دانلود رمان سرآغاز وارونگی از شیرین نور نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که به ظاهر خوشبخته اما از درون پر از درده و این دختر دل میبنده به آقای عکاس قصمون ولی آیا موفق میشه دل آوات مشهورو بدست بیاره؟
خلاصه رمان سرآغاز وارونگی
کیف لوازم آرایش رو روی میز خالی کردم. انواع و اقسام لوازم آرایش لوکس ومارکدار… شاید بیشتر از تمام دخترهایی که دور و برم می دیدم، پول به لوازم آرایش و لاک و بدلیجات و لباس های مختلف می دادم. یعنی تقریبا تمام پولی که از پدر سخاوتمند و زحمتکشم می گرفتم خرج همین ها میشد و چقدر هم که خرجم سنگین بود! همیشه ی خدا دستم جلوی پدری که شغلش بعد از بازنشستگی اداره ی یک بنگاه مسکن شده بود دراز بود و اون هیچوقت دست رد به سینه ی دختر پاچه خوارش نمیزد ناز می کردم و اون ناز می کشید. عزیز کرده ش بودم دیگه. عطرین نمیای خونه ی ما؟؟
خط لب قهوه ای رنگ رو روی میز انداختم و بی حوصله پیام ترلان رو خوندم رفتن به خونه شون؟! لب هام به بالا کشیده شدند و من اصلا توی خونه ی ترلان احساس راحتی نمی کردم. نه نمیتونم کلاس دارم. از وقتی که ترلان خواهر بزرگم شرش رو کم کرده بود اوضاعم خیلی بهتر هم شده بود تا وقتی که اون بود همیشه با نصیحت های مسخره و بی سر و تهش اذیتم می کرد و نمی ذاشت زیاد غرق دنیای خودم باشم. اما حالا چند ماهی بود که ازدواج کرده بود و رفت و آمد زیادی باهامون نداشت. اون هم به خاطر اخلاق خاص شوهرش.. _خب بعد کلاست بیا دهنی کج کردم…
همه سعی می کردند هوام رو یکجورایی داشته باشند و هیچکدوم بلد نبودند… _حوصله ی خونه تونو ندارم تری… _اوا خیلی بیشعوری. رک و بی حوصله جوابش رو دادم. _از اون شوهر قزمیتت خوشم نمیاد.. وقتی منو میبینه… انگار یه آدم فضایی داره میبینه… آه آه. البته باید از شوهر بدخلق و بیشعورش که چشم دیدن من رو نداشت تشکر می کردم. لااقل باعث شد که ترلان کمی ازم دور بشه و شب و روز دم گوشم وز وز نکنه… هیچ دلم نمی خواست دم به دقیقه بهم گوشزد کنه که عشقم به آوات یک خریت محضه… _درست حرف بزن بی شخصیت حق داره دیگه…
دانلود رمان در انتظار تو از اریانا ر.ش_مری ص.د با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب دوتا دختره که با هزار تا مشکل تونستن به ترکیه برای تحصیل سفر کنن… هزارتام خاطرخواه دارن ولی اگه یروز داداش یکی از این دخترا بیاد ترکیه اونم به همراه رفیق شیشش فک می کنید چه اتفاقی میفته….؟! ایا میتونن باهم کنار بیان….؟! بریم ببینیم داستان این چارنفر به کجا میرسه….!
خلاصه رمان در انتظار تو
از ماشین پیاده شدم و رفتیم تو پاساژ که سیروان اومد جلومون. ایسا رف کنارش جوری که وسط منو سیروان بود هم دسته منو گرفت هم دسته سیروانو. کوهیار یه نگاهی انداخت: ای بابا یکیم دسته مارو بگیره خب. سیروان تک خنده ای کردو گفت: بیا داداشم خودم دستتو میگیرم. قرار بود اول برای ما لباس بگیریم بعدا پسرا. مغازه هارو یکی یکی رد می کردیم چیزی مد نظرم نبود همه لباسا زشت و بیریخت و هوار تومنم پولش بود واااای بیچاره ایسا که قراره برا کوهیارم بخره لباس اونم که موزی مصلما چیزای گرون گرون و مارک انتخاب میکنه.
