دانلود رمان امینه از مری ۷۲ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که تنهاس و برای گذروندن زندگی، دست تو کیف و جیب ادم ها میکنه!… دزد!… اَمینه. دختری که معماها تو زندگیش هست. مثل تنها بودنش! تو یکی از همین دزدی ها با پسری اشنا میشه که نقاش! عماد… درست زمانی که امینه در حال زدن کیف عماد بوده وارد یه دنیای دیگه میشه. دنیایی که خیلی دوره… به اندازه چهار صد سال! تو اون دنیا عاشق میشه، تو راه عشق به خدا میرسه!
خلاصه رمان امینه
ساعت حول و حوش هشت شب بود که رسیدم سرکوچه. کوچه ای که همیشه خدا شلوغ بود و پر بچه های قد و نیم قد با لباس ها و سر شکل های کثیف و سیاه … توشون تمیز هم پیدا میشد اما دو تا بیشتر نبودن که اونم بچه های صغری بودن. صغری که یه روز شهرنشین بود و حالا تو خونه ای که پنج سر عائله توش می موندن… جعفر با دیدنم با اون دمپایی های ابی رنگ و رو رفته که پاهای سیاه و چرکیش رو قاب گرفته بود دوید سمتم … جعفر : امین امین. سرجام وایستادم و کوله پشتی که هم سن همین جعفر بود با یه دستم رو شونم گرفتم.
دست دیگم رو به کمر زدم و با تشر گفتم: هووووی صد دفعه نگفتم درست صدام کن؟؟؟ اَمینه. نفس زنان گفت : ببخشید ولی خب اسمت امین دیگه… همه امین صدا میکنن. _ همه غلط میکنن با تو. _ هوی چته امین نیومده قال راه انداختی؟ زور به بچه رسیده؟؟؟ سمت شفیع که مثل همیشه سیگارش گوشه لبش بود ، برگشتم
به سرتا پاش نگاه کردم… یه مرد دیلاق با پیرهن چهارخونه قهوه ای و کاپشن طوسی و شلوار مشکی و کفشای قیصری سیاه… ابرو بالا انداخت و گفت: ها چیه؟… نیگا میکنی… ادم ندیدی ؟؟؟
_ادم که خیلی دیدم اما داشتم شباهت این توله رو با تو می سنجیدم. با این حرفم سیگارش رو به دست گرفت و اومد سمتم شفیع : زنیکه خرررر به من میگی سگ؟؟ _ بلانسبت سگ. جعفر رو پس زدم و خواستم برم خونه که کوله پشتیم کشیده شد. کوله رو چنان سمت خودم کشیدم که شفیع پرت شد جلو پام. لگدی به شکمش زدم و گفتم: اخه مفنگی تو که با باد شکم هم میفتی چرا عرعر میکنی ؟؟؟ سیگار توی دستشو زیر پام له کردم و گفتم: به جای این کوفتی بچتو بگیر ور دلت که عین یتیما می گرده…
دانلود رمان من میترسم از فائزه گرمرودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری ۱۷ ساله ای به نام ساره که در یک روز به صورت اتفاقی پدر و مادرش رو از دست میده و عموش محمد سرپرستیش رو به عهده میگیره ولی اون که از ساره و خانوادش میخواد انتقام بگیره دختره بیچاره رو هر روز زجر میده و…
خلاصه رمان من میترسم
هفت روز بعد… زیر بغلم میگیرن و از وسط دو تا تپه خاکی که میگن زیرشون عزیز ترین کسای من خوابیدن بلندم میکنن. _محمد جان عمه؟!!! _جانم؟ اشاره ای به من که کم از مردها ندارم میکنه و میگه: ببرش خونه، تا دوباره غش نکرده. دلم می خواست روی صورت تک تکشون تف کنم و بگم به شما ربطی نداره عوضیا من نمیخوام از این جا برم، ولی نمی دونم اثر اون امپول ها بود یا نخوردن غذا که توان هرکاری ازم سلب کرده بود. بازوم رو که توی دست میگیره تمام توانم جمع میکنم، میگم: ولم کن، میخوام بمونم. اخمی میکنه و بازوم بیشتر توی دستش
فشار میده، به سمت ماشین میبره که سر جام سفت وایمستم و باصدای بلندی که نظر همه رو جلب میکنه میگم: باتوم…. نمی شنوی؟!! تیز سرش به سمتم می چرخونه و کنار گوشم خم میشه، میگه: تا اون روم بلندنشده و مثل سگ تا خونه جلوی بقیه نبردمت، راه بیافت. چشمایی که بعد از یه هفته اشک توشون حلقه زده بهش خیره میشم که با فشار دستش منو به جلو هل میده. _تسلیت میگم، ساره جان. می خواستم بگم: شماها خودتون مقصرین… هیچ کدومتون نمیبخشم. فقط با نگاه تو خالی به صورتشون خیره میشم که همشون از روی ترحم دستی
