دانلود رمان وقت دلدادگی از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که پدرش غرق در اعتیاده و پسر حاجی ای که مجبوره به خاطر یه عهد قدیمی با این دختر ازدواج کنه و زندگی شخصیش رو از دست بده!
خلاصه رمان وقت دلدادگی
داستان دختری که پدرش غرق در اعتیاده و پسر حاجی ای که مجبوره به خاطر یه عهد قدیمی با این دختر ازدواج کنه و زندگی شخصیش رو از دست بده! همیشه، یک جا، یک لحظه زمانی می رسد که باید دستور ایست بدهی درست مانند نقطه ای که آخر جمله ای گذاشته باشی. دخترکم بدبختی تمام. نقطه می گذاری و میگویی سر خط. برای زندگی هم گاهی توقف لازم است مثل نقطه پایانی که فریده بر این زندگی می گذاشت. شاید برای تغییر یک زندگی بی اساس برای خودش خیلی خیلی دیر بود.
اما برای دختری به نام فاخته می توانست نقطه ی سروع دوباره باشد. او هم امروز درست در همین نقطه بود. در حیاط قدیمی خانه استیجاری شان لب حوض نشسته بود در حالیکه غرق در افکار خود بی اراده به لباس های کفی داخل لگن چنگ می زد. اما تمام فکر و گوشش متمرکز اتاق کوچک و نمور خانه ویرانه ای بود که صداهای کمک خواستن دخترک تن خانه را می لرزاند چه برسد به مادری که می خواست از آنهمه صدا بیخیال بگذرد اما تمام وجودش می لرزید. با گوشه روسری اش اشک چشمش را پاک کرد.
و محکمتر به جان لباس های داخل لگن افتاد. نباید به فریادها و گریه و التماسش اهمیت می داد. نه اینکه نخواهد مثل میلیون ها بار قبل خودش را سپر بلای نازدانه اش بکند، کم هم جای کمر بندها بر جان و تنش نقش نبسته بود ولی باید گوش نمی داد. اینبار نباید می رفت…خیلی سخت بود… برای مهر مادری اش مثل خنجر بود. با هر فریاد فاخته انگار به جای لباس ها قلبش را چنگ می زدند. صدای کشیده شدن دمپایی زن فضول همسایه را شنید و زیر چشمی به آمدنش نگاه کرد…
دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو میشکنه یا تو رو… نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده …
خلاصه رمان نیلوفر آبی
مسیح هم سکوت کرده بودو همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه، با هر قدم نفس هام سنگین تر میشد. نگاه به در چوبی دوختم و ایستادم شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی ارامش تو این اتاق بود؟ -چرا نمیری پس؟ پاهام همراهیم نمیکرد. صدای خنده اش لبخند معصومانه اش و چشمهای زیباش مقابل چشمم بود خاطرات کودکی مثل فیلم از مقابل چشمام عبور میکرد.بیشتر از این نمیخواستم شاهد تزلزلم باشه، قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در، وارد شدم.
زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لبهای ترک خوردهاش. خود خودش بود. ارامش اینجا بود. این دختر همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد، دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این ارامش همون ارامشی بود که وقتی شش سالش بود با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش پشت من پنهان شدو محکم بلوزم رو بین دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت: داریوس نذار بابام دعوام کنه. و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر
از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد. این ارامش همون ارامشی بود که وقتی اول ابتدایی به حیاط خونمون اومد روی قالی نشست و از من خواست بهش املا بگم و وقتی یک غلط توی املاش پیدا کردم چشماشو لوچ کرد و با صدای نازش گفت: داریوس دلت میاد من بیست نشم؟ و من دلم نیومد و دلم رفت براش این ارامش، همون ارامش من بود. دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه میکرد. چش شده؟ با صدای …
دانلود رمان شاید تلخ شاید شیرین از noloufar1999 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختر… دختری مثل همه ی ماها… از جنس سنگ اما از درون شیشه… سختی و رنج کشیده… شخصیت شیطونش به غروری غیر قابل شکست تبدیل شده… متنفر از جنس مخالف… ولی نفرت و بی زاریش حالا حالاها از بین نمیره… تا اینکه مجبور به انجام کاری میشه… یعنی اونم می تونه مثل همه عاشق بشه و عشق رو تجربه کنه؟؟ می تونه نفرتش رو از بین ببره؟؟…
خلاصه رمان شاید تلخ شاید شیرین
وقتی از دوچرخه سواری برگشتیم بچه ها پیشنهاد دادن که بریم رستوران همیشگی…. -آخه اینجوری بریم؟ میشا: مگه چشه… لباس ورزشیه دیگه…. شمیم: راست میگه… والله از پسرا که بهتریم… یه شلوار می پوشن که آدم تا زانوشونو می بینه… اینو خدایی راست می گفت… یه خورده فک کردم دیدم همچین تیپمون بدم نیست… یه شلوار ورزشیه مارک گپ پوشیده بودم با بلیز سفیده مارک شلوارم، کلاه شال گردنه مشکی، کتونی های مشکی، یه بافت مشکی خوشگل رو لباسم پوشیده بودم که از جلو بسته میشد.. بچه ها جلوتر از من وارده رستوران شدن..منم وقتی ماشینو پارک کردم رفتم داخل….
تا دخترا مثله همیشه داشتن چشم چرونی می کردن… باز دارین می خورینشون که… دیدم اهمیت ندادن… -میشا تو دیگه چرا؟ بابات یه وقت بیاد اینجا تو رو توی این وضع ببینه جلوی بقیه خجالت زده میشه با این دخترش؟ میشا: ایشششششششششش حالا توام… بابام رفته مسافرت… -عجب رویی داری… میشا: همینه که هست… اونا غذا سفارش دادنو منم اسپرسو مثله همیشه… همش مسخرم می کردن می گفتن: تو دور از آدمیزادی… غذا نمی خوری… یه لحظه فک کردم دره ماشینو نبستم… بلند شدم و داشتم به طرفه ورودی می رفتم که یکی از پشت اسممو صدا زد: -یاسی… برگشتم طرفش…
یه لحظه کپ کردم… به حدی شکه شده بودم که نمی تونستم حتی تکون بخورم… باورم نمی شد واقعیه… از ته قلبم خوشحال بودم… کسی برگشته بود که بهش خیلی بهش احتیاج داشتم… با حرفاش بهم آرامش می داد… اونم داشت با خنده به من نگاه می کرد… یه نگاه به پشت سرش انداختم که دیگه واقعا شکه شدم… قلبم واینستاده خوبه… دو تا شوک با هم…یعنی به معنای واقعیه کلمه کپ کرده بودم….. مهراد کی برگشته بود… حالا این به کنار اون پسرایی که فک می کردم صداشون آشناست اینجا بودن … یعنی اینا همونایی بودن که دفعه ی قبل اومده بودیم اینجا، شمیم و میشا روشون قفل کرده بودن…..؟
دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) از مهدیه داوری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تقابل عشق و جنون!! دختری که برای یافتن رازی، جانش را پیشکش اصیل زاده ای چشم طلایی، ملقب به «شیطان» دنیای مافیای ایتالیا، مردی که سایه اش رعب و وحشت و قهقهه هایش سراسر جنون است می کند و نتیجه اش…. تغییری بزرگ برای دختری که شکننده و آسیب دیده بود…. حالا بر دنیای کثیف و تاریک مافیا…. شیطان با ملکه اش حکمرانی می کنند. ادامه رمان عشق شیطان…
خلاصه رمان ملکه شیطان
با بلند شدن دوباره صدای گوشیم، به سختی از زیر متکا بیرون کشیدمش، دقیقا وقتی که میخواستم تماس رو وصل کنم قطع شد!! پوفی کشیدم و اومدم پرتش کنم روی تخت ولی با دیدن چیزی چشمام گرد شد!!! تاریخ گوشیم به صورت افتضاحی به مشکل خورده بود، چون از اونجایی که من یادمه امروز صبح ۲۴ ژوئن بود ولی حالا گوشی من داره ۲۵ ژوئن رو نشون میده!! یهو با چیزی که توی ذهنم اومد، سرمو چرخوندم و سریع به سمت لپ تابم رفتم و صفحشو روشن کردم با دیدن تاریخ آه از نهادم بلند شد،
۲۶ ساعت بی وقفه خوابیده بودم و حالا مثل یک مرده متحرک شده بودم. لعنتی به جنیفر و اجدادش گفتم و نگاهی به سابقه تماس گوشیم انداختم. ۶۳ تا میسکال از کت و ۱۷ تا از سوفیا و ۵ تا هم از یک خط ناشناس! در حال فکر کردن ب شماره ناشناس بودم که تلفن توی دستم لرزید «کت» جواب دادم «الو؟» کت: «سیانا خودتی دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دلم کلی ب شور افتاد و… » وسط حرفش پریدم و گفتم «سلام کت» با صدای گریه کاترینا متعجب به صفحه گوشی زل زدم، کت «واقعن که سیانا چرا جواب
نمیدی من دارم از دلشوره میمیرم، دیشب نیومدی سرکار، رابرت داشت میمیرد ازحرص!! من دق کردم، بهتم که زنگ میزنم بعد ۳۰ ساعت گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چه قدر ترسیدم بلایی سرت نیومده باشه آدرس خونتم نداشتم…» و بلند تر زد زیر گریه. متحیر گفتم «آروم باش کت… من مریض بودم یعنی قرص خوردم و خوب میدونی ک…» کت: «خاک بر سرم سیانا مریض؟ ها؟ چت شده بود؟ الان خوبی؟ میخای بیام پیشت؟ بدو بدو آدرس بده.!» و صدای خش خشی رو از اونور خط شنیدم که حدس زدم کت داره لباس میپوشه!!!
دانلود رمان طالع شطرنجی از فائزه آوری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حریر دختر با استعداد و پر انرژی که آرزوش رفتن تو مسیر فیلم نامه نویس های بزرگ و به نامه ، کارش رو با نمایشنامه نویسی شروع کرده و حالا که می خواد اولین قدمش رو برای هدفش برداره سرش کلاه میذارن و پس از آشنایی یهوییش با مجری تازه معروف شده ی تلویزیون می خواد وارد عرصه ی فیلم سازی بشه و…
خلاصه رمان طالع شطرنجی
حریر اینبار واضح لبخند می زنه _راجع به پسر خاله ات.به هر حال تو بهتر از من می شناس.. اشکان خیلی عجله ای می پره وسط حرفش _چرا؟ آیاز کاری کرده؟ حریر مقابل نگاه ریز شده ی آیاز گردنش رو پیچ و تابی میده: _نه،یعنی آره.اما خب کار بدی نکرده. سکوت اشکان باعث میشه آروم و ریز جوری که یعنی خجالت می کشه، ادامه بده: _فقط پیشنهاد داد هم رو بیشتر بشناسیم. البته گفت قصدش کاملا مشخصه ولی خب… با زرنگی تمام جمله اش رو تموم نمی کنه و ضمن زدن چشمکی به آیاز انگشت اشاره اش رو میاره بالا و بی صدا لب می زنه “یک به یک”
آیاز فکر می کنه که دست ببره گوشی رو از حریر بگیره و بگه همه چیز یک شوخی بوده. ولی خب واکنشش مقابل حرکات و حرف های حریر فقط کج خند معروفشه و تمام. سکوت اشکان که طولانی میشه ،حریر آروم صداش میزنه: _الو اشکان؟ _هستم حریر _فکر کردم قطع شد. اشکان تک خنده ای می زنه: _نه فقط کمی شوکه شدم. گفتی جوابت مشخصه؟ حریر باز هم نیشخند میزنه _البته.تو که من رو می شناسی اشکان. معلومه که جوابم منفیه. آیاز اصلا هم تیپ من نیست.