داشتم همینجوری مغازه هارو دید میزدم که یه لباسه سبز نظرمو جلب کرد رفتم طرفه مغازه و از پشت ویترین نگاش کردم دوسش داشتم رفتم تو بچهام پشت سرم اومدن تو بعد از سلام و خسته نباشید با فروشنده گفتم بره لباسو برام بیاره بچها داشتن لباسارو دید میزدن منم منتظر بودم. وقتی لباسو اورد ازش گرفتم و تشکر کردم. +ایسا سوییشرتمو نگه دار تا بیام. بعدم یه چشمک بهش زدم و رفتم تو اتاق پرو. لباسو پوشیدم بنظرم عالی بود خیلی تو تنم نشسته بود. یه سرهمی که تاپ بود و رو قسمت هاش کار شده بود تا زانو بود و دامنش چین داشت.
درو بازکردم و ایسارو صدا زدم پشت سرشم اون دوتا اومدن. ایسا به محض اینکه منو دید سوتی زدوگفت: جون بابا خوردنیه کی بودی تو؟! خندیدم و یه چرخ زدم: چطوره؟! بخرم همینو؟! ایسا: عالیه عزیزم خیلی بت اومده.سیروان یه نگاهی انداخت بهم و گفت: خیلی بهت میاد.+خیلی مچکرم. در ادامه این حرف منتظر جوابی از جانبش نشدم و درو بستم تا لباسو در بیارم. بعد از حساب کردن از مغازه اومدیم بیرون چنتا مغازه جلوتر که رفتیم ایسام لباسشو انتخاب کرد، یه سرهمیه مشکی که پر از پولکای مشکی بود و استینش کج میشد و یه طرفشم لخت بود …
دانلود رمان ازدواج اجباری از سارا بلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که در خونشون پارکه که مسیر زندگیش رو تغییر میده…
خلاصه رمان ازدواج اجباری
موهامو دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم و سگم با هرقدم من
میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زد زیر خنده، بلند داد زدم: -زهرمار، تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن. -حقته. -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری. سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییی بدو بیا اینجا پسر. سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم
اروم داشتم از کنارشون رد می شدم که کامران دستمو گرفت و کشید طرف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ، جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمی بودم تو می خواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستم رو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحت ترم. -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمی فروشم. از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم…
دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه رمان خاکستر عشق
ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار
کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از
شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…
دانلود رمان اغواگر من باش از فاطمه ایزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز و بهراد طی ماموریتی در یک خانه با یکدیگر حبس می شوند و…. بهراد که پسری مذهبی است مجبور به صیغه کردن رز که دختری بی قید و بند است می شود! آنها فقط برای کارشان با هم محرم می شوند اما در این بین اتفاقاتی می افتد که…
خلاصه رمان اغواگر من باش
به طرف تختم رفتم و روی تخت خودم را پرتاب کردم. نگاهی به فضای اتاقم انداختم. تخت تک نفره ای که رویش دراز کشیده بودم، کنار تختم یه پنجره تقریبا بزرگ قرار داشت که با پرده ی حریر سفید پوشیده شده بود. در قسمت راستم عسلی و آباژور سفید رنگ قرار داشت. مقابل تختم تی وی قرار داشت و یک گلدان گل مصنوعی نیز کنار تلویزیون بود. ساده و شیک. بلند شدم و لباس هایم را در آوردم. کنار پنجره ایستادم و پرده ی حریر را کنار زدم. به شهر شلوغ و پر از آدم خیره شدم. پاپا الان داشت چه کار می کرد؟
چقدر دلم برایش تنگ بود. دلم برای همه تنگ شده بود. عزیز، عمه مهناز ،باربد و بهار، عمو رضا. یک ماه بود که هیچ کدام از آن ها را ندیده بودم. درست از همان شبی که خانه ی عمه دور همی بود. از روز بعدی که قرارداد را امضا کرده بودم به این هتل منتقل شده بودم و تک و تنها سر می کردم .امروز برای اولین بار بود که آرش مرا به ویلایش برد. ویلایی که بنا بر حرف بهراد هیچ کسی واردش نشده بود یا به عبارتی دیگر هیچ کسی جز آرش وارد اتاق شخصی اش نشده بود. این نشان می داد که آرش به من اعتماد کرده است .
