دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق Mojgan19

دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق Mojgan19 بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان به رنگ عشق از Mojgan19 با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آوا یک دخترست… دختری که زندگی به او می خندید… تا او به زندگی خندید. زندگی از خنده ی او خوشش نیامدو اخم کرد… خانواده اش بر باد رفت… ولی نه به حالت عادی… با توطئه و دسیسه… و حالا او قصد انتقام دارد …

خلاصه رمان به رنگ عشق

بردیا به سمت راستش نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که با دیدن جای خالی آوا حرف در دهانش ماسید… کمی در پشت بام گشت و صدایش زد… اما اثری نیافت… خانه را زیر و رو کرد… باز هم اثری نیافت… روی صندلی نشست و سرش را در دستانش گرفت… دستانش را در موهایش مشت کرد… یعنی کجا رفته بود… یک لحظه به مغزش خطور کرد که امکان دارد آن پسر ؟… نه امکان نداشت… خودش می گفت پسر… آوا که دختر بود … خب موهایش که کوتاه بود … اما لباس هایش فرق می کرد … آری … امکان نداشت آوا قاتل باشد…

با این فکر گوشیش را برداشت و شماره ی آوا را گرفت… اما هر چه زنگ زد کسی برنداشت… با خیالی نا آرام سرش را روی بالش گذاشت… اما خوابش نبرد… در طرف دیگر شهر آوا در ماشین نشسته بود و در منطقه ی متروکه ای پارک کرده بود… دختر بیچاره هنوز هق هق می کرد… پای احمدی هنوز خونریزی داشت… آوا از ماشین پیاده شد و به عقب رفت… در واقع لباس هایش را عوض نکرده بود بلکه تنها روی تیشرت آدیداسش گرمکنی پوشیده بود… شلوارش هم مشکی بود … تکه ای از گرمکن را پاره کرد و دور پایش بست…

بعد گفت: -رسیدیم خونه تیرش رو در میارم… احمدی درد زیادی داشت… خیلی زیاد… رنگش پریده و نفس نفس میزد… آوا دوباره برگشت پشت فرمان… قفل مرکزی را زد و گفت: -خب خانم کوچولو… چی کارت داشت؟… دختر با هق هق گفت: -شما کی هستی؟… -جوابم رو بده وگرنه تو رو هم با یه تیر خلاص می کنم… چی کارت داشت؟… -اون دکتر بابامه… گفت بابام گفته بیاد دنبالم… مشکوک بود اما قبول کردم… تو ماشین گفت دروغ گفته و از می خواد… ازم می خواد… می خواد امشب رو با هم باشیم …

دانلود رمان چشمانی به رنگ عشق Mojgan19 بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان شاید تلخ شاید شیرین noloufar1999

دانلود رمان شاید تلخ شاید شیرین noloufar1999 بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان شاید تلخ شاید شیرین از noloufar1999 با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

یه دختر… دختری مثل همه ی ماها… از جنس سنگ اما از درون شیشه… سختی و رنج کشیده… شخصیت شیطونش به غروری غیر قابل شکست تبدیل شده… متنفر از جنس مخالف… ولی نفرت و بی زاریش حالا حالاها از بین نمیره… تا اینکه مجبور به انجام کاری میشه… یعنی اونم می تونه مثل همه عاشق بشه و عشق رو تجربه کنه؟؟ می تونه نفرتش رو از بین ببره؟؟…

خلاصه رمان شاید تلخ شاید شیرین

وقتی از دوچرخه سواری برگشتیم بچه ها پیشنهاد دادن که بریم رستوران همیشگی…. -آخه اینجوری بریم؟ میشا: مگه چشه… لباس ورزشیه دیگه…. شمیم: راست میگه… والله از پسرا که بهتریم… یه شلوار می پوشن که آدم تا زانوشونو می بینه… اینو خدایی راست می گفت… یه خورده فک کردم دیدم همچین تیپمون بدم نیست… یه شلوار ورزشیه مارک گپ پوشیده بودم با بلیز سفیده مارک شلوارم، کلاه شال گردنه مشکی، کتونی های مشکی، یه بافت مشکی خوشگل رو لباسم پوشیده بودم که از جلو بسته میشد.. بچه ها جلوتر از من وارده رستوران شدن..منم وقتی ماشینو پارک کردم رفتم داخل….

