دانلود رمان پنجره ی جنوبی از میم بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پزشک مامایی که نوزادان زیادی را در قدم گذاشتن به این دنیا همراهی می کند به ناگه دلش بند دل کودکی می شود که با مهر بزرگ حرام زادگی به دنیا آمده اما دخترک پزشک کودک را تنها نمی گزارد مردی که به همسر خود شک کرده و به اون انگ نامشروع بودن میزند و گناهان بسیار جبران ناپذیری در حق اون انجام می دهد و گاهی اما چه زود دیر می شود…
خلاصه رمان پنجره ی جنوبی
فضا پر بود از رقص نور و گاز مه مانندی که زیر پای جوانان می لغزید ! بو ی خاصی در محیط پیچیده بود که بی ربط نبود به چند جوان گوشه ی سالن و سیگاری که بی نشان رد و بدل می شد. هر دو ایستاده بودند جلوی میز بار و نگاه یکی از آنها غریبانه و ناخرسند بین جمع می گشت و دیگری بیخیال و بی قید، نخ سیگار کشیده نشده ای میان انگشتانش بازی بازی می کرد و از میان تای انگشتانش نوبت به نوبت تاب می خورد و می رفت تا نزدیک شست و بر می گشت سمت انگشت کوچکش!
– اونا،خودشونن؟! برگشت سمت همراهش که با سر گوشه ای را نشان می داد، شش هفت دختر و پسر دور هم جمع شده بودند. جواب مرد به ظاهر بیخیال، دبه همراه عصبی و کلافه اش فقط ” هوم ” بود و نگاهش تیزتر از قبل روی آن جمعیت و تیز شد! و دختر قد بلندی از میان آن جمع شش هفت نفره، با لباس هایی نافرم و بدن نیمه برهنه و آرایش غلیظ و پر اکلیل، از لحظه ی ورودش دنبال این دو نفر می گشت. وقتی متوجه شد نگاه آنها هم به اوست، از همان فاصله با ناز و ادا لبخندی به عنوان سلام به رو ی شان زد که…
دانلود رمان افسون زمان از سما اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته و ۲۵۰۰ سال قبل سفر میکنه، و با مفهموم عشق، انتقام دشمن و دسیسه روبه رو میشه زمانی که میخواد به آرامش برسه و با آتانس زندگیش رو شروع، درس زمانی که بیخیال زندگی حالش شده به زمان خودش برمیگرده و…
خلاصه رمان افسون زمان
اریانا سرم بد جوری درد می کرد. جدا از اون سرما و سوز هوا کلافه ام کرده بود. داشتم قندیل می بستم. لعنتی تشک تختم چرا انقدر سفته؟ انگار به جای آبر توشو با سنگ پر کرده بود. دستمو بالا بردم و اطرافم کشیدم اما پتومو پیدا نکردم. صدایی به گوشم رسید، صدای خش خش برگ بود؟ این باد سرد هم لرز بدی به تنم انداخته بود، آخه کی پنجره رو باز کرده؟ نفس عمیقی کشیدم که بینیم پر شد از بوی خاک و گل، صد بار گفتم یک اتاق دیگه بهم ب بدین اخه کی پنجره رو ، رو به باغچه میزاره؟ صدایی به گوشم رسید،
انگار کسی بلند فریاد میزد _آریانا. باز مامان برای بیدار کردنم دست به روش غیراخلاقی زده و تلویزیونو با صدای بلند داره نگاه می کنه، لعنت به این شانسم… من به درک اخه مادر من، همسایه ها ازمون شکایت می کنن، خوبه میدونه با این روش بیدار کردنم باعث سرد دردم میشه. از روی اجبار آروم آروم چشمام و باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه های خشکیده درختی بود. درخت؟ فکر کنم هنوز خوابم…! خواستم دستمو بلند کنم یه نیشگون از پهلوم بگیرم، ولی انگاری به دستم وزنه وصل بود. دردم گرفت !! ..درد؟
یعنی خواب نیستم؟ مگه آدم توی خواب دردش میگیره؟ _آریانا! هنوز آریانا خانم و پیدا نکرده که این! سعی کردم بدون توجه به صدای فریادهای که می اومد، بلند شدم بدنم کرخت بود و سنگین، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم. -من کجام؟ اطرافم نگاهی انداختم… تا چشم کار می کرد درخت بود. جنگل؟! من چه جوری سر از اینجا در آوردم؟ نکنه دزدیدن منو؟ اگه دزدین پس چرا تو این جنگل انداختنم و رفتن؟ آخرین بار یادمه خونه بودم…. اخمی کردم و دستمو مشت کردم، آروم به سرم ضربه زدم و زمزمه کردم…