در طول این یک ماه تا توانسته بودم با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم که حالا اوضاعمان این ریختی شده بود. چقدر خنگ بودم یا به قول بهراد بچه بودم که زندگی راحت و بی دردسرم را دردسرساز کرده بودم. دلم بدجوری گرفته بود. به کسی هم نمی توانستم به جز بهراد زنگ بزنم. اصلا به بقیه هم که زنگ می زدم چه می گفتم؟ حوصله ی سین جیم کردن هایشان را نداشتم. گوشی نوکیای ساده ای را که سرهنگ دارابی برای کارهای ضروری به من داده بود را برداشتم و شماره ی بهراد را گرفتم…
دانلود رمان تلنگر عشق از سمیرا خانوم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم سونیا هست که متولد مشهد هستش و دانشگاه تهران قبول میشه و برای اینکه تو تهران تنها نباشه پدرش اونو میفرسته خونه دختر دوستش که اون هم همون دانشگاه سونیا هست. برادر این دختره هم تو همون دانشگاهه ولی ترم بالاییه و اینکه دختر دوست باباش رادا و سونیا توی واحد رو به رویی رایان. داداش رادا زندگی میکنن تو تهران و تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه رمان تلنگر عشق
سفره رو انداختمو رادا غذارو اورد و رایان هم اومد کنار من رو صندلی نشستو برای خودش غذا کشید .اهههه چرا من همش کنار این یابو میوفتم. بی محل بهش غذامو داشتم می خوردم که رادا گفت: داداش از کی باید بریم دانشگاه؟ _امروز که اول مهره. از فردا فردا باید برین. _باشه. پس خودت ی تک بزنی که بیایم پایین. _باشه. (ای خدا باید با این عنتر برییییم). میمون جان غذاشو نوش کردو رفت خونه ی خودش. ظرفارو من شستمو رفتم تو اتاقمو .لباسامو مرتب تو کمدم چیدمو لوازم آرایشمو رو میز چیدمو و ادکلنامم گذاشتم رو میز و گوشیمو چک کردمو جواب پیامارو دادمو چند دقه با مامی
حرفیدمو گفتم ب سلامتی رسیدیم. رفتم تو هال رادا نبود رفتم نشستم رو مبل روبه رو TV و شبکه هارو جابه جا می کردم که صدای در اتاق رادا اومد. اومد کنارم نشست و گفت: سلام دوست گلمم._سلام دوست عسلمممم. باهم خندیدیم. روی شبکه ای که فیلم طنز داشت واسادمو نگاه کردیم. فیلم که تموم شد سرامونو بردیم تو گوشیامون. یکمی چت کردمو ی نگا ب ساعت انداختم. ساعت ۵:۳۰ بود. اووووه حوصلم پوکید. _رادا حوصلم پوکید. _منم هممم چیکارکنییم. _بریم بازار؟؟ _فکر خوبیه. باشه بریم. رفتیم تو اتاقامون تا حاظر شیم. موهامو بالاسرم محکم بستمو زیرشو یه کلیپس زدم و یه شال
صورتی گنده سرم کردمو یک شلوار لی و یک مانتو صورتی پوشیدمو یک کفش صورتی که روش یک پاپیون صوررتی بود پام کردمو ساعت صورتیمم بستم و با عطرم دوش گرفتمو رفتم بیرون… رادا روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. یه مانتو خردلی و یک شلوار جین خردلی و شال خردلی و کفش خردلی پوشیده بود.با ارایشی مثل من.خیلی شیک شده بود. _رادا بریم؟؟ _اره رایان پایین منتظرمونه. _رایان؟؟ چرا به زحمت انداختینشون؟ (الهی بمییره اون میاد با ما بیرون چه غلطی کنههه)…
دانلود رمان خرابکاری یا پلیس بازی از sara sharafi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیلار دختر کوچیک خانواده شکوهی که برخلاف اعتراض خانوادش پلیس میشه با تمام شر و شیطونی هاش میره پلیس میشه و یک ماموریت بهش میخوره که با تمام ماموریت هاش فرق داره توی این ماموریت از برادرشوهر خواهرش (امیرسام) کمک میگیره که جریاناتی براشون پیش میاد.
