دانلود رمان رافائل خون آشام (جلد اول) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مالیبو، شهری در ایالت کالیفرنیا، محل استادان راک اند رول، هنرپیشگان هالیوود، زیبا رویان، ثروتمندان… البته خون آشامان.رافائل، خون آشامی نیرومند و محبوب، یکی از معدود مردانی است که زندگی و مرگ هزاران خون آشام در اختیار دارد و همه او را با لقب لرد می شناسند.اما این بار به خاطر حمله خشونت بار انسان ها به حریمش و ربودن تنها زنی که در دنیا به او علاقه دارد، دست به دامن یک کارآگاه خصوصی به نام سیندیا می شود تا او را بیابد.سیندیا لایتون،پلیس سابق،دختری باهوش وجذاب که از جاسوسی زن و شوهرها و همینطور کنکاش در حساب بانکی دیگران احساس کسالت می کند و…
خلاصه رمان رافائل خون آشام
رافائل مقابل میزش ایستاده بود و از پنجره اتاق به امواج بیکران اقیانوس خیره شده بود. نوری که از ماه کامل بر آنان می تابید، باعث می شد تا نقره فام به نظر برسند. هرچند این روشنایی در مقابل آفتاب کاملا ضعیف بود اما این تنها نور آسمانی بود که او اجازه داشت تا ببیند. کمی مکث کرد و از اینکه چنین افکاری به سراغش آمده بود، تعجب کرد. طی قرن ها به ندرت چنین اندیشه هایی می کرد. در باز شد و دانکن به درون آمد: -لونی رسید، سرورم. کمی سکوت کرد و در حالیکه پشت میزش می رفت، گفت: بفرستش داخل. دانکن سرش را خم کرد و بیرون رفت و لحظه ای بعد همراه با
«لونی میتر» به داخل برگشت. لونی برعکس چهره بشاشش، امشب ساکت، آرام و مطیع بود و مقابل رافائل مانند حیوان کوچکی در مقابل یک درنده عظیم الجثه قرار گرفته بود و امید داشت تا بتواند با هوش خود از این مهلکه بگریزد. مقایسه مناسبی بود. در میان خون آشامان رتبه خاصی نداشت. هنگامی که رافائل با او آشنا شد، لونی یک تهیه کننده ناموفق سینما ولی با روابط عمومی بالا و مناسب برای نفوذ به جامعه هالیوود بود. -سرورم، من در اختیار شما هستم. على رغم فضای ترسناک اتاق، رافائل از وحشت اولذت می برد.لونی آدم کم عقلی نبود. هرچند نمی دانست برای چه موضوعی احضار شده
است اما فهمید که پای مرگ و زندگیش وسط است و باید کاری کند تا شانس زنده ماندنش بالا برود. -بشین لونی. لونی لبخندی زد و آرام نشست: متشکرم، سرورم. رافائل به دانکن اشاره کرد تا برایش نوشیدنی بریزد. تو چند وقت پیش با یه کارآگاه خصوصی معامله کردی، لونی. یک زن. -بله سرورم. سیندیا لایتون. پلیس سابق لس آنجلس. پدرش هارولد لایتون، پولدار و سرمایه گذار بود. اون دختر… جون منو نجات داد. رافائل به جلو خم شد و پرسید: چطور؟ -تو یه کلوپ پایین شهر بودیم که افتضاح شد. صاحب کلوپ تو اتاق پشتی، مواد مخدر قاچاق می کرد. پلیس به داخل ریخت و همه رو دستگیر کرد…
دانلود رمان عمارت مرموز از زهرا عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم لیلا که سال هاست در غمی به اسم یتیمی و بیچارگی گرفتار شده، در کودکی مادرش او راه به حال خود رها کرده و برای همیشه رفته، لیلا را خاله ای پیر و مهربانش بزرگ می کند و به او جانی دوباره می دهد، بعد از فوت خاله لیلا تنها می ماند، او برای امرار معاش و فرار از تنهایی دنبال کاری با آبرو و امنیت میگردد! او حالا کاری پیدا کرده که با تمام معیارهایش یکی است ولی عجیب یک جای کار جدید می لنگد و لیلا را کنجکاو می کند…
خلاصه رمان عمارت مرموز
