دانلود رمان نیلوفر آبی زهرا

دانلود رمان نیلوفر آبی زهرا pdf بدون سانسور

دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بی‌رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می‌شکنه یا تو رو… نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده‌. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده …

خلاصه رمان نیلوفر آبی

مسیح هم سکوت کرده بودو همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه، با هر قدم نفس هام سنگین تر می‌شد. نگاه به در چوبی دوختم و ایستادم شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی ارامش تو این اتاق بود؟ -چرا نمیری پس؟ پاهام همراهیم نمی‌کرد. صدای خنده‌ اش لبخند معصومانه اش و چشم‌های زیباش مقابل چشمم بود خاطرات کودکی مثل فیلم از مقابل چشمام عبور می‌‌کرد.بیشتر از این نمی‌خواستم شاهد تزلزلم باشه، قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در، وارد شدم.

زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لب‌های ترک خورده‌اش. خود خودش بود. ارامش اینجا بود. این دختر همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد، دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این ارامش همون ارامشی بود که وقتی شش سالش بود با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش پشت من پنهان شدو محکم بلوزم رو بین دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت: داریوس نذار بابام دعوام کنه. و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر

از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد. این ارامش همون ارامشی بود که وقتی اول ابتدایی به حیاط خونمون اومد روی قالی نشست و از من خواست بهش املا بگم و وقتی یک غلط توی املاش پیدا کردم چشماشو لوچ کرد و با صدای نازش گفت: داریوس دلت میاد من بیست نشم؟ و من دلم نیومد و دلم رفت براش این ارامش، همون ارامش من بود. دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه می‌کرد. چش شده؟ با صدای …

دانلود رمان نیلوفر آبی زهرا pdf بدون سانسور

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تخت طاووس از عاطفه منجزی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با تخریب خانه کلنگی قدیمی خانه کهنه ساخت مجاورش هم فرو میریزد این حادثه آغاز تقابل بین لیا و همسایه مرموز و جذابش می‌شود

خلاصه رمان تخت طاووس

چرا که نه الان کارتشو میدم، علاوه بر لباس برای مراسم نامزدی و عقد و عروسی اکسسوری های فوق العاده ای هم داره…هر کسی بره توی اون مزون دست خالی برنمیگرده
از همان ابتدای ورودم طرح صمیمی شدن با منشی آرمان را در سرم ریخته بودم فکر میکردم شاید روزی به کارم بیاید و حالا موفق شده بودم کارت های مزون رژین همیشه گوشه ی کیف کوچک کارتهای بانکی ام بود، یکی را درآوردم

دادم دست او و دوباره برگشتم نشستم سر جایم و گفتم: هیچ وقت نباید از تبلیغ غافل شد… امیدوارم بتونی لباس مناسبی توی مزونش پیدا کنی. راضی از روند آشناییمان به مبل تکیه دادم فنجان قهوه را برداشتم و با احتیاط مزه مزه اش کردم و زیر نظرش گرفتم. کارت را زیر و رو کرد و گفت
حتما سر میزنم عضو صفحات مجازیشم میشم که از ایونتها جا نمونم!…. اسم منم گلرخ زارع هست… برای یک صمیمیت دخترانه ی مثلا ساده اسم کوچک معجزه می کرد:

منم لیا هستم اسم دوستمم رژین، اگه سر زدی به مزون، بهش بگو از طرف لیا دعوت شدم تا سفارشی ترین اجناسشو برات رو کنه نمونه ش… کفشای تابستونه ای که الان پامه… از کارای خاص بهاره شه، اگه بدونه آشنای منی کارای خاصشو برات رو میکنه. چه قدر لطف داری… میتونم شماره تو داشته باشم؟!… آره، چرا که نه منم شماره تو سیو میکنم توی گوشیم شاید به وقت کاری پیش بیادا همین که شماره ها را رد و بدل کردیم رفتم سراغ تجسس همیشه بد قول هستن آقای آرمان؟

دانلود رمان تخت طاووس عاطفه منجزی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان جوهر سیاه فرشته تات شهدوست

دانلود رمان جوهر سیاه فرشته تات شهدوست بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان جوهر سیاه از فرشته تات شهدوست با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سنتی که از گذشته در طایفه ای بزرگ و سرشناس به جا مانده و چه بسا به خاطر بقای آن خونها ریخته اند. این آیین سالهاست که دست به دست میان وراث می چرخد… و حالا تنها وارث این خاندان خدیو است. مردی جسور، بی رحم باهوش و بسیار قدرتمند که زخم خورده ی همین رسومات است و برای از میان بردن آن لحظه شماری میکند. این رسم چیست ؟!… و چرا خدیو بعد از سالها توبه اش را می شکند؟!