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…
دانلود رمان اگه بدونی از niloo joon با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختر که از یه خانواده متوسطه… دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودشو تباه می کنه!! پدر سوگند قصه ما که یه راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی می ذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!! پایان خوش
خلاصه رمان اگه بدونی
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟ باور کردن این که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خیلی سخته!… اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه مورچه هم نمی رسید چه برسه به یه ادم!!… هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش، یه ادمه تیلیاردر چی می تونست باشه؟ توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم، نتیجه ای نگرفتیم…
دیگه واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم!؟ من مادرم تنها و بی کس توی این شهر بزرگ… انقدر بی کس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم… با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل می کردم… بغضی که تمام روز توی گلوم جمع میشه… شبا توی تخت خوابم می شکنه و راه تنفسمو باز می کنه… دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه… اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم…
حتی خونمونم اجارست… اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره… این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده… وای خدا دارم دیوونه میشم!!!! چقدر خستم… از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه… از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده… تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی (وکیل پدرم) بود… سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم… “پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران… اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه”…
دانلود رمان تصاحب گر از willow winters با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیچوقت عشق با دنیل از ذهنم خطور نکرده بود. فقط یه اشتیاق از راه دور بود… شایدهم یه عشق یک طرفه. اون مردیه که من بنا به دلایلی هرگز نمیتونم داشته باشمش. وقتی نگاهش بهم رخنه کرد جلوی تپش زیاد قلبم رو نگرفت. وقتی اروم اروم تپش قلبم پائین اومد وقتی نگاهشو برگردوند و باعث شد حس بی ارزشی کنم و یادم اورد که اون هرگز مال من نمیشه. سال ها گذشته ولی یه نگاه از سمت اون همه چیز رو برمیگردونه ولی زمان همه چیز رو تغییر میده. گرمایی توی نگاهش هست که از سال ها قبل بیاد میارم… تنش بینمون که فکر می کردم یه طرفه است.” بهم بگو توام منو میخوای” صداش از ظلمت شب به گوش میرسه و من نمیتونم مقاومت کنم. درواقع اینجاست که داستان من شروع میشه…
خلاصه رمان تصاحب گر
وقتی با تایلرهستی خندیدنت اسونه. اینکه چطور هوامو داره. وقتی تو کلاس دیفرانسیل بودیم چندبار مسخره بازی راجع به زاویه های دراورد. حتی یادم نمیاد چی بود… یه چیزی راجع به بحث نکردن درمورد بی نهایت با یه ریاضیدان بود. اون یه احمق با جوک های بامزه است… یه سری جوک های بد هم بلده. یک سال می گذره و هنوز هم باعث لبخندم میشه. حتی موقع دعوا میگه میخوام لبخندتو ببینم. چطور میتونم بزارم برم وقتی همجین چیزایی میگه؟ اونو با تموم وجودم باور دارم.