همون لحظه انگشت دومش رو هم میاره بالا و بی صدا لب میزنه “دو به یک” آیاز پوزخندی میزنه و بالاخره نگاه سنگینش رو ازش می گیره. اشکان که کاملا گیج شده بود،می خواد دوباره سوال بپرسه که حریر زودتر از اون میگه: _قرارمون هم بمونه برای فردا چون حس می کنم حالم خوب نیست. _باشه هرجور راحتی.فقط حریر آیاز آدم… همون لحظه که حریر تماما گوش شده بود تا بشنوه اشکان می خواد راجع به مرد کنار دستش چی بگه، آیاز گوشی رو از دستش بیرون میکشه و تماس رو قطع
می کنه…
دانلود رمان در سیاهی شب از زهرا شایلین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم رزاس که نامزد آریا یکی از خلافکارای شهره و رزا از هویت اصلی آریا خبر نداره دراین میان اتفاقاتی میوفته که رزا با دشمن خونیه آریا، دامون سرد آشنا میشه و…
خلاصه رمان در سیاهی شب
نمیتونستم ازش دور بمونم، نمیتونستم بی تفاوتی هاشو بیبینم. اینکارارو میکنه آخه چرا. سردی آب تنمو به لرزه درآورده بود اما برام مهم نبود مهم اینه که رزای من ناراحت نباشه… دوشو بستم و لباسامو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. رزا بغل تخت خوابش برده بود، معلوم بود که منتظر من بوده. مگه چند ساعت تو حموم بودم که خوابش برده؟ نگاهی ساعت انداختم که چشمام ۴ تا شد دو ساعته که من تو حموم بودم؟ پس چرا متوجه گذر زمان نشدم نگاهش کردم که تو خودش جمع شده بود دستمو زیر سر و پاهاش گذاشتم و بلندش کردم گذاشتمش رو تخت، پتو رو هم کشیدم روش نمیدونم چرا ولی خوابم نمیبرد، رفتم کنار پنجره و نگاهی به دریا کردم انگار دریا هم از چیزی عصبی بود که اینطوری موج میزد. دستمو گذاشتم رو قلبم که محکم داشت می کوبید انگار عشق واقعی رو الان درک میکردم. هیچ وقت برای مهتاب هم قلبم اینجوری نمیزد ولی الان ضربانش خیلی فرق میکنه.
رفتم رو تخت پیش رزا دراز کشیدم که خوابم ببره که وجود رزا منو به خوابی عمیق برد اونم پر از آرامش. صبح که چشمامو باز کردم با چهره ی دامون رو به رو شدم آخه من چرا همچین حرفایی رو بهت زدم؟ ببخشید عزیزم دست خودم نبود وقتی اون حرفارو از دهن تو و مهتاب شنیدم اختیار کارام از دستم در رفته واقعا قصد بدی نداشتم، منو ببخشید. بلند شدم و رفتم پایین همه پایین بودن آنا چه عجب از رختخواب دل کندی؟ +مزه نریز هیراد رزا برو دامونم بیدار کن بیاد صبحانه. نه دیشب خوابش نبرد بهتره الان یکم بخوابه. _خیلی خب پس بیا. رفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن آنا: خب من که خوردم میرم لب دریا. خب وایسا منم بیام عه. تو که چیزی نخوردی بشین بخور بعدا بیا. نه دیگه نمی خوام بیا بریم با آنا رفتیم لب دریا و از هر دری گفتیم و خندیدیم
واقعا بودن کنار آنا یه نعمته. فقط میخندونتت.
دامون و هیراد و مهتاب هم اومدن دامون کی بیدار شد؟ دامون داشت نگاهم میکرد، منم محوش شده بودم. یهو لرز کردم برگشتم دیدم که آنای کثافت با مهتاب آب ریختن روم +رو من آب میپاشین آره؟ نشست. رفتم طرفشون و هردوشون رو هل دادم تو آب جیغی کشیدن که باعث شد من به خنده بیوفتم، دستی پشتم و منو هل داد تو آب خشکم زده بود. صدای خنده های آنا و مهتاب میومد برگشتم که دیدم هیراد با یه لبخند شیطانی داره بهم نگاه میکنه دامونو پشت سرش دیدم که تا اومد برگرده پشتشو ببینه دامون انداختش تو آب هیراد خشک شده :گفت داداش… چرا من؟ +میخواستی زن منو اذیت نکنی اینم میشه عاقبتش. با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد که آنا گفت: تو که اینقدر زن ذلیل نبودی؟ حواس دامون به حرف آنا پرت شد و نمیدونست چی بگه که هیراد از فرصت استفاده کردو پاشو انداخت پشت پا دامون و انداختش تو آب.