خلاصه رمان خرابکاری یا پلیس بازی
صدای پاشو شنیدم که رفت نفس راحتی کشیدم بعداز حرفای امیرحسام دیگه دل و دماغ نداشتم اونجا بمونم. یه مرخصی ساعتی رد کردم و رفتم خونه. سر راه از شیرینی فروشی یکم شیرینی مشهدی که مورد علاقه آیناز بود خریدم رفتم خونه هرچی گشتم کلیدمو پیدا نکردم مجبوری زنگ خونه زدم یکم طول کشید تا اینکه در باز شد رفتم تو خونه شیرینی گذاشتم روی اپن خونه رفتم بالا لباسمو عوض کردم می دونستم مامانم خونه نیست اخه پرستاره بخاطر همین می دونستم الان سرکار باید باشه.
بعد از عوض کردن لباسم پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق آیناز نمی دونم چرا توی اتاق این عادت ندارم در بزنم عین این جنگلیا همیشه می رفتم تو الانم از در زدن خوشم نمی اومد بخاطر همین یواش در اتاقشو باز کردم یکم سرک کشیدم دیدم توی زاویه دیدم نیست بخاطر همین در اتاقو بیشتر باز کردم و هم چنان مشغول سرک کشیدن تو اتاق آیناز بودم که یهو با صدای آیناز دو متر پریدم هوا: تو عادت نکردی در بزنی؟ -امم…مم… چیزه… چیز… در زدم کسی جواب نداد آیناز: غلط کردی من از وقتی از اتاقت اومدی بیرون اینجا وایستاده بودم. -عه!!!
آیناز چپ چپ نگام کرد و دستاشو زد به کمرشو گفت: خب حالا فرمایش؟ پریدم بغلشو گفتم: حیف اون چشمای عسلی نیست که چپه چولشون میکنی؟ چپول
میشی امیر حسام طلاقت میده ها باد می… با ضربه ای که زد پشت گردنم دیگه بقیه حرفمو خوردم. یکم نگاش کردم بعد چشمام پر اشک شد و خودمو انداختم تو بغلش: ابجی من خیلی دوست دارم. ببخش منو آینازم با بغضی که تو صداش بود گفت: من بیشتر ته تغاری. ببینمت این کندوی عسل منو خیس از اشکش نکن…
دانلود رمان پسران شاه دختران گدا از امیر فرهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نکرده چرخ روزگار، بر هیچکس وفا، چون مى خوانیم هرساله در قصّه ها، که مجنون تر زفرهاد و شیرین تر از لیلا، از بدر عشقِ میان آدم و حوا، تا بوده عشق جاودان در راه، مى رسید شاهزاده اى به گدا! از چوپانى یوسف، به سلطنت زلیخا، به تیزى صبر ایوب و تیغۀ اهریمن ها، عشقى به شفافى دریا، به بلندى ابرها، به نمناکى لب ها، به دردناکى غم ها، به سوزناکى سرما، به وسعت قلب ها، به روشنایى فردا، به بى قرارى دل ها، عشق هاى ممنوعه، عشق شاهى به گدا،همیشه زشت و زیبا، همیشه روشن و سیاه، همیشه و همیشه تضاد!زندگى پر از پایین و بالا،و عشق و عشق و عشق میان کیست؟دو قبیلۀ ازهم جدا…
خلاصه رمان پسران شاه دختران گدا
هر چهارتا پیاده شدیم. ما سه تا جلوتر راه مى رفتیم و اونم پشت سرمون داشت مى آمد. با ذوق و شعف به هر گوشه سرک مى کشیدیم و کنجکاو باغچه ها و استخر و حوض بزرگى را که در گوشۀ حیاط در موازى یکدیگر واقع شده بودند را نگاه مى کردیم. سیاوشم آروم آروم پشت سرمون مى آمد _چقد شما سه تا لاغرید! براى لحظه اى برق از سر سه نفرمون گذشت و سرجامون خشک شدیم… این پسره خیلى فضول بود و این داشت نقشه هامون رو خراب مى کرد… برگشتیم طرفش و فریال باصداى محکمى گفت: توام اگه شب ها با شیر و خرما شکمت رو به جاى مرغ و بوقلمون سیر مى کردى،