در اتاقشو زدم صدای گیراش اومد: بیا داخل. در و باز کردم و داخل رفتم اووو چه اتاقی! همه چی عالی آماده و مجهز خخخ. فرهاد: بیا بشین. پشت به من داشت از پنچره باغ و نگاه می کرد. دستاش داخل جیباش بود. روی مبلی که اشاره کرد نشستم.فرهاد: بگو؟ترسیدم. من: چی رو؟ فرهاد: اون حرفی رو نمی زنی! من: نمی دونم چی میگی! فریاد زد. صداش کل عمارت لرزوند. عصبی به سمتم برگشت وگفت: لیلا بگو! خداییش این روشو ندیده بودم. من: آخه چی رو بگم؟ اومد سمتم کنارم نشست نزدیک به من تقریبا روم خیمه زد. چشمام درشت شد.فرهاد: بگو پسره تو اتاق انبار بهت چیا گفت هم
دیشب هم امروز ظهر! من: خب اون چیز خاصی نگفت. فرهاد توپید: فکر کردی زرنگی! هان؟ تو چی فکر کردی که من نفهمم! من: خب چرا نمیرین از خودش بپرسین؟ فرهاد: به من نمیگه! من: بهش گفتم حقیقتو بگه! فرهاد: لیلا بگو. تمام حرفای پسر رو بهش گفتم جز قاچاق کردن خودشو. فقط گفتم که برادرشو کشتی اون هم اومد انتقام بگیره. در آخر گفتم: تو با برادرش دوسال پیش چیکار کردی؟ فرهاد متفکر گفت: خب من یادم میره راستش اینجا صد تا بادیگار عوض می شه! من: چرا باید صد تا بادیگارد عوض بشه مگه تو کی هستی؟ فرهاد رنگش پرید و گفت: من یه آدم عادی که بعضیا بهم حسادت
می کنن و منم برای جانم بادیگارد گذاشتم. من: فکر کردین من نفهمم! حالا من داشتم حرفای خودشو به خودش تحویل می دادم. فرهاد بیشتر نزدیکم شدو گفت: چی می خوایی بشنوی؟ من: حقیقتو! چون فکر می کنم شدم جزئی از شما! فرهاد دستشو روی گونم گذاشت و گفت: خیلی وقته شدی جزئی ما تو دیگه نمی تونی از اینجا بری! من: چرا این عمارت اینقدر عجیب ومرموز مثل صاحبش! فرهاد: اینجا مال من نیست! من: من می فهمم پس بگو. فرهاد: به وقتش همه چیو می گم فقط هر چی تو عمارت شد بیا بهم بگو خب!؟؟ من: باشه. فرهاد: به مروارید هم هیچی نگو ! من: چرا؟ گونمو نوازش کرد و…
دانلود رمان پیوند ذهنی (جلد اول) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم «هانیه» که همیشه توی زندگی حس کرده گم شده و به جایی که هست تعلق نداره. تا اینکه یه شب مردی که همیشه تو خواب میدید رو توی واقعیت میبینه و کل زندگیش تغییر میکنه. هانی بین دو دنیای جدید و دو تا مثلث عشقی قرار گرفته و باید این وسط با نیروهای جدیدش کنار بیاد و برای نجات جون خودش و عزیزانش تلاش کنه اما…
خلاصه رمان پیوند ذهنی
هانیه ::::::: وقتی بیدار شدم اتاق خالی بود. یاد اتفاقات شب قبل افتادم. هنوز باورش سخته. خدایا ….یادداشت، رین. بی اختیار فکر دیدن دوباره کنارم را دید.” وسایلت رو صندلیه . برای ساعت ۱۰ آماده باش” رین لبخند آورد رو لبم. رفت سمت وسایلم. با خودم گفتم “دیروز انقدر عرق کردم باید حتما دوش بگیرم”. لباس و وسیله حمام را برداشتم . از اتاق رفتم بیرون. به دو طرف راهرو نگاه کردم. ۴ صبح بود. اما هیچ کس بیرون نبود. یاد حرف رین افتادم. کنجکاو بودم طبقه بالا را ببینم. رفت سمت پله های مارپیچ وسط راهرو و وارد طبقه سوم شدم. بی هوا گفتم “اوه خدایا…. ”
همون نشیمن که با رین تله پورت شده بودیم. سقف شیب دار که به زمین میرسید. یه آشپزخونه اوپن متوسط و اوه…رین… تو یه اتاق خواب بزرگ وسط یه تخت دو نفره فقط با یه شلوارک خوابیده بود. رفتم سمتش. میتونستم همین الان برم تو پیشش… چی داری میگی هانی دیوونه شدی!!!! به خودم اومد. برا حمام اومدی این فکرارو بزار کنار… به اطراف نگاه کردم. در سرویس بهداشتی را دید. هانی اینجا حتما رین را بیدار میکنی آیکیو. رفت سمت اتاق خواب های سمت مخالف تا صدای آب به رین نرسه. اما اولی سرویس بهداشتی نداشت. اتاق خواب دوم را چک کردم. یه حمام و توالت متوسط.
