… با هر ضربان، نفس نفسم بیشتر می شد… سر گیجه داشتم و کل هیکلم نبض می زد… می دونستم تنها کسی که می تونه کمکم کنه، انتهای راهرو ایستاده و من به امید رسیدن به اون به پاهای سست و لرزانم دستور حرکت می دادم.

صدای خرخر نفسای کس دیگه ای رو که شنیدم، با تردید ایستادم… گرمای نفس های کسی رو کنار گوشم حس می کردم. تو اون تاریکی هیچی نمی دیدم اما می دونستم اگه به سمتش برگردم، می تونم ببینمش. می دونستم همون کسیه که این بلا رو سرم اورده… اگه همین طوری می ایستادم، معلوم نبود دیگه چه بلایی سرم میاورد… تو یه تصمیم آنی چشمامو از ترس بستم و با بیشترین سرعتی که پاهای خسته ام بهم اجازه می داد، دویدم…. اونم پشت سرم دوید… صدای قدم هاشو می شنیدم…. خرخر نفس هاشو می شنیدم…. گرمای نفس هاشو حس می کردم…. قلبم تندتر از قبل می تپید…

دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) blod pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان گرداب سهیلا ترابی

دانلود رمان گرداب سهیلا ترابی pdf بدون سانسور

دانلود رمان گرداب از سهیلا ترابی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سایه داستان عشق یک دختر ۲۲ ساله به حامد مرد ۴۰ ساله ای رو روایت می کنه، سایه عاشق و دلباخته ی دوست پدرشه..‌. برای رهایی از این عشق با نوید دوست میشه، دست روزگار نوید و حامد رو مقابل هم قرار میده…سایه طی یک اتفاقی مجبور به اعتراف عشقش میشه، اما حامد رو از دست میده، خبر ها به گوش پدرش م می رسه، سایه در اثر یک تصادف به کمای یک ماهه میره…و داستان از این جا به بعد هیجانی‌تر میشه….

خلاصه رمان گرداب

در راهرو جلوی آینه ی کنسول طلایی، مشغول زدن رژ لب جامد بود، با صدای بلند مادرش از جا پرید، رژ لب روی چانه اش کشیده شد، با عصبانیت داد زد. اه…مامان الان چه وقته صدا زدنه؟ -سریع به طرف اتاف دوید، دستمال مرطوب را از داخل میز توالت کوچک و صورتی اش بیرون کشید، دوباره به سمت آینه کنسول دوید، صدای مادرش بلندتر بود. -حداقل تا بابات اینا می رسن بیا میزو بچین! سریع مشغول پاک کردن رژ لب شد با اخم گفت: خوب به مریم خانم می گفتی بچینه دیگه!

مادرش با سینی حاوی لیوان ها با حرص از آشپزخانه خارج شد مشغول چیدن لیوان ها روی میز ناهار خوری شد و کلافه گفت: مریم بیچاره کار داشت، در ضمن اگه نمی دونی باید بهت بگم کار اون نظافته، بقیه کارا دیگه وظیفه ش نیست. صدای زنگ در به صدا در آمد، نگار خانم هول هولکی آخرین لیوان را گذاشت گفت: بفرما، اومدن، من میرم شال سرم کنم- سایه دستپاچه شال همرنگ سارافون قرمزش را از روی کنسول برداشت و روی سرش انداخت…

دانلود رمان گرداب سهیلا ترابی pdf بدون سانسور

دانلود رمان نمایش مرگ صبا طهرانی

دانلود رمان نمایش مرگ صبا طهرانی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان نمایش مرگ از صبا طهرانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

همه چی از آن‌جایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و…چند رفیق که اتفاقات پیچیده‌ ای براشون رخ می‌دهد. آدم ها تغییر می‌کنند اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که می‌تونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر می‌کنی خوب پیش نمی‌رود. اما گاهی توان این رو داشتم، که مغزم رو به فروش بزارم. آره… این مغز با افکارش به فروش می‌رسد..

خلاصه رمان نمایش مرگ

نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش تو کل عمرم همه مسخره ام کردن ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من اهوم برای من هم مهم نیست. صبح با صدای تیری از خواب پریدیم.

سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضح تر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این آدمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم خالی بود! من همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچه ها وارد شدن با تمام سرعت گاز دادم. ممکنه پیدامون کنن. چقدر اسلحه
برگشتم و داخل جعبه ای کلی اسلحه بود.

مرسانا کلون رو چک کن اینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور هیچ مدرکی نیست فقط وسیله هست. خوراکی چی؟ مرسانا اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.

دانلود رمان نمایش مرگ صبا طهرانی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چشم زخم  دریا دلنو دریا دلنو

دانلود رمان چشم زخم دریا دلنو دریا دلنو pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان چشم زخم از دریا دلنواز با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

حلما دختر مستقلی است که با انجام پروژه های دانشگاهی برای سایر دانشجویان، کسب درآمد میکنه.. ولی مدتیه بخاطر مشکل مالی دنبال کاری با درآمد بالاتره… پدر و مادر حلما براش گذشته سیاهی رو رقم زدن که حلما فقط برای ماکان استاد دانشگاهی که با هم عاشق و معشوق بودن تعریف کرده… ماکان هنوز عاشقه و پای حلما مونده ولی خانواده ماکان نه… اَرَس مهندسیه که دچار بیماری ایه و عاشق مادر بزرگش آنام.. اَرَس که دنبال پرستار یا همون همدم برای آنام میگرده توی عروسی فامیلش، حلما رو میبینه و بهش پیشنهاد پرستاری از آنام رو برای مدتی کوتاه با حقوقی عالی میده.. حلما قبول میکنه ولی…

خلاصه رمان چشم زخم

“حلما” از تاکسی پیاده شدم و به موبایل ماکان زنگ زدم. می خواستم مطمئن شوم زودتر خودش را می رساند. هادیان اصرار داشت تا مرا برساند و منتظرم بماند و برم گرداند اما قبول نکردم قبل از بیرون آمدنم از خانه ماسک و دستکش را برایم گذاشته بود و حتی الکل را هم دم کیفم… در همان دو روز اول ماموریتش آنقدر زنگ زد و پیام داد که از قصد موبایلم را خاموش کردم امروز را هم اگر مجبور نبودم از خانه بیرون نمی زدم. او وسواس داشت و به حتم از فردا هر عطسه و سرفه ی مرا به کرونا تعبیر می کرد. ماکان تلفنم را جواب نداد و با عجله

داخل حیاط موسسه شدم. برخلاف همیشه خلوت به نظر می رسید. دستان یخ زده ام را در جیب مانتو ضخیمم بردم و کلیدم را بیرون کشیدم. هنوز چند پله ای تا خانه ام فاصله داشتم که روی پله های منتهی به پشت بام کسی را دیدم ترسیدم… خیال کردم یکی از دختران موسسه است اما… اما… نبود! _سلام خانم امینی. مادر ماکان بود. مثل همان آخرین باری که او را در خانه اش دیده بودم زیبا و موقر… هول شدم و حین بالا رفتن از پله کف کفشم لیز خورد و برگشتم سرجای اولم… -شما خوبین؟ صدایم می لرزید درست مثل مردمک

چشمان آبی او در کاسه چشمش… وقتی ایستاد کوتاه شدم. اولین باری که اورا دیدم مات وجنات و زیبایی و خوش سر و زبانی اش شدم آنقدر همه چیز تمام بود که هنگام حرف زدن با او دست و پایم را گم کرده بودم._آدرس خونه جدیدت رو از دفتر یادداشت ماکان برداشتم. دیشب اتفاقی حرف هاش رو پای تلفن شنیدم و فهمیدم امروز با تو قرار داره. لب گزیدم و تعارفش کردم تا همراهم داخل خانه بیاید. یادم بود آخرین بار خانه را مرتب کردم اما با این وجود به محض باز شدن در چشم چرخاندم و دستپاچه تنها لامپ پذیرایی را آن هم وسط روز روشن کردم …

دانلود رمان چشم زخم دریا دلنو دریا دلنو pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بیست کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.