دانلود رمان بازنده ها نمیخندند از اکرم حسین زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدای دوبارهی آیفون که بلند میشود، ناچار مانتویم را تن میکشم و عجولانه روسریام را هم بدون نگاه کردن به آینه میبندم. با همان حس و حال مزخرفی که از روز پیش در وجودم، نمیدانم چرا! دارم عرض کوتاه حیاط را رد میکنم. نفس پری میکشم، هنوز در را درست و حسابی باز نکرده چشمانم جمع میشود، بوی معطر گلهای مریم در مشامم پر میشود. نگاهم فرصت بالا رفتن پیدا نمیکند…
خلاصه رمان بازنده ها نمیخندند
-نه! و دوباره سرم را گرم رنده کردن سیب زمینی کردم و به خود یادآور شدم که باید بلافاصله بروم سراغ پیاز! صدای قدمهایش تا پشت سرم قابل شنیدن بود، دلم کشیدن پوفی خواست ولی سعی کردم آن را همان میان راه محبوس کنم. ایستادنش پشت سرم هیچ حس بد یا پر استرسی برایم نداشت، هرگز هم نداشته! تا کنار گوشم خم شد و من پخش شدن گرم نفسش را در این هوای سرد خوب حس کردم: -میشه یه کم سرت رو بلند کنی؟ همان پوفی که به زور نگه داشته شده بود، محکم بیرون پرید:
– امید محض رضای خدا تمومش کن، تو گفتی منم جوابت رو دادم دیگه! لحنش رنگی از عصبانیت و کلافگی را با هم گرفت: – چراش رو کن. بیتوجه به کثیفی دستانم دستی به پیشانیام کشیدم: – گیری دادیا، این پیشنهاد دو جواب داره یا بله یا نه که منم جوابت رو واضح دادم و هر قدر هم اصرار کنی منتهی میشه به یه تعداد جوابای من درآوردی که نه خوشاینده توئه نه من… و نگاهم به دستهای گیر کرده به کمرش نشست، با وجود بغضی که میان گلویم جا خوش کرده بود خندیدم: – اوه اوه طرح جنگ زدی!
نفس او هم انگار به اجبار بیرون پرید و دست از کمر گرفت: -نه که خیلی هم ازم حساب میبری، آره طرح جنگ زدن هم داره… سلوا؟؟ قشنگ صدا میکند نامرد! اینقدر که گوشهی دلم یک جوری شود و قلبم برای خودش لوس شود ولی میدانم این صدا کردن قرار نیست به جاهای خوبی ختم شود! باز پشت کردم و به رنده دستی بانمکم پناه بردم. خودم سعی کردم حالت سوالی لحنش را رفع و رجوع کنم: نچ نمیشه، داره برف میباره هوا هم تاریک شده تازه برای یه نفر غذا پختم! و نگاهم تا حیاط کشیده شد و ….