خلاصه رمان جوهر سیاه

دیشب خدیو به خانه برنگشت. عصر از عمارت بیرون زد و سرشب که نازان با او تماس گرفت گفت کاری پیش آمده و دیر وقت بر میگردد. کیهان در نبود او نگهبان ها را اطراف ساختمان بسیج کرد و همراه جبا مراقب بود جریان بشیر بار دیگر تکرار نشود. نازان تا پاسی از شب در اتاق خودش ماند، اما در نهایت دلتنگی بر ترس چیره شد وقتی در اتاق خدیو را باز میکرد دستش میلرزید. نشستن روی تخت او، بوییدن بالش و ملحفه ی خنک و کت مردانه ای که روی دسته ی صندلی افتاده بود….

همین ها باعث شدند کمی حالش بهتر شود. با این حال در اتاق را باز گذاشت شوخی که نبود یک مار و یک عقرب سیاه فقط دو قدم با تو فاصله داشته باشند و تو خوابت بگیرد؟! هر چه هم در آکواریوم بسته باشد. باز هم آن دو موجود ترسناک را می.دید نازبالش را بغل کرد و دراز کشید. چشمانش را بست و صورتش را توی نازبالش فرو برد. باز هم صدای آب حواسش را پرت کرد نگاهش با کنجکاوی سمت چپ اتاق رفت و آهسته از تخت پایین آمد. بند روبدوشامبر سفیدی که روی لباس ساتن پوشیده بود را باز کرد.

و آن را روی تخت انداخت آسه آسه روی پنجه ی پا سمت صدا رفت. پایش کمی درد گرفت لبش را گزید اما کوتاه نیامد. دستش را به دیوار گرفت و آن طرف سرک کشید نگاهش که به در شیشه ای حمام افتاد، چیزی توی سینه اش تکان خورد با گر گرفتن گونه اش لبش را محکم تر گاز گرفت. خدیو آن طرف دیوار شیشه ای پشت به او زیر دوش ایستاده بود دست راستش را روی دیوار گذاشت.
میان موهایش دست میکشید و پشت گردنش را فشار میداد. چرا با شلوار زیر دوش ایستاده بود ؟! از حالتش مشخص بود کلافه است. دخترک بازیگوش، با دلی که هر ضرب و نبضش یک حس خوشایند به وجودش القا می کرد…

 

دانلود رمان جوهر سیاه فرشته تات شهدوست بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان سرمای دلچسب زینب احمدی

دانلود رمان سرمای دلچسب زینب احمدی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان سرمای دلچسب از زینب احمدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام نمیداد هم این سرما تا صبح از پا درش میاورد بخصوص که موبایلش آنتن نمیداد تا از کسی کمک بخواد…

خلاصه رمان سرمای دلچسب

اینو گفتم و از اتاقشون بیرون زدم و با دو خودم به اتاقم رسوندم روی تخت نشستم و کتاب و از رو دراور برداشتم و بازش کردم مقدمه، صفحه اول، دوم، سوم و…. کتاب و روی میز گذاشتم بالاخره تموم شد چشمهام بس که یه ریز خونده بودم درد گرفته بود به ساعت نگاه کردم. موقع بیدار شدنم حدود دو بعد از ظهر بود و حالا سه نصف شب، البته تعجبی هم نداشت چون من کتاب و تموم کرده بودم بایدم تایم زیادی ازم میگرفت با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم…

و دراز کشیدم پتو رو تا گردن بالا کشیدم و خوابیدم یه خواب خوب و عمیق با صدای زنگ موبایلم چشم باز کردم برش داشتم و بدون نگاه به مخاطب تماس و وصل کردم. با صدای جیغ جیغ های پی در پی نسیم صورتم و جمع کردم و خندیدم. ای لعنتی، رفتی ایتالیا مارو یادت رفت. خوبه خوبه، حتما دوست پیدا کردی که دیگه مارو یادت رفته، بالاخره که بهم میرسیم من به تو، تو به من تا آخر عمرت که نمیمونی ایتالیا …