سریع زیر دوش رفتم. آب خیلی گرم نبود اما مهم نبود کارم را تموم کردم . لباسم را پوشیدم و شروع کردم به شونه کردن موهام. به هم گره خورده بودن و با حرص بهشون گفتم ” اوف، باز عرق کردم از دست شما، بخواین اینجوری گره بخورین میرم کوتاهتون می کنم ها ” یهو یخ شدم حس کردم یه نفر پشتم ایستاده صدای رین را شنیدم. “می تونم کمکت کنم تا خسته نشی. نمی خوام کوتاهشون کنی ” دستش را آورد سمت موهام که خیس بود و تا پایین کمرم میرسید. آروم یه طره اش را گرفت دور انگشتش. تازه به خودم اومدم و گفتم “اوه رین ” سعی کردم با حوله مسافرتی خودم را بپوشونم و…
دانلود رمان برگ زیتون از سارا جمشیدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار زنی جوان که بعد از مرگ شوهرش مجبور میشه برای حضانت دخترش، صیغه ی برادر شوهری بشه که ناتوانی داره و.. در این بین برادر سومی وجود داره که قبلا به نگار دست درازی کرده و همچنان طمع بیوه ی برادرش رو داره.
خلاصه رمان برگ زیتون
آریو بیرون رفت و منم بعد از این که لباس های خودم رو عوض کردم نیاز رو همونطور خواب پوشک و لباس تمیز پوشوندم و با برداشتن ساکش از اتاق بیرون رفتم. نگاه آریو روی چادر سیاهی تنم بی حرف پایین و بالا شد. نیاز و ساکش رو از دستم گرفت و خونه رو به مقصد رستورانش ترک کردیم. آریو پشت فرمون که نشست نیاز رو دستم داد و پشت اولین چراغ قرمز پرسیدم: میخوای به همه بگی زن صیغه کردی؟ نیم نگاهی بهم انداخت و لب زد: مشکلی داری تو؟ مشکل که داشتم اما سعی کردم بی تفاووت خودم رو نشون بدم. شونه ای بالا انداختم و
زمزمه کردم: نه اما میخوای چه دلیلی بیاری؟ با خشم نگاهم کرد و غرید: اگه هر بار تو کنایه نزنی آب از آب تکون نمیخوره. ناراحت از حرفش سر به زیر انداختم و به چهره ی غرق خواب نیاز خیره شدم، دخترکم خیلی مظلوم ساکت و همیشه هم خواب بود و این نگرانم می کرد. بالاخره به رستوران رسیدیم و آریو از همون بدو ورود من رو خانومش و نیاز رو هم دخترش معرفی کرد. پرسنلش خیلی خوب و خونگرم با من و نیاز رفتارن و عجیب بود که حرفی راجع به دلارا نمیزدن آریو از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: – تا حالا دلارا ندیدن بار اوله که شخصی
از زندگی خصوصیم رو می بینن، آهانی گفتم و روی مبلی که رو به روی میز ریاستش بود، جا خوش کردم. سرگرم نگاه کردن به نیاز بودم که یهو آریو پرسید: لباست کو زن؟! با این حرفش صاف روی مبل نشستم و تیز نگاهش کردم. حق به جانب دستی در هوا تکون داد و گفت: چرا اینجوری نگاه می کنی؟ لباس کو؟ وسط هال ولش نکرده باشم یه وقت. نیاز رو کنارم روی مبل خوابوندم و زمزمه کردم: برگشتیم خونه برمیدارمش. لبخند مضحکی زد و گفت: آخه طوبی خانوم برای تمیز کاری میاد. اخم هاش درهم شد انگاری که چیزی یادش اومده باشه…
دانلود رمان عشق پر دردسر از آرمیتا لطفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمیتا دختری مغرور و سرسخت که عاشق پسرعمه خشن و مغروش میشه، توسط سمانه دختری پر ادعا و کینه ای که برای انتقام از سرهنگ راد، دختر یکی یدونش رو انتخاب میکنه. ضربه روحی و عاطفی محکمی میخوره و…
خلاصه رمان عشق پر دردسر
صبح به محض بیدار شدنم لبخندی ناخودآگاه رو لبام شکل گرفت و این رو مدیون اعتراف آروین بودم. از اتاق که بیرون رفتم با شادی صبح بخیر گفتم و با مامان و یاسمین کلی گفتیم و خندیدیم اما با حرف مامان حس کردم پارچ یخ رو سرم خالی کردن چون کل وجودم یکباره به لرزه افتاد. مامان: آرمیتا جان امشب قراره آقای پیامی به همراه خانوادش برای امر خیر بیان. با کلافگی گفتم: +مامان دوباره؟! به یکباره مامان خشمگین شد و با عصبانیت و صدایی که بلند تر از حد معمول شده بود غرید: _یعنی چی دوباره؟!