تا دخترا مثله همیشه داشتن چشم چرونی می کردن… باز دارین می خورینشون که… دیدم اهمیت ندادن… -میشا تو دیگه چرا؟ بابات یه وقت بیاد اینجا تو رو توی این وضع ببینه جلوی بقیه خجالت زده میشه با این دخترش؟ میشا: ایشششششششششش حالا توام… بابام رفته مسافرت… -عجب رویی داری… میشا: همینه که هست… اونا غذا سفارش دادنو منم اسپرسو مثله همیشه… همش مسخرم می کردن می گفتن: تو دور از آدمیزادی… غذا نمی خوری… یه لحظه فک کردم دره ماشینو نبستم… بلند شدم و داشتم به طرفه ورودی می رفتم که یکی از پشت اسممو صدا زد: -یاسی… برگشتم طرفش…

یه لحظه کپ کردم… به حدی شکه شده بودم که نمی تونستم حتی تکون بخورم… باورم نمی شد واقعیه… از ته قلبم خوشحال بودم… کسی برگشته بود که بهش خیلی بهش احتیاج داشتم… با حرفاش بهم آرامش می داد… اونم داشت با خنده به من نگاه می کرد… یه نگاه به پشت سرش انداختم که دیگه واقعا شکه شدم… قلبم واینستاده خوبه… دو تا شوک با هم…یعنی به معنای واقعیه کلمه کپ کرده بودم….. مهراد کی برگشته بود… حالا این به کنار اون پسرایی که فک می کردم صداشون آشناست اینجا بودن … یعنی اینا همونایی بودن که دفعه ی قبل اومده بودیم اینجا، شمیم و میشا روشون قفل کرده بودن…..؟

دانلود رمان شاید تلخ شاید شیرین noloufar1999 بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) مهدیه داوری

دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) مهدیه داوری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) از مهدیه داوری با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

تقابل عشق و جنون!! دختری که برای یافتن رازی، جانش را پیشکش اصیل زاده ای چشم طلایی، ملقب به «شیطان» دنیای مافیای ایتالیا، مردی که سایه اش رعب و وحشت و قهقهه هایش سراسر جنون است می کند و نتیجه اش…. تغییری بزرگ برای دختری که شکننده و آسیب دیده بود…. حالا بر دنیای کثیف و تاریک مافیا…. شیطان با ملکه اش حکمرانی می کنند. ادامه رمان عشق شیطان…

خلاصه رمان ملکه شیطان

با بلند شدن دوباره صدای گوشیم، به سختی از زیر متکا بیرون کشیدمش، دقیقا وقتی که میخواستم تماس رو وصل کنم قطع شد!! پوفی کشیدم و اومدم پرتش کنم روی تخت ولی با دیدن چیزی چشمام گرد شد!!! تاریخ گوشیم به صورت افتضاحی به مشکل خورده بود، چون از اونجایی که من یادمه امروز صبح ۲۴ ژوئن بود ولی حالا گوشی من داره ۲۵ ژوئن رو نشون میده!! یهو با چیزی که توی ذهنم اومد، سرمو چرخوندم و سریع به سمت لپ تابم رفتم و صفحشو روشن کردم با دیدن تاریخ آه از نهادم بلند شد،

۲۶ ساعت بی وقفه خوابیده بودم و حالا مثل یک مرده متحرک شده بودم. لعنتی به جنیفر و اجدادش گفتم و نگاهی به سابقه تماس گوشیم انداختم. ۶۳ تا میسکال از کت و ۱۷ تا از سوفیا و ۵ تا هم از یک خط ناشناس! در حال فکر کردن ب شماره ناشناس بودم که تلفن توی دستم لرزید «کت» جواب دادم «الو؟» کت: «سیانا خودتی دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دلم کلی ب شور افتاد و… » وسط حرفش پریدم و گفتم «سلام کت» با صدای گریه کاترینا متعجب به صفحه گوشی زل زدم، کت «واقعن که سیانا چرا جواب

نمیدی من دارم از دلشوره میمیرم، دیشب نیومدی سرکار، رابرت داشت میمیرد ازحرص!! من دق کردم، بهتم که زنگ میزنم بعد ۳۰ ساعت گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چه قدر ترسیدم بلایی سرت نیومده باشه آدرس خونتم نداشتم…» و بلند تر زد زیر گریه. متحیر گفتم «آروم باش کت… من مریض بودم یعنی قرص خوردم و خوب میدونی ک…» کت: «خاک بر سرم سیانا مریض؟ ها؟ چت شده بود؟ الان خوبی؟ میخای بیام پیشت؟ بدو بدو آدرس بده.!» و صدای خش خشی رو از اونور خط شنیدم که حدس زدم کت داره لباس میپوشه!!!

دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) مهدیه داوری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عصیان نسرین ثامنی

دانلود رمان عصیان نسرین ثامنی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عصیان از نسرین ثامنی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آنچنان ازدحام و همهمه ای سالن دادگاه را فرا گرفته بود که انسان را به شگفتی وامیداشت. افرادی که در بیرون بی صبرانه انتظار کشیده بودند اکنون پس از ورود سعی داشتند در ردیف های جلو جای مناسبی را در اختیار داشته باشند. من هنگامی که وارد سالن شدم اکثر صندلی ها اشغال شده بود. این جنجالی ترین و پر سر و صداترین محاکمه ی سال بود که در تاریخ ایران در نوع خود بی نظیر و عجیب می نمود…

خلاصه رمان عصیان

وقتی به منزل رسیدم چون مرده ای بی روح خود را در آغوش مادر بیچاره ام انداختم و از حال رفتم. و زمانی چشم گشودم که پدر و مادرم را بر بالین خود گریان یافتم. از قرار معلوم یک شبانه روز بیهوش بوده و در تب شدیدی می سوختم و هذیان می گفتم. دیگر از گذشته تیره و تار خود چه بگویم؟ آیا باز هم بگویم که آقای حیدری و عُمالش چه بر سر ما آوردند؟ آیا بگویم که ما را تا مرز بدبختی و تیره روزی کشاندند و هستی ما را به یغما بردند، آن هم فقط به این دلیل پوچ و بی معنی که من در جواب آنها گفته بودم نمی خواهم با بهادرخان ازدواج کنم! آخر در کدام مکتبی افکار من جرم محسوب می شود؟

شبی که با مادرم در کارگاه قالب بافی درباره آینده مذاکره می کردیم هرگز تصورش را هم نمی کردم که روزی با چنین وقایعی روبرو شوم. من نه از سر خود خواهی بلکه به این دلیل به ازدواج خود مخالفت کردم که می پنداشتم بهادرخان روزی که از جوانی و نشاطم بهره بگیرد از من سیر شده و مرا همانند دستمالی چرکین به گوشه ای خواهد افکند و به دنبال غنچه گل شکفته دیگری خواهد رفت و من نمی خواستم آلَت دست مردی باشم که ده ها کنیز و خدمه همانند من کمر به خدمت او بسته یودند. من از دوران کودکی شنیده بودم که افراد متمول خیلی زود از یک زن سیر شده و او را از خود

خواهند راند و من نمی خواستم روزی با چشمانی گریان و روئی سیاه و شرمسار به خانه پدر باز گردم. اما اینک پس از پشت سر نهادن این همه ناملایمات آرزو می کردم که ای کاش همان شب پاسخ مثبت داده بودم تا چنین روزهایی در اوراق سرنوشت ما گشوده نمی شد. از آن به بعد مرتباً خساراتی بر ما وارد می آمد. گله های پدرم از بین رفتند بدون این که مجرمی شناسائی شود یا شخصی مسئولیت این کارها را به عهده بگیرد. تنها چیز باقی مامانده مقداری زمین و همان خانه مسکونی بود که من و خانواده ام با مشقت فراوان در آن سکنا داشتیم. چه سنگدل و انتقام جو بود این آقای حیدری!