ببند دهنتو نسیم، نه سلامی نه علیکی، شروع کردی به یه ریز غر زدن اولش احوال پرسی میکنن. باشه، تو رفتی هنوز زنگ هم نمیزنی باز طلب داری. خب بابا ولش کن حالا، چطوری آروم شد و صدای نفس عمیق شو شنیدم، خوبم تو چطوری؟ بدک نیستم. چه کارایی کردی تاحالا؟ حالا انگار یه قرنه اومدم. اینم حرفیه. تو چخبر؟ منکه خبری ندارم، بجز غر غر های مامان، اخم های بابا، فحش های نگین و یه مشت چرت دیگه که با گفتنش فقط سرت و به درد میارم.

دانلود رمان سرمای دلچسب زینب احمدی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان عمارت مرموز رادفر سارا مرندی

دانلود رمان عمارت مرموز رادفر سارا مرندی pdf بدون سانسور

دانلود رمان عمارت مرموز رادفر از سارا مرندی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پدر و مادر سارا تو تصادفی که به شیراز دارن به طرز مشکوکی کشته میشن جسد سوخته پدر و مادرشو کنار اتومبیل سالمشون پیدا می کنن و تنها کلید این مرگ مرموز سهراب برادر ساراس که در اثر اون حادثه دیونه شده و تیمارستان بستریه سارا بعد از اون اتفاق سرد و خشک میشه نه اشکی نه خنده ای نه هیجانی و نه هیچ چیزی…

خلاصه رمان عمارت مرموز رادفر

_ نمی دونم هنوزم نمی دونم حالا بعد پنج سال اومده و خودش خبر بهبودی سهراب رو داده… در ادامه صحبتا هم گفتن فردا که تو رفتی دیدنش حسامی خبر رو بهت بده و تو سهراب رو با خودت بیاری وتو این فاصله پدربزرگ به من بگه…تو هم فردا اصلا حرفی از دونستن این خبر نزن _ باشه… میشه برم ؟؟ _بر… نه نه واستا مثل اینکه تو مهمونی پدر بزرگ به مهمونا خبر بهبودی سهراب رو بده و بعد سهراب بیاد داخل مهمونی….. _ باشه من میرم کمی استراحت کنم. عصربخیر _ باشه عصرتو هم بخیر.

تمام طول راه را تا اتاق به این موضوع فکر میکرد و در آخر با این فکر که فردا همه چیز مشخص می شود روی تختش به خواب رفت…. ساعت حدود هشت بود که سارا از خواب برخاست. به حمام رفت و به روانشناسش فکر می کرد برای سارا بی احساسی و بی تفاوتی اش اصلا اهمیت نداشت اما پدربزرگش از او خواسته بود و سارا به پای احترامش قبول کرده بود.  روانشناسش امیر بود در نوع خودش کاربلد بود او به سارا آموخته بود که باید به دیگران و خواسته هایشان اهمیت داد. امیر همیشه کمک خوبی بود.

پس فردا بعد از صحت حرف های سها نزدش می رفت تا برای مشخص کند باید چه کند… حوله اش را با لباسهایش تعویض کرد و پس از شانه و سشوار موهایش که حالا تا پائین کتف هایش می رسید با امیر تماس گرفت. _ سلام سارا -سلام امیر خوبی؟ -ممنونم توچطوری؟ مشکلی پیش اومده؟ – خوبم یه مورد جدید با رفتارهای پدربزرگ و  حسامی فک کنم موضوع مهمی باشه! متوجه شدم الا توضیح میدی یا فردا میای؟ -آره سارا جان بیا دم مطب با هم بریم رستوران. -باشه یک اونجام خوبه؟ _آره پی می بینمت…

دانلود رمان عمارت مرموز رادفر سارا مرندی pdf بدون سانسور

دانلود رمان در خلوت یک گرگ فاطمه لطفی

دانلود رمان در خلوت یک گرگ فاطمه لطفی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان در خلوت یک گرگ از فاطمه لطفی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

رئیس مجموعه‌