دانلود رمان آدمای شهر حسود از ماهور ابوالفتحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دخترِ یتیم هیجده ساله که با خالهاش زندگی میکرد، شد عروسِ حاج احمد سیف، مردی که یه دنیا سرش قسم میخوردن ولی رضا این دختر رو نمیخواست! چون زنش تازه مرده بود چون یه بچهی یه ماهه رو دستش مونده بود ولی بهش احتیاج داشت و کمکش کرد و کم کم این دختر شد همه چیز پسر حاجیمون…
خلاصه رمان آدمای شهر حسود
رضا رفته حالا من موندم و حاج آقایی که نمیشناسمش خوب ولی انگار واسم عزیزه آدم محبت ندیده اینطوریه دیگه به هرکس و هر چیزی که حس کنه یکم بهش اهمیت میده اعتماد میکنه و من دلم میخواد به آرامش این مرد وقتی بهم میگه همه چیز درست میشه اعتماد کنم. صدای حاج خانم میآد که داره غر میزنه و مخاطبش رضاست. عصبی و کلافه می گه: – خدایا به کریمی و بزرگیت شکر وقتی داشتی عقل تقسیم می کردی این بچه ی من کجا بود؟ حاج آقا انگار مسئول زدن حرفای خوب و پرت کردن حواس آدما از ناراحتیه که میگه. _حاج خانوم این
غذا شور نیست؟ حاج خانم وارد آشپزخونه میشه و میگه شور حاجی؟ خاک عالم به سرم نگو! اون بچه ی کیوتِ آروم توی بغلشه و وقتی نگاه من به اون فسقلی رو میبینه میگه: جونم برات بگه که این بچه بابای بیشعوری داره. اون قدر سر و صدا کرد که بیدار شد بچم. با لبخند نگاهش میکنم و رو به شوهرش میگه: – حاجی این بچه رو بگیر من سفره رو درست حسابی بچینم نه سالادی نه آبی و نه شربتی اینطوری که نمیشه. حاجی میخواد این کار رو کنه که من بلند میشم. می خواد بن در روند که من بلند می شم. میگم: – بدین من نگهش میدارم. حاج خانم لبخند
میزنه و میگه: نمیخواد مادر من با رضا قهرم غذا میکشم ببر براش. کاش من رو این قدر با این پسرک دم دمی تنها نذارن وقتی حتی نمیدونم الان باز باهام دعوا میکنه یا میخواد آرومم کنه. حاج آقا بچه رو میگیره و حاج خانم غذای پسرش رو آماده میکنه، خدا رو شکر که ازم میپرسه: واسه توام بکشم که پیش رضا ذات… حاج آقا بین حرفش میگه: نه، اون یزید به بچه اخم و تخم میکنه نمیذاره غذاش رو بخوره. حاج آقا خیلی دوست داشتنی هستی الحقش! سینی رو میده دستم و استرسم از صدای لرزیدن بشقاب داخلش مشخصه این راه پله رو که طی میکنم…
دانلود رمان تو از کجا پیدات شد از SANA.M با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما یه موضوع متفاوت با تمام موضوعاتی که تا بحال خوندید داره.. پسری که فراموشی داره و دختری که عاشق پسر داستانمون می شه همه چیز خوب پیش می ره تا اینکه عماد داستان ما تبدیل می شه به کامیار… کامیاری با گذشته ی نه چندان خوب و زنی که با ورودش همه چیز رو بهم می ریزه… پایان خوش
خلاصه رمان تو از کجا پیدات شد
جلوی در تعمیرگاه از ماشین پیاده شدم! عینک آفتابیمو برداشتمو دست نوشینو گرفتم سردیه دستمو حس کرد که برگشت سمت من: مهسا حالت خوبه؟ خوب نبودم! خیلی وقته خوب نیستم دقیقا نمیدونم از کی! ولی میدونم ی مدته حال دلم خوب نیست… دیگه اختیار دلمو ندارم… افسارش دست یکی دیگس… دستشو فشردم: نوشین عالیم! چرا فکر میکنی حالم بده؟! راه افتادو دستمو کشید: مهسا چرا ی مدته ھمش تصادف میکنی؟! تو که رانندگیت خوب بود! لبخند زدم و قدم ھای سریعتری برداشتم تا بهش برسم!
وسط محوطه ی تعمیرگاه ایستاد: حالا پرایدت کجاست؟! نگاھمو چرخوندم تا ببینمش نه پرایدمو بلکه صاحب قلبمو… قطعا اگه حاجی می دونست من ھفته ای ی بار اینجا میام قلم پامو می شکست! اروم قدم برداشتم صدای چکشی که به بدنه ی ماشین ھا می خورد… صدای استارت ماشین… صدای حرف زدن ھا و داد بیداد ھا… صدای پارس سگ تعمیرگاه… تو محوطه پخش بود! نوشین دستمو گرفت: مهسا ببین اونه؟! نگاھمو دوختم به جایی که اشاره کرد: اره خودشه… با قدم ھای تند تری جایی که پرایدم پارک بود رفتیم!