دانلود رمان عصیان نسرین ثامنی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان پسر بد زمرد

دانلود رمان پسر بد زمرد pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان پسر بد از زمرد با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

جدالی بین عشق و هوس… دختری که از بچگی به عقد مردی از جنس خشونت در میاد بدون اینکه خودش بدونه…

خلاصه رمان پسر بد

* آسا * داشتم با آرتان صحبت می کردم که یه ماشین نزدیکمون زد رو ترمز و یه دختر و به زور از ماشین پیاده کردن. یکی از نوچه های آرتان سعی داشت دختره رو بنشونه زمین که دختره برگشت طرفش و گفت: هوی یابو چته؟ اصن اینجا کجاس منو اوردید؟ چرا دست از سرم برنمیدارید؟ ینی به معنای واقعی کلمه کف کرده بودم. عجب دختره نترس و بی پروایی هرکی دیگه جای این بود الان از ترس سکته کرده بود. جلال محکم زد تو گوشش و گفت: خفه شو کثافت یا میتمرگی یا آخرین وصیتتو میکنی! بعد هم محکم زد پشت پاش که مجبور شد بشینه. صورتشو که نگاه کردم سرخ شده بود انگار

بدجوری عصبی بود. بعد یه نگاه به ارتان کرد و گفت: شما آشغالا با من چیکار دارید؟ ولم کنید برم حیوونا، حالم از همتون بهم میخوره! لعنتی لعنتی لعنتی دوباره اینکارو به من سپرد… بهش نگاهی انداختم… باچشماش زل زده بود بهم تو اون تاریکی چیزی معلوم نبود.. کلافه پوفی کشیدمو اسلحه‌مو آوردم پایین و روبه هیراد گفتم: هیراد. -بله قربان؟ + اینو (اشاره به دختره) بندازش تو ماشین برمیگردیم خونه. – چشم آقا. دیگه منتظر نموندم و سوار ماشین شدم… هیراد رفت سمت دختره و به زور بلندش کرد و پرتش کرد عقب ماشین خودشم نشست پشت فرمون و به سمت خونه حرکت کرد. کل راهو به فکر

این دختره بودم که باید باهاش چیکار کنم؟ تو فکر بودم که با صدای جیغش رشته افکارم پاره شد. – میخواید با من چیکار کنید عوضیا؟چرا هیشکی جوابمو نمیده؟ دیگه داشت میرفت رواعصابم اون چطور تونست به من توهین کنه.. عصبی برگشتم سمتشو فریاد زدم: یا دهن گشادتو میبندی یا وسط همین جاده تیکه تیکه ات میکنم.. شیرفهم شد؟ با نعره ای که زدم تکون شدیدی خورد.. دختره وحشی… به ویلا که رسیدیم هیراد ریموتو زدو ماشین برد داخل. “عسل” حسابی ترسیده بودم نمیدونستم تکلیفم چیه؟ میمیرم میمونم نکنه.. نکنه بهم دست درازی… نه نه مطمئنم قبل از اینکه این اتفاق بیفته خودمو میکشم…

دانلود رمان پسر بد زمرد pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تخت طاووس از عاطفه منجزی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با تخریب خانه کلنگی قدیمی خانه کهنه ساخت مجاورش هم فرو میریزد این حادثه آغاز تقابل بین لیا و همسایه مرموز و جذابش می‌شود

خلاصه رمان تخت طاووس

چرا که نه الان کارتشو میدم، علاوه بر لباس برای مراسم نامزدی و عقد و عروسی اکسسوری های فوق العاده ای هم داره…هر کسی بره توی اون مزون دست خالی برنمیگرده
از همان ابتدای ورودم طرح صمیمی شدن با منشی آرمان را در سرم ریخته بودم فکر میکردم شاید روزی به کارم بیاید و حالا موفق شده بودم کارت های مزون رژین همیشه گوشه ی کیف کوچک کارتهای بانکی ام بود، یکی را درآوردم

دادم دست او و دوباره برگشتم نشستم سر جایم و گفتم: هیچ وقت نباید از تبلیغ غافل شد… امیدوارم بتونی لباس مناسبی توی مزونش پیدا کنی. راضی از روند آشناییمان به مبل تکیه دادم فنجان قهوه را برداشتم و با احتیاط مزه مزه اش کردم و زیر نظرش گرفتم. کارت را زیر و رو کرد و گفت
حتما سر میزنم عضو صفحات مجازیشم میشم که از ایونتها جا نمونم!…. اسم منم گلرخ زارع هست… برای یک صمیمیت دخترانه ی مثلا ساده اسم کوچک معجزه می کرد:

منم لیا هستم اسم دوستمم رژین، اگه سر زدی به مزون، بهش بگو از طرف لیا دعوت شدم تا سفارشی ترین اجناسشو برات رو کنه نمونه ش… کفشای تابستونه ای که الان پامه… از کارای خاص بهاره شه، اگه بدونه آشنای منی کارای خاصشو برات رو میکنه. چه قدر لطف داری… میتونم شماره تو داشته باشم؟!… آره، چرا که نه منم شماره تو سیو میکنم توی گوشیم شاید به وقت کاری پیش بیادا همین که شماره ها را رد و بدل کردیم رفتم سراغ تجسس همیشه بد قول هستن آقای آرمان؟

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان قلعه متحرک هاول دیانا وین جونز

دانلود رمان قلعه متحرک هاول دیانا وین جونز pdf بدون سانسور

دانلود رمان قلعه متحرک هاول از دیانا وین جونز با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سوفی که بزرگترین خواهر در بین سه دختر خانواده ای کلاهدوز هست مجبوره که عهده دار کار مغازه باشه و کلاه درست کنه، سوفی ندانسته با قدرت جادویی که داره به کلاه هایی که درست می کنه قدرت جادویی می ده اما به همین دلیل یه روز جادوگری وارد مغازه می شه و سوفی رو طلسم و به یه عجوزه تبدیل می کنه، سوفی مغازه رو ترک می کنه و…

خلاصه رمان قلعه متحرک هاول

صبح روز بعد او همچنان ناراحت در مغازه تنها بود که یکی از مشتری های مغازه که زنی جوان و رنگ پریده بود با عصبانیت و در حالی که کلاه بی لبه ی شیری رنگی را از روبان هایش گرفته و تکان می داد وارد مغازه شد. زن جوان جمع زنان گفت: « به این نگاه کن، تو به من گفتی این همون کلاهیه که جین فریر هنگام ملاقات با کنت بر سر داشته، تو دروغ گفتی. هیچ اتفاقی برای من نیفتاده! » پیش از آنکه سوفی بتواند جلوی خودش را بگیرد گفت: « من اصلا تعجب نمی کنم. اگه تو انقدر احمقی که با صورتی مثل این چنین کلاهی سرت بذاری،

حتی اگه پادشاه گدا هم شده باشه نمی تونی او رو تور بزنی، البته اگه با اولین نگاهی که به تو می اندازه در جا سنگ نشه.» مشتری با چشمان از حدقه درآمده به سوفی نگاه کرد. بعد کلاه را به طرف او پرتاب کرد و با عصبانیت از مغازه بیرون رفت. سوفی نفس زنان کلاه را به دقت در سطل آشغال چپاند. قانون این بود: اگر عصبانی شوی مشتری را از دست می دهی، او همین الان این قانون را ثابت کرده بود، چیزی که او را بیشتر ناراحت می کرد این بود که از این کار خیلی لذت برده بود. سوفی فرصتی برای به خود

آمدن نیافت. لحظه ای بعد صدای سم چند اسب شنیده شد و کالسکه ای پنجره ی مغازه را تاریک کرد. زنگ مغازه صدایی کرد و باشکوه ترین مشتری که او تا به حال دیده بود با پوست خزی بر روی شانه و الماس هایی که بر روی لباس سیاهش می درخشیدند پا به درون مغازه گذاشت نگاه سوفی ابتدا به طرف کلاه بزرگ زن رفت. پرهای شترمرغ اصل رنگ شده ی روی کلاه، رنگ آبی و صورتی الماس ها را به خوبی منعکس می کردند و همچنان سیاه باقی مانده بودند. موهای فندقی رنگ زن او را جوانتر نشان می داد اما…

دانلود رمان قلعه متحرک هاول دیانا وین جونز pdf بدون سانسور

دانلود رمان عاشق شدیم زهره بیگی

دانلود رمان عاشق شدیم زهره بیگی pdf بدون سانسور

دانلود رمان عاشق شدیم از زهره بیگی  با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

عاشق شدیم به قلم زهره بیگی ،روایت دختر شیطونیه که دل به دوست برادر فوق غیرتیش داده… خودتون بخونید دلداگی ها و بیقراری های پریناز قصه ام رو ،کنار شیطنت های خاص خودش‌… حرص خوردن های برادرش… و احساس ناب و نادرِ کیارش پسر قصه…