یبار دوست مادربزرگم بهم گفت عاشق شو که از اونقدری که دوستش داری بیشتر دوستت داشته باشه. وقتی شونه هام با شدت خنده به لرزه در میاد خم میشه جلوتر تا گردنمو نیشگون بگیره… و میدونم هرگز طوریکه تایلر منو دوست داره من دوستش نخواهم داشت… واقعا باعث خجالت زدگیم میشه. وقتی در اتاقش اروم باز میشه من هنوزم دارم میخندم. تایلر بوسه ای نرم روی شونه ام میکاره. بوسه ای با لبای باز نیست ولی با این وجود اثری روی بدنم میذاره که گرمایی بدنم رو فرا میگیره…
هر چند گذراست. هوای سرد از شکافی که بین ماست میگذره و تایلر برمیگرده و نگاه نافذی به برادرش میندازه. ممکنه من تو اغوش دوست پسرم ننشسته باشم ولی جوری که دنیل بهم نگاه میکنه احساس منزوی بودن بهم دست میده. نگاهش اونقدر نافذ و گیراست که میترسم از جام جم بخورم یا حتی نفس بکشم. نمیدونم چرا همچین کاری باهام میکنه. در یک ان باعث میشه من هم سرد بشم هم گرم. انگار با وجودم اینجا باعث نا امیدیش شدم. انگار ازم خوشش نمیاد و در عین حال یه چیز دیگه ای وجود داره…
دانلود رمان سرکش از K_Bromberg با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه های تاریکی از خاطرات زجر آور که در تار و پود ذهن رایلی پیچیده و زندگی او را مالامال از رنج و اندوهی ابدی کرده… اما او مدتهاست با سایه ها میجنگد و در این راه تمام توانش را به کار گرفته… تا اینکه او را می بیند.. آن مرد.. که دری بسته را به رویش گشود.. که نفس های بریده اش را به جریان انداخت.. که نور را به تاریکی لحظات دهشتناکش هدیه کرد…
خلاصه رمان سرکش
در سکوت دلپذیر آهی می کشم، خشنود از فرصتی برای فرار، حتی برای لحظاتی، از هیاهوی گفتگوهای بی معنی در آن سوی در. از هر نظر افرادی که با هم گفتگو می کنن، در واقع مهمانان من هستن، اما این، به این معنی نیست که دوستشان داشته باشم یا حتی با آنها احساس راحتی کنم. خوشبختانه دین Dane متوجه نیاز من به یک وقفه بود و به من اجازه داد تا این کار کوچک را برایش انجام بدهم. در حالیکه راهرو های خالی پشت پرده سالن تئاتر قدیمی که برای روی داد امشب اجاره کرده ام را طی می کنم.
صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم تنها صدای د یگری است که افکار مطلقا آشفته ام را همراهی می کند. به سرعت به اتاق رختکن قدیمی می رسم و لیستی را که دین نوشته و در… شلوغی پر هرج و مرج قبل از مهمانی فراموش کرده بود جمع کند، بر می دارم. وقتی در حال بازگشت به جشن هستم، لیست ذهنی م از چیزهایی که باید قبل از شروع مزایده امشب انجام شود را مرور میکنم، مزایده ای که سخت در انتظارش بودیم. پس ذهنم به من میگوید چیزی را فراموش کرده ام.
به دنبال آن، دستم را سمت جیبم می برم جایی که همیشه تلفن همراهم و فهرستی از لیست کارهایم را میگذارم اما به جای آن ی ک مشت ابریشم ارگانزای مسی رنگ از لباس شبم توی دستم می آید. زیر لبم میگم: “لعنت” و برای لحظه ای وا می ایستم تا سعی کنم و بفهمم که دقیقا چی شده. به دیوار تکیه می کنم. بالا تنه نوار دوزی شده لباسم مانع از فرو دادن آه عمیقم از درمونگیم میشه. حتی با وجود اینکه عجیب به نظر می رسه، اما لباس لعنتی باید برچسب هشدار “تنفس گزینشی” داشته باشه…
دانلود رمان دو پرنده بی سرزمین (جلد اول) از یگانه اولادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از یک سفر خانوادگی و دوستانه شروع میشه. از یک فضای شاد و خودمانی که در نهایت به تلخی میرسه. تلخی یی که زندگی آدم های اون جمع را دگرگون می کنه و همه شوم رو در شک فرو میبره. به خصوص صبا و فرزینی که شریک و همدم زندگی شون رو بعد از این سفر از دست میدن و… جلد دوم رمان آنلاین است.