نوشین دور ماشین چرخیدو نگاش کرد با حرص گفت: اینکه ھنوز درست نشده؟ صافکار ماشینت کیه؟ چشمم به پیمان خورد که روی ماشین دیگه ای کار می کرد نزدیکش شدم و با عصبانیت گفتم: ھیچ معلومه اینجا چه خبره؟! پیمان ابزارشو زمین گذاشتو ایستاد: به به دختر حاجی! ازینوراا!!! دست به سینه شدم: یه ھفتس ماشین من اینجاست! پس کی قراره درستش کنید؟!…. پیمان دستاشو تو جیب لباس کار سرمه ای رنگش گذاشتو چند قدم جلو اومد: عشقم کشیده به ماشین شما دست نزنم! حرفیه؟!…
دانلود رمان ارباب زاده از سوگند احمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارباب زاده جوون و خوش قیافه داستان ما با رعیت خوشگل عمارتش به زور وارد رابطه میشه و اگه مردم روستا اینو بفهمن رعیت بیچاره رو سنگسار میکنن ولی ارباب زاده…
خلاصه رمان ارباب زاده
بعد چند دقیقه خانم بالاخره تشریف آوردن، نمی دونم جای ارباب زاده و رعیت تغییر کرده انگار، یه بلایی سره این دختر بیارم تو تاریخ ثبتش کنن. نازگل : چیزی شده. مامان: اره ارباب زاده میخواد یه چیزی بهت بگه. زل زد بهم تو همون چند دقیقه کافی بود بتونم نقشه مرگشو بکشم نیشم داشت باز میشد ولی خودمو به زور تحمل کردم و گفتم: نازگل. نازگل: جانم ارباب زاده. مامانم گفت از دستم خیلی ناراحت شدی و رفتی بهش گفتی اره؟ نازگل: نارحت شدم اما من به خانم بزرگ چیزی نگفتم. _مهم نیست مهم اینه از دستم ناراحتیدرسته. نازگل: درسته. _من معذرت میخوام. نازگل: این چه حرفیه ارباب زاده.
_مامان من خودم فهمیدم اشتباه کردم. _مامان چقدر عالی. _مامان حالا که فهمیدم میزاری بجای بانو نازگل خدمتکاره مخصوصم بشه. مامان مشکوک نگاهم کرد و گفت: چرا؟ _چون میخوام جبران کنم براش. مامان: آفرین پسرم نازگل تو از این به بعد خدمتکار مخصوص ارباب زاده ای. با ترس نگاهم کرد، همینو می خواستم دقیقا همین. _بلدی کارتو؟ نازگل: نه. پاشدم: بیا بریم اتاقم تا یادت بدم. مامان با لبخند نگاهم کرد. نازگل: چ…… چشم. باهاش رفتم تو اتاقم اومد تو درو بستم کوبیدمش تو در و وایسادم جلوش. به تته پته افتاد. نازگل : …ار… ارباب زا… زاده م…من. _تو چی؟ نازگل: کارایی
که باید… باید…. انجا… جام… بدم و… بگین. _کارت! نازگل: بله. پشت دستمو به حالت نوازش کشیدم روی صورتش خجالت کشید و گونه هاش سرخ شد. _عع تو که بدکاره ای باید عادت داشته باشی چرا خجالت کشیدی؟ اشکاش ریخت روی دستم. نازگل: ارباب زاده، ارباب ارسلان به زور می خواستن که… انگشتمو گذاشتم روی لبش زمزمه کردم: هیس نشنوم. ساکت شد، مچ دستشو محکم گرفتم. _حالا میری به مامانم چرت میگی میندازیش جون من. نازگل:من هیچی به خانم بزرگ نگفتم ایشون خودشون دیدن داشتم با شما حرف میزدم.دستمو شل کردم و جوری کوبیدم تو صورتش که دست خودم درد گرفت…