روی شونه ام میکشن ومیرن. بعد از پراکنده شدن همه در ماشین باز میکنه و من داخل ماشین هل میده، در محکم روم میبنده. بعد از دور زدن ماشین خودش پشت صندلی جا میگیره، تا میخوام حرفی بزنم… با سوزش یه سمت صورتم با بهت دست روی صورتم میزارم و به سمتش میچرخم. _این باید سه روز پیش که بین جمع صدات انداخته بودی روی سرت میزدم، اما گفتم هنوز تو شوکه ای درست میشه.. اما هنوزم دیر نشده، چون فکر نمیکنم حرف ادمیزاد توی کلت بره.. پس یه بار میگم واسه همیشه، دفعه اخرت باشه… صداتو روی سرت میندازی…
دانلود رمان عاشق شدیم از زهره بیگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشق شدیم به قلم زهره بیگی ،روایت دختر شیطونیه که دل به دوست برادر فوق غیرتیش داده… خودتون بخونید دلداگی ها و بیقراری های پریناز قصه ام رو ،کنار شیطنت های خاص خودش… حرص خوردن های برادرش… و احساس ناب و نادرِ کیارش پسر قصه…
خلاصه رمان عاشق شدیم
سه روز به سرعت گذشت. خیلی بهم خوش نگذشت هر جا که می رفتیم، پارک و گردش و پاساژها، باز هم حالم گرفته بود که نتونستم زیارت کنم. روز آخر هم که برای خداحافظی رفتند حرم، من نرفتم و موندم خونه و کلی گریه کردم. چمدون ها رو داخل ماشین ها گذاشتیم و نشستیم تو ماشین ها. باز با مهسا نشستم توماشین کیارش. این بار نه به خاطر اینکه می خواستم پیش کیارش باشم، اصلا حواسم به کیارش نبود. همه ذهنم پیش امام رضا بود که چرا من رو راه نداد تو حرمش.
این حس که آدم بدی ام و سعادت زیارت نداشتم بدجوری آزارم میداد .بدتر از اون اینکه فکر می کردم همه حاجت می گیرند به جز من. انگار زیارت رو فقط واسه گرفتن حاجت می خواستم. واقعا بچه شده بودم. از خودم خجالت کشیدم. بی حوصله به منظره های بیرون خیره شده بودم که صدای پخش بلند شد نگاه کردم امیر حافظ بود که پلی رو زد کاش آهنگ شاد باشه چون بغضم منتظر یه تلنگر بود که بشکنه ” بیا شانسه منه دیگه خودم کم سادیسم داشتم این آهنگم بیشتر حالم رو خراب کرد”
آهنگ آغالما پویا بیاتی گریه نکن که تقدیر نخواست که مال من شی، می خواست تنها بمونم پس سهم عشق من چی، کیارش صدای پخش رو زیاد کرد. اشکهام فرو ریختند. جدیداچقدر زود گریه ام می گرفت. البته قبلا هم به قول امیرحافظ زرزرو بودم ولی نه اینقدر! گریه نکن می میرم تموم میشن نفس هام، خدا کنه نبینم دست تو نیست تو دست هام، گریه نکن اشکای تو آتیش به جونم میزنه، بغضم ترکید و دیگه صدای پویا بیاتی رو نشنیدم. مهسا بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت: پری جونم بسه دیگه…
دانلود رمان قول فرشته از Aleatha_Romig با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درحالی که دست رت دور مچم محکم تر میشد، وارد سالن شدیم. اما اینجا با همه جای عمارت که قبال دیده بودم خیلی فرق می کرد. اینجا خیلی شاهانه بود. انگار برای اعضای خانواده سلطنتی درست شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم، پیراهن سفید مردانه رت تو بدن عضلانیش کشیده شده بود و روش تاکسیدویی که کاملا برازنده اش بود پوشیده بود. چشم هام رو بالا نبردم تا نبینم که اون داره با اون نگاه تاریکش نگاهم میکنه…
خلاصه رمان قول فرشته
“رت” وقتی که با اما نزدیک در سوییتش شدیم. دوباره برای گوشیم پیام اومد. از وقت شام بارها برام پیام اومده بود و من در حالت بی صدا گذاشته بودم. حتما میس کال هم داشتم. هنری اشتباه بزرگی کرده بود که عیسی بوردو دوم و ویلیام اینگالس رو به خانه من اره داده بود. به موقع به اون هم رسیدگی می کردم. کاری که الان در حال انجامش بودم این بود که مهمان های سرزده امروزمون رو جابجا کنند. اما این جابجایی به شکلی بود که اون ها فراموش نکنند. لازم نبود که تو این مورد به کسی توضیح بدم، هیچ احتیاجی نیست.
حرف من قانون بود. اینکه امشب جونشون رو نگرفته بودم به این معنا نبود که بهشون راحت می گرفتم. قرار بود اون ها رو به مکانمون نزدیک دریاچه لوییزینا ببرن. اونجا جاده خیلی بدی داره و وقتی که اون ها به اونجا برسن ممکنه تو راه تلف بشن. اینطوری هم به قولی که به زنم دادم پایبند میمونم و هم کار خودم به روشی که می خواستم پیش میره. هیچ کس از افرادم قرار نبود به اون ها شلیک بکنه و اون ها برای زنده موندن باید به توانایی های خودشون اکتفا می کردند. اونجا محل حیوانات وحشی بود و
تقریبا یه منطقه شکار حساب میشد و هرکسی که به اونجا وارد میشد زنده برنمی گشت. بعد از باز کردن در، اما رو بلند کردم و تو بغلم گرفتمش. خنده های ریزش از موسیقی جز هم خیلی دوست داشتم هم زیباتر بود. «رت من رو زمین بگذار.» گذاشتمش زمین و در رو بستم. دارم تو رو جابجا میکنم.» بعد از چند قدم زمین گذاشتمش و دورش چرخیدم. به اما دوباره نگاه کردم و به تاجی که روی سرش بود. قبل از شام تورش رو ازش جدا کرده بودم. «تو واقعا لایق یه تاجی اما.» تو ملکه من هستی. ملکه نیواورلئان. و به زودی همه این رو میفهمن.
دانلود رمان بمون کنارم (دو جلدی) از گیسوی شب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به اسم شمیم هستش که پس از فوت مادر و پدرش بنا به گفته ی دوست باباش بعد یک سال میاد با همین خونواده ی دوست پدرش زندگی می کنه… خونواده ی دوست پدرش یک پسر به اسم ارمیا و یک دختر به اسم المیرا دارن… ورود شمیم به زندگی این خانواده ارمیا را ناراحت می کنه… و از اونجا ارمیا درصدد به وجود اوردن ناراحتی برای شمیم هستش… و سعی می کنه همه جا خوردش کنه…
خلاصه رمان بمون کنارم
ارمیاخیلی جدی شمیم را با کارش آشنا کرد… تمام شرایط وضوابط آنجا را با تمام جزییات توضیح داد… بدون این که حتی لحظه ای به صورت شمیم نگاه بیندازد… اخم هایش درهم و صدایش جدی وخشک! شمیم بیشتر از اینکه یاد بگیرد ترسیده بود و تند تند سرتکان می داد… می شد گفت یک ساعت وپنج دقیقه و بیست وسه ثانیه، یکریز ارمیا صحبت کرد و همه ی جنبه های کارشمیم را توضیح داد… و بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به داخل اتاقش رفت. شمیم به سختی نفسش را بیرون داد…
کارکردن با آن پسر صبرایوب را می خواست… با خود فکر می کرد… رییس هست که هست… چرا عصا قورت داده و از همه ارث پدرش را طلب کار است؟ بی حوصله در همان حال برگشت و رو به اتاق در بسته ارمیا شکلکی با زبانش در آورد. به حساب خود با این کار ارمیا را مسخره می کرد و راحت می شد لااقل… دلش از آن همه غرور و جذبه خنک می شد… اما… همان موقع در اتاق ارمیا بازشد و او بیرون آمد. انگار باز هم کاری برایش پیش آمده بود چون با یک پرونده به دست و فوری بیرون پرید… ولی…
با دیدن شمیم با آن زبان و شکلک بچه گانه! از تعجب بر جا میخکوب شد. شمیم که چند لحظه از ترس به همان صورت مانده بود آرام زبان خود را در دهان برد و سرش را زیر انداخت. قلبش به شدت می زد.. به شدت خودش را سزاوار بدترین فحش ها می دانست و در فکر بود حتما خودش را تنبیه کند…! سکوت….. سکوت…… سکوت…….. صدای ارمیا باعث شد بعد از آن سکوت که زیادی خفقان آور بود کمی سرش را بالا بیاورد: -واقعا بعضی کارمندا زود لیاقتشونو نشون می دن و راه افتاد و به اتاق دیگری رفت…
دانلود رمان عطش سوخته از فاطمه خاوریان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه از یه جمع پسرونه ی باحال شروع میشه، و زندگی جذاب تک تک شون روایت میشه. مردی به اسم سورن که زندگیش به وسیله ی خواستگار سابق همسرش نبات به بدترین شکل ممکن تباه میشه و…
خلاصه رمان عطش سوخته
نگاه ی به مشتری ها و جو ارام رستوران می اندازد و سمت اتاقش انتهای سالن می رود… با دیدن پویا که سمت میزها می رفت جلو می رود و دستی به شانه اش میزند، پویا می ایستد و سورن با جدیت می گوید: -لباس فرمت کو شما؟ – سلام آقا… چشم تازه رسیدم! -تازه رسیدی خدمت گذاری نکن برو اول فرم بپوش پویا ببین چندبار دارم میگم! نوشیدنی های توی دستش را می گیرد و پویا با گفتن برای میز ۸ عقب می کشد و دورمی شود… سورن سمت میز شماره ی ۸ می رود…
چند دختر جوان دور میز نشسته بودند و منتظر غذا بودند… نوشیدنی ها را روی میز می گذارد و می خواهد عقب بکشد که یکی از دخترها صدایش میزند: -گارسون؟ برمی گردد و یکی از ابروهای ش را بالا می دهد… دختر با لحن مسخره ای می گوید: – یه سالاد لطفا! نگاه سورن اما بی توجه و بی تفاوت بالا می آید و به در ورودی می چسبد… کتایون وارد رستوران می شود و سمتش می اید، نگاهش را کش می دهد و جدی و با جذبه نگاهش می کند… کتایون نفس نفس زنان مقابلش می ایستد:
– سلام… معذرت میخوام دیر شد… کار پیش اومد نشد زود برسم! نگاه دخترها مات روی آن ها میماند و سورن یکی از دست هایش را توی جیب شلوارش می برد: – سلام… بگید یه سالاد برای میز ۸ بیارن! – چشم! بی معطلی سمت اتاق می رود و اوه اوه گفتن دخترها را پشت سر می شنود… وارد اتاق که می شود نگاهی به فاکتور خریدها می کند و پشت میز می نشیند… تلفن همراهش که زنگ می خورد بدون اینکه نگاهش را از فاکتورها بگیرد تماس را وصل می کند و روی اسپیکر میزند…
دانلود رمان انتقام و آبرو (جلد اول) از لیانا دیاکو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوست پسر من یه چیز ارزشمند از سردسته ی مافیا دزدید.! آخرین همسرش رو که به خاطر زیبایی خیره کننده اش، بهش لقب پرنسس خورشید داده بودند. اونا فرار کردند و منو تو لونه شیر جا گذاشتند. حالا من تو چنگ رئیس مافیا اسیر شدم. مردی عضلانی با سری شیو شده و شهرتی وحشتناک: همسرکُش. در حالی که سر و صورتم از کتک هایی که خوردم کبوده، اون عاقبتم رو توی صورتم تف میکنه: از این به بعد مال منی. تاوان بلایی که دوست پسرت سر آبروم آورد از تو میگیرم….
خلاصه رمان انتقام و آبرو
همگی آرام و بیصدا پشت میز ناهار خوری مشغول خوردن سوپ بودیم. چیزهای زیادی از زمان ورودم به این عمارت اتفاق افتاده بود که هنوز هضمشون نکرده بودم. در بدو ورود حس کردم دارم وارد یک اثر تاریخی میشم و بعدا فهمیدم حسم درست بوده. تونی تایید کرد که این عمارت حداقل ۳۰۰ سال پیش به دست اجداد خانواده برونی ساخته شده. البته این سورپرایز دوم بود چرا که متوجه شدم تونی اسم فامیلش رو در آمریکا عوض کرده تا بتونه بیزینس خودش رو مستقلاً راه اندازی کنه.
این دلیلی بود که من نتونستم هیچ پیشینه خانوادگی ازش تو گوگل پیدا کنم عمارت ۳ طبقه با دو بال عظیم شرقی و غربی، نمای چشم گیر و باشکوهی داشت. با این حال فضای تاریک داخل با مبلمان عتیقه و ساکنین عتیقه تر و تا حدودی ترسناکش چنان انرژی منفی ای داشت که لرزه ی سردی به تنم انداخت. اتاق من در بال شرقی بود، با بالکنی بزرگ که بال غربی باز میشد. با تعجب تونی اتاق جداگانه ای درست روبروی من داشت که در دور دست میشد منظره ی دریچه ی بسیار زیبایی رو مشاهده کرد.
از اونجایی که هیچ کدام از اعضای خانواده به استقبال ما نیامدند قرار شد که من اونها رو سر میز شام ملاقات کنم، تلاش کردم لباسی بپوشم که با شکوه و کلاس این عمارت ست باشه و درست سر ساعت آماده بودم اما تونی غیبش زده بود. قرار بود با هم به سر میز شام بریم. نمیدونستم باید چیکار کنم. تو اتاقش نبود و گوشیش هم از دسترس خارج کرده بود.تصور اینکه برای اولین بار تک و تنها خانواده اش رو ملاقات کنم خجالت زده ام می کرد. مادرم ایتالیایی بود و من هیچ مشکلی نداشتم که….
دانلود رمان آچمز از عادله حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق کرده خارج از برنامه هایش است اما مردانه دل می دهد و حالا امیر نه قصد دارد نه از حقش بگذرد و نه نیتی برای گذشتن از دلارام دارد. این ماجرا به کجا ختم میشه…
خلاصه رمان آچمز
از کلاس بیرون می زند و وارد محوطه ی دانشگاه می شود. شلوغی فضای اطرافش، کار را برایش سخت کرده است. یک دور دور خودش می چرخد و دقیقا روی نیمکت های زیر درختان کاج پیدایش می کند. سر به زیر افتاده ی نهال، گوشه ی لبش را به سمت بالا می کشد. قبل از اینکه نهال متوجه ی حضورش بشود کنارش می نشیند و با بالا آمدن سرش می گوید: -به جای اینکه اینجا فاز آدمای افسرده رو بگیری جلوی اون زبون سرختو می گرفتی تا این سر هایلات شده ات رو به باد نده. نهال بی حوصله برو بابایی می گوید و صاف می نشیند:
-حالا هم چیزی رو از دست ندادم! تفریح کنان می گوید: -نه از دست ندادی. اصلا حذف درس اقتصاد برای یه دانشجوی ارشد ام بی ای که چیزی نیست! نهال روی نیمکت به سمتش می چرخد و شاکی می غرد: -حالا که چی فکر می کنی خودم نمی دونم؟ فکر می کنی همه مثل خودتن که همه چی رو ببینن بریزن تو خودشون؟ نخیر دلارام خانم من یکی آدمش نیستم. دو تا بخورم تا چهار تا جواب ندم طرفم رو ول نمی کنم! اون سعیدی خرفت تو جوونیش همه غلطی کرده حالا سر کلاس اقتصاد به من درس عفت و پاک دامنی میده!
به اون چه که ظاهر من مناسب محیط دانشگاه نیست! اصلا اگه این همه براش این قضیه مهمه چرا کاسه کوزشو جمع نمی کنه بره تو حراست بشینه؟ دلارام در سکوت نگاهش را بر نمی دارد. «فکر کردی همه مثل خودتن؟» دلیل حضور این جمله را در میان بحث موجود نمی فهمد! -الانم که رفتم حذف کردم مطمئن باش یه سر سوزن ناراحت نیستم. حداقلش اینه که حرفمو زدم. روی نیمکت به سمت دلارام می چرخد و انگشت اشاره اش را به سمت او می گیرد: -یادت باشه دلارام بعضی وقتا نجابت زیاد کثافته!…
دانلود رمان آناهید و سرزمین خدایان از مهرناز احمدی فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجع به رزا دخترِ الهه ی آب آناهید و هوریره اس … سالها توی جزیره زندگی کرده بی اونکه از هویتِ واقعیِ خودش خبر داشته باشه پسری میاد و اون و به دنیای خودش یعنی دنیای خدایان میبره و شروع به آموزش دادنش میکنه توی این میون تا بتونه از اون آناهیدِ دیگه ای بسازه اتفاقاتی میفته که خوندش خالی از لطف نیست.
خلاصه رمان آناهید و سرزمین خدایان
بار دیگر خودم را از میان آب کشیدم بیرون، آفتاب نیم روزی باعث درخشش پوستم میشد اما برایم مهم نبود… خیلی وقت بود که به این تفاوت ها عادت کرده بودم… درست از زمان تولدم بود که اطرافیان متوجه ظاهر عجیبم شده بودن و کاری باهام کردن که هیچ پدر و مادری در حق فرزندش نمی کرد. البته بهتر بود بگم با من و مادرم، هر دو رو در جزیره ای دور افتاده رها کردن… وقتی پانزده سالم بود مادرم مرد و من تنها شده بودم، تنها به معنی واقعی کلمه.
خیلی وقت بود که با کسی حرف نزده بودم. درست چهارسال، گاهی اوقات برای این که حرف زدن از یادم نره بلند بلند با خودم حرف می زنم. از پدرم چیزی نمی دونستم مادرم هیچوقت اطلاعی در دستم قرار نداده بود، من هم کنجکاوی نکرده بودم، اما با این وجود نیاز داشتم که بدونم اون کیه، مخصوصا حالا که تنها شده بودم باید می فهمیدم که چرا طرد شدم؟ چرا با مادرم فرق داشتم. نه این که تفاوت هام با مادرم زیاد باشه یعنی این که دست یا پای اضافی داشته باشم نه.
اما به گفته ی مادرم زیبایی من شبیه خدایان بود اما من هیچ وقت نفهمیده بودم. چرا زیبایی باید دلیلی بر طرد شدن باشه. تنها یک حرف برای من قابل قبول بود این که اون ها ترسیده بودن، از درخشش پوست من می ترسیدن، از این که بی هیچ لب زدنی حرف می زدم می ترسیدن، از اینکه مثل کودکان دیگر بی تابی نمی کردم و فقط با چشمانی پرسشگر بهشون زل می زدم و جای اینکه با گریه خواسته ام رو بیان کنم حرف می زدم. همه این ها باعث شده بود که الان من فقط هر چند ماه یک بار انسان ببینم…
دانلود رمان از عشق تا گناه از شیوا الماسی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب پسری به اسم دانیال است. دانیالی که از پونزده سالگی عاشق و شیفتهی دختری به اسم ماهور شده… اما زمانی که دانیال تصمیم به فاش این عشق بزرگ میکنه، کار از کار گذشته و ماهور قرار زن پسر عموی اون بشه، اما دانیال نمیتونه بگذره و یک روز قبل متوجه میشه که عشقش به ماهور دو طرفست و… عشقی که به گناه کشیده میشود.
خلاصه رمان از عشق تا گناه
تابه حال عاشق شده ای؟! عاشق کسی که می دانین دست یافتین نیست! و هرگز حق تو نبوده است! تا به حال برای عشقی غیر ممکن روزها و شب ها را با گریه سر کرده ای!؟ دردناک است معشوق کنارت باشد، اما حتی اجازه نگاه کردن به او را نداشته باشی! دردناک تر این است، که بدانی راهی که می روی سرانجامی ندارد! گریه هایت بیهوده است و کسی نه تنها درکت نمی کند، بلکه تو را دیوانه می پندارد! با فکر یک موج سواری لذت بخش به قلب اقیانوس زده ای.
ولی تنها چیزی که نصیب تو شده است موج های وحشتناکی است که تو را به صخره ها می کوبند! ولی تو هنوز زنده ای و هرگز آرزوی مرگ نمی کنی، چون امید داری که روزی درآغوش پر مهرش آرام بگیری، حتی اگر این آرزو جزو محالات باشد! این عشقی است که من دچار آن هستم…! “دانیال” پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم و مامان بزرگ رو صدا زدم: – پری سلطان؟ – این جام پسرم! دیدم روی مبل کنار پنجره نشسته و درحال خوندن روزنامه است. به سمتش رفتم و روی مبل تک نفره روبرویش نشستم.
گفتم: -می خوام راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم! روزنامه رو کنار گذاشت و عینکش رو در آورد و گفت: – من هم می خواستم در مورد امشب باهات حرف بزنم، خوب شد اومدی لبخندی زدم و گفتم: – خوب شما اول بفرما سلطان خانوم! – امشب می ریم خواستگاری برای سامیار، تو هم آماده باش که با ما بیای! سری تکون دادم و گفتم: – ا مبارکه، راستش من هم می خوام سر و سامانی به زندگیم بدم! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: – خوب آقا دانیال، عروس خانوم کی هست…