دیگه داره ۲۶ سالت میشه همه فکر میکنن مشکلی داری که تا الان موندی ازدواج نکردی نمیدونن که خانم کلاس دارن و هرکسی رو نمیپسندن و بعد ادامو دراورد: این یارو زشته، این یکی لاغر و قد بلنده مثل سوسمار میمونه، این یکی چاقه مثل توپ میمونه، این یکی خنگه و دوباره با عصبانیت توپید: این مسخره بازی هارو تموم کن این دفعه یه دلیل قانع کننده میاری اگه جوابت قانع کننده نباشه من میدونم و تو. کلافه موهایی که رو صورتم افتاده بود و کنار زدم و گفتم: +باشه چشم من میرم بیرون زود برمیگردم.
با لحنی که نسبت به قبل آروم تر شده بود جوابمو داد: _کجا روز جمعه ای؟! بی حوصله به دور تا دور آشپزخونه نگاهی انداختم: +با سارا کار دارم میرم پیشش. چشم غره ای بهم رفت. به اتاقم رفتم و محض حاضر شدن از خونه بیرون زدم و به سارا پیام دادم که میرم پیشش همون موقع آروین بهم زنگ زد به محض جواب دادن با عصبانیت داد زد: _آرمیتا، مامانم چی میگه؟! به خاطر حرفای مامان به شدت کلافه بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم و من هم مثل خودش با تندی جواب دادم: +من چه میدونم مامانت چی میگه!…
دانلود رمان رویال فلاش جلد دوم از تهمینه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیروان و پاییز که اتفاقات بد و ناخوشایند زیادی رو پشت سر گذاشتن تا بلاخره تونستن کنار هم قرار بگیرن، حالا انتظار روزهای آروم و دلپذیری رو دارن که باهم خوش باشن.. ولی این داستان با طوفان و آتش شروع شده، به این راحتی مهار نمیشه. “چطوری به اینجا رسیدیم؟ به بند کشیده و اسیر شده تو این چرخه پر تکرار، روح هامون درحال محو شدنه و بدن هامون در حال خرد شدن.. ولی تو نترس! من برای تو میجنگم، تا به رویاهای پنهان قدم بذاریم و باهم یه واقعیت جدید
خلاصه رمان رویال فلاش جلد دوم
مدتی گذشت و حس کردم تقریبا از زندگی و سوراخ سنبه های مصطفی یه چیزایی دستگیرم شده ،به مانی گفتم کارش دیگه تمومه و میتونه بره پی زندگیش ..اما مبلغ قابل توجه و دندون گیری به حسابش واریز کردم. تا برای انجام کارای دیگه هم حریص شه. یادمه دقیقا نیم ساعت بعد اینکه پول رو به حسابش واریز کردم بهم زنگ زد. مثل همیشه با احترام سلام و احوالپرسی کرد و گفت: آقا سیروان مبلغ زیادی پول به حساب من واریز شده، پشت بندش شما پیام دادی دستمزد کارکرد .
آره من به حسابت ریختم. لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید: اشتباه نشده؟ تو پیام هم گفتم دستمزد کارکرد، پول کاریه که درست انجامش دادی. آخه شما گفتی اون کار واسه اثبات حرفمه، اینکه باور کنید من دروغ نمیگم و دنبال دردسر نیستم …گوش کن پسر جون اینکه تو دنبال اثبات خودت بودی یه قضیه س، اینکه من نمیتونم کاری که درست و تمیز انجام شده رو بدون مزد بذارم یه چیز دیگه س، حالا برای هرچی که میخواد باشه. بابا دم شما گرم، فدایی داری آقا سیروان…
هنوز باورم نمیشه همچین مبلغی تو حسابم ریختی. کاری که تر و تمیز دربیاد لایق یه پاداش درست و حسابیه ..منم از کارت راضی بودم با اینکه فکر نمیکردم از پسش بربیای ولی ثابت کردی آدم مفید و به درد بخوری هستی..جدا از اینکه اینم ثابت کردی برعکس داداشت دور و بر من دنبال شر و دردسر نیستی . واقعیت این بود که مازیار هم درگیر زندگی خودش بود و کاری نداشت، البته فعلا !کسی از آینده خبر نداره که ..ولی با گفتن این حرفا دوتا هدف داشتم ..یک…