خلاصه رمان دو پرنده بی سرزمین
به سمت ویلا برگشت. از گوشه ی چشمش فرزین و نسیم را دید که آن طرف حیاط روی تاب نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. فرزین مشغول نوازش سر نسیم بود که روی شانه اش قرار داشت. نگاهش را از آن ها دزدید و قدم هایش را تندتر کرد. چرا همسر او نباید اینطور شب را با او می گذراند؟ اصلا نوازش و این ها پیشکش، آنقدر خورده بود که می دانست حتی توان بیدار هم ندارد تا شب را کنار او بخوابد. دوباره قراری خودش گذاشته بود را به یاد آورد. پتوی بهارهای برداشت برگشت. بساط بزن و
بکوب جمع شده بود و همه داشتند برمی گشتند داخل. پتو را که روی مازیار کشید لحظه ای مکث کرد. کف آلاچیق چندان راحت نبود و تا صبح روی آن خوابیدن قطعا نمی توانست برایش تجربه ی خوشایندی باشد. با همه ی دلخوری اش دلش نیامد تلاشی برای بیدار کردنش نکند. مازیار را به آرامی تکان داد و صدایش کرد ولی هیچ جوابی نگرفت. کمی که تکانش داد شروع به هذیان گفتن کرد. بوی بد دهانش آنقدر شامه ی قوی او را آزرد که شاید بیشتر خوابیدنش خیلی هم بد نمی بود. موهای مازیار که در صورتش
ریخته بود را آرام کنار زد: عزیزم تا صبح اینجا بمونی اذیت میشی، پاشو لطفا بریم تو اتاق بخواب! به سختی یکی از پلک هایش را کمی باز کرد! صبا لبخند محوی زد و به سختی جمله اش را ادا کرد: جام عالیه، تو برو. دوباره چشمش بسته شد و به چند لحظه نکشیده نفس هایش سنگین شد. از بلند شدن مازیار که قطع امید کرد به داخل برگشت. مهرانه و مهدی روی مبل نشسته بودند و سیگار می کشیدند. فرخ همزمان با ورود صبا از دستشویی خارج شد: پنج دقیقه ولتون کردم، اینجا رو کردین شیره کش خونه. دود چه خبره!
دانلود رمان صحرا از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که عاشقه اما به اصرار مادرش مجبور میشه با کسی نامزد کنه که هیچ حسی بهش نداره… اما خبر نداره که اون مرد برای بودن با صحرا سال ها منتظر بوده که اونو مال خودش کنه… صحرا میخواد همه چیو بهم بزنه اما با کاری که اون مرد میکنه همه چی عوض میشه….
خلاصه رمان صحرا
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم لباسامو عوض کردم لقمه ای که مامان گذاشته بود برداشتم و راهی دانشگاه شدم هوا سرد بود تا اومدن اتوبوس ده دقیقه ای معطل شدم تاظهر کلاس داشتم وسایلام رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون هوا صاف و افتابی بود گوشیم توی کیفم زنگ خورد دستمو بردم تهه کیفمو پیداش کردم. اسم دانیال روی صفحه گوشیم داشت خاموش روشن میشد. پوفی کشیدم و جواب دادم. +…بله ؟ -سلام بیا دم در من تو ماشین منتظرتم… تماسو قطع کرد قدمامو تند تر برداشتم ماشین سفید دانیال اون سمت خیابون پارک شده بود.
سوار شدم و گفتم: +کی بهت گفت بیای اینجا؟… دانیال شکه شده سمتم برگشت. -زنگ زدم به عمه گفت کلاست تا ظهر هست اگه میتونم بیام دنبالت… نفسمو کلافه دادم بیرون از دست مامان و کاراش. دانیال اخم کرده بود و بدون حرفی داشت رانندگی می کرد اون تقصیری نداشت فقط به حرف مامان گوش کرده بود. +مرسی که اومدی دنبالم خیلی خسته بودم… لبخندی زد دستمو بین دستش گرفت و سمت لبش برد بوسید، ناخواسته دستمو کشیدم. -برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت… +باشه. از ماشین پیاده شدم و گفتم: +بیا داخل مامان
خوشحال میشه ببینتت. -باید برم یکم از کارام مونده… +باشه مواظب خودت باش. وارد خونه شدم کفشامو دراوردم. -سلام دانیال رسوندت؟…. +سلام اره... وارد اتاق شدم و درو بستم اگه هر روز می خواست اینطوری پیش بره من به یک ماه نکشیده دیوونه میشدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مامان صدام کرد. -صحرا بیا ناهار بخور. + نمیخورم مامان گرسنم نیست. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم دلم می خواست بیشتر بخوابم. نفسمو کلافه دادم بیرون صورتمو اب زدم و مشغول اماده شدن شدم…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان تبار زرین (جلد دوم) از کریستین اشلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داشتم می دویدم. داشتم با آن صندل های کوچک زپرتی احمقانه می دویدم. از ترس جانم می دویدم. آن مرد سوار اسبش بود و من می توانستم صدای کوبش سُم های آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفس نفس زدن های وحشت زده ام در آمیخته بود و داشت نزدیک تر هم می شد. خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که آن خون از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود…
خلاصه رمان تبار زرین
زمانی که داشتیم در روستایی از چادرها و مشعل ها که مردمش چرم گوسفند و لنگ هایی از جنس پارچه به تن داشتند راه می رفتیم، حس خوبی نداشتم. متوجه شدم همه آنها نسبتاً بدوی بودند. « وحشی » ، « ظالم » و « سنگدل » در صدر فهرستی از کلماتی بود که دوستشان نداشتم. ناریندا به جلو نگاه کرد و ناگهان رفتارش تند و ترسان شد، دستش از دستم بالا رفت، ساعدم را گرفت و همان طور که راه می رفتیم، من را بیشتر به سمت خودش کشید. سریع گفت: «داریم وارد گذرگاه جنگجوها می شیم، پس باید گوش کنی.»
صدایش دقیقاً به اندازه رفتارش مضطرب بود و لرزی که از ستون فقراتم بالا رفت، از آن لرزهای خوب نبود. « شکار همسر دقیقاً همون چیزیه که اسمش می گه. جنگجوهای کورواک قدرتمند و تندخو هستن. بهشون احترام گذاشته می شه. برای جنگجو بودن باید از زمانی که پسر بچه هستن تمرین کنن و آموزش ببینن. باید آزمون های بی شماری رو پشت سر بذارن. تنها قوی ترین مردها اجازه ورود به لشکر کورواک رو دارن. اجازه دارن زندگیشون رو برای این آموزش ها بذارن، بعد در یورش ها شرکت کنن و با دکس به جنگ برن،
بهشون وعده ثروت، غنیمت ، غارتگری و شرکت در مراسم شکار همسر داده می شه که به اونها فرصت تصاحب کردن زیباترین زن رو به عنوان همسر پیشکش می کنه. » خیلی خب، اگر به خود می گفتم قرار نبود هیچ چیز بهتر شود، حالا کاملاً معقول به نظر می رسید. ناریندا ادامه داد: «همون طور که می تونی ببینی ما قراره توی دکسشی یا همون روستای دکس رژه بریم، اردوگاهی که دکس با جنگجوهاش توش زندگی می کنه. پیش روی جنگجوهاش رژه می ریم، زمانی که ما رو به بیرون از دکسشی میبرن سوار اسب هاشون میشن و…