از ما لاغرتر بودى! سیاوش براى چند لحظه سکوت اختیار کرد و سپس به منظور عوض کردن بحث با دست در ورودى ویلا را نشان داد و گفت: _از این طرف. این بار اون جلو تر رفت و ما پشت سرش روانه شدیم. ترسیدم بخواد کلکى سوار کنه، واسه همین سر اسلحه رو گرفتیم پشت کمرش و هلش دادم تو… در با فشار تن او گشوده شد… یه سالن بزرگ بود که از زینت نور هاى لوسترها و مبل هاى سلطنتى و سناطورى متفاوت، بسیار شیک و خیره کننده به نظر مى آمد. گلدان هاى طلایى باگل هاى گران قیمت در گوشه و کنار سالن. تابلو فرش ها و مجسمه هاى گران قیمت قدیمى چونان موزه هاى پرشکوه به
دید مى آمدند. پنجره هایى به ارتفاع ۶ متر و پرده هاى زرشکى مخمل شهرزادى محفل را گرم و مطبوع جلوه مى دادند. کف پوش زمین پر از سرامیک هاى تمیز و براق بود و در نقاط مختلف سالن فرش هاى ۱۲ مترى دست بافت پر نقش و نگار ایرانى جلوه گرى مى کرد. بى اختیار انقدر احساس آرامش کردم که با گام بلندى وارد شدم. _اینجا خونه است یا قصر سیندرلا. سیاوش_خوب اینم خونۀ من… حالا چى مى خواید. _۱۰۰ میلیون تومن ناقابل با تخفیف زمستانى به شما مشترى ارجمند! سیاوش_فکرمى کنى خیلى با نمکى. هنوز حرفم تمام نشده بود که دونفر دیگه، از پله هاى پیچى سنگى طولی که…
دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…
دانلود رمان دختری که من باشم از نیلوفر_۷۲ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره. نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا می دوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره…
خلاصه رمان دختری که من باشم
“آوا” خودمو زیر پتو جمع کردم چقد امروز هوا سرد شده بود! خوابم نمی اومد همون جا زیر پتو چهار زانو نشستم یه نگاه به زخمم انداختم چسب بانداژ روش داشته کنده میشد، به ناچار با چسب نواری سر جاش محکمش کردم. الهی دستشون بشکنه ببین چه بلایی سر شکم نازنین من آوردن. پتو رو پیچیدم دور خودمو و زیر کتری رو روشن کردم یه نگاه به غذای نصفه نیمه دیشب مهران انداختم لبخند روی لبم نشست مهمون نداشتیم و نداشتیم حالا که مهمون اومد یه درست و حسابیش اومد! قیافه مهربونی داشت.
ولی نمیدونم چرا می خواست خودشو خشک و مغرور و جدی نشون بده. با این حال دیدم که گریه کرد پس بر خلاف ظاهرش دلش نازک بود. اصلا واسه دارم به اون فکر میکنم مهمون بود دیگه اومد و رفت با این غذایی که نخورده بود دیگه ناهار امروز هم جور بود! با رضایت از جام بلند شدم کاپشنمو پوشیدم رو پلیور یه شلوار بافتنی هم پاک کردمو و شلوار کتونیمو روش پوشیدم ! کلاهمم گذاشتم رو سرمو از جام بلند شدم که برم دستشویی جای زخمم خیلی درد می کرد، بی توجه بهش صبحونمو خوردمو و آماده
شدم که برم حمام بعد از اونم باید میرفتم کارا ظرف غذای مهرانو گذاشتم تو جعبه پشت موتور و به راه افتادم! تا قبل از رسیدن به حمام چند تا مسافر سوار کردم ساعت ۱۱ بود که رسیدم اونجا تنها جایی بود که میدونستن من دخترم قبل از این که وارد شم یه چادر مشکی سرم کردمو رفتم داخل کارم که تموم شد دوباره رفتم واسه مسافر کشی تا عصر بعد از این که غذامو خوردم باید میرفتم رستوران خدا خدا می کردم صاحب کارم غیبت دیروزمو نادیده بگیره ! خدا رو شکر ادم منصفی بود ماجرا رو که بهش گفتم قبول کرد…