خلاصه رمان عاشق شدیم

سه روز به سرعت گذشت. خیلی بهم خوش نگذشت هر جا که می رفتیم، پارک و گردش و پاساژها، باز هم حالم گرفته بود که نتونستم زیارت کنم. روز آخر هم که برای خداحافظی رفتند حرم، من نرفتم و موندم خونه و کلی گریه کردم. چمدون ها رو داخل ماشین ها گذاشتیم و نشستیم تو ماشین ها. باز با مهسا نشستم توماشین کیارش. این بار نه به خاطر اینکه می خواستم پیش کیارش باشم، اصلا حواسم به کیارش نبود. همه ذهنم پیش امام رضا بود که چرا من رو راه نداد تو حرمش.

این حس که آدم بدی ام و سعادت زیارت نداشتم بدجوری آزارم میداد .بدتر از اون اینکه فکر می کردم همه حاجت می گیرند به جز من. انگار زیارت رو فقط واسه گرفتن حاجت می خواستم. واقعا بچه شده بودم. از خودم خجالت کشیدم. بی حوصله به منظره های بیرون خیره شده بودم که صدای پخش بلند شد نگاه کردم امیر حافظ بود که پلی رو زد کاش آهنگ شاد باشه چون بغضم منتظر یه تلنگر بود که بشکنه ” بیا شانسه منه دیگه خودم کم سادیسم داشتم این آهنگم بیشتر حالم رو خراب کرد”

آهنگ آغالما پویا بیاتی گریه نکن که تقدیر نخواست که مال من شی، می خواست تنها بمونم پس سهم عشق من چی، کیارش صدای پخش رو زیاد کرد. اشکهام فرو ریختند. جدیداچقدر زود گریه ام می گرفت. البته قبلا هم به قول امیرحافظ زرزرو بودم ولی نه اینقدر! گریه نکن می میرم تموم میشن نفس هام، خدا کنه نبینم دست تو نیست تو دست هام، گریه نکن اشکای تو آتیش به جونم میزنه، بغضم ترکید و دیگه صدای پویا بیاتی رو نشنیدم. مهسا بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت: پری جونم بسه دیگه…

دانلود رمان عاشق شدیم زهره بیگی pdf بدون سانسور

دانلود رمان لی لی جان مهسا

دانلود رمان لی لی جان مهسا بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان لی لی جان از مهسا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

لی‌لی‌ دختری با تمام دخترانگی هاو دنیایی از جنس عشق و بی تجربگی، قدم به دنیای جدیدی از عاشقی و دیوانگی میگذاره و دوست دار مردی یک ده و نیم بزرگتر از خودش میشه. مردی با گذشته ای پرتجربه و خاکستری، که حاصلش دختری بنام پروانه است، که تنها چند سال با دلبر کوچولوی داستان اختلاف سنیشونه. این عشق پر از اتفاق و دوری های تلخه، که در آخر به زندگی ای شیرین و لبریز از آرامش ختم میشه…

خلاصه رمان لی لی جان

– نمی خوای چیزی بگی؟ از اذیت کردن من لذت می برد، نه؟ اما او که خیلی مهربان بود! آقا بود! به قول نریمان، جنتلمن بود! همیشه با محبت به من می گفت ” لیلى جان ” با محبت با من حرف می زد… – ای احمق ! ای احمق ! او با همه این چنین رفتار می کرد! حتی هزار بار شنیده بودم که به دختر عمویم می گفت ” ویدا جان ” آه که من چه زود دل و دین از کف داده بودم داده بودم خدا آن هم به کی؟ به مردی که دوست پدر بود… شانزده سال از خودم بزرگ تر بود… دخترش تنها پنج سال با من اختلاف سنی داشت!… گذشته ای پرتجربه با دو زن دیگر داشت… واقعا من روی چه حسابی عاشق او شدم؟…

روی حساب احمق بودنم؟ یا بی شانس بودنم؟… لحظه ای شنیدم که نگران صدایم زد و متوجه شدم که چند دقیقه ای هست، نگاهم را از روی یقه ی مرتبش به چشمان سر در گمش دوختم و… گریه می کنم! -میشه خواهش کنم نگه داری؟ گوش نکرد. باری دیگر صدایم زد… و من باری دیگر خواهش کردم … او تسلیم شد و کلافه ماشین را کنار پیاده رو نگه داشت و من خواهش کردم که قفل در را بزند… بی توجه به خواهشم، آرام و جدی گفت: حالت خوب نیست عزیزم! عزیزش نبودم به خدا! از روی عادت می گفت عزیزم! به همه می گفت عزیزم! به من، به ویدا، به مامان، به غریبه ها، به همه، به همه، به همه…

تاب نیاوردم آن فضای مطلوب و گرم را، آن نگاه پرحرف و آبی را، آن لحن بی منظور و بم را… و همه و همه را تحمل کنم که به سیم آخر زدم و بی فکر، به سمت او خم شدم تا قفلی را که روی دسته ی در بود بزنم. متوجه بودم و نبودم که تمام بالا تنه ام روی جسم بزرگ او خم شده و موهای بلند و سرکشم روی پاهایش رها شده. گیج بودم. قفل لعنتی را پیدا نمی کردم و نزدیکی به او تمام حواسم را پرت کرده بود… اشک هایم هنوز بی درنگ می ریختند و زیر لب می گفتم: کو؟ قفل لعنتی کدوم یکی ازیناست؟ کجایی؟ اه… کجاست؟ حالم دست خودم نبود خب… من امروز به شکل بدی، توسط کسی که دوستش داشتم…

دانلود رمان لی لی جان مهسا بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان مترسک مهنوش مهسا

دانلود رمان مترسک مهنوش مهسا رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان مترسک از مهنوش مهسا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

امروز هم مثل روزهای دیگه به سمت شالیزار رفتم. هر روز مهمون صاحب شالیزار بودم اقای مترسک کنارش نشستم با لبخند بهش سلام کردم آقای مترسک در جوابم لبخندی زد. افتاب اذیتم می کرد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم که مترسک به طرفم خم شد و جلوی افتاب رو گرفت. به این مهربونیش لبخندی زدم. _اقای مترسک حالت چطوره؟ تنها جوابش بهم باز هم لبخند زد..‌.

خلاصه رمان مترسک

سه ماه بعد… بالاخره جلسه تموم شد همه رفتن که اصلا حواسم نبود به حرفایی که زدن فقط فکر دریا بودم که هم خودش رو عذاب می داد هم منو ولی گاهی اوقات مهربون و شاد بود مثل همین دیشب که حالش خوب بود. (دیروز): با کرواتم ور می رفتم که اخرش هیچوقت یاد نگرفتم این کوفتی رو ببندم. دریا روی مبل نشسته بود و هر از گاهی یه نگاه بهم می نداخت و می خندید. دریا: _اخی با اون همه غرور یه کروات نمی تونه ببنده به طرفش رفتم بغلش کردم و روی اپن گذاشتمش.

_خوب تو که بلدی برای من ببند ریزه میزه خانم _بله که بلدم پس چی فکر کردی صبر کن برم تو اتاق بیام جایی نری ها _باشه همین جا میمونم بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدک سراغ گوشیش رو گرفت. باخنده مبل رو نشونش دادم. _الان برمی گردم _زیاد نگردی پیدا هم نکردی فدای سرت _نه خیرم از رنگ کرواتت خوشم نمیاد می خوام یکی دیگه بیارم _باشه هر چی تو بگی. بالاخره بعداز ده دقیقه برگشت با افتخار اومد کنارم وایساد دوباره گذاشتمش رو اپن که شروع کرد به بستن کروات که بعد از چهار بار سعی کردن کروات بست.

وقتی سرش اورد با بوسیدمش و خدافظی کردم. از فکر دیروز بیرون اومدم که خسته از دفتر بیرون زدم و به طرف پاتوق قدیمی رفتم. وقتی وارد شدم امیر به احترامم بلند شدکشاید هم فهمید یار همیشگیش بار زیادی روی دوشش هست. شروع کردم به حرف زدن از دختری که می پرستمش.
حرفام که تموم شد که سربلند کردم امیر مثل همیشه سکوت کرده بود حتی نظر نمی داد چه برسه به قضاوت شاید بخاطر همین بود امیر رو برای درد و دل کرد،ن انتخاب کرده بودم. خواستم برم که امیر مانعم شد و گفت: _ بشین…

دانلود رمان مترسک مهنوش مهسا رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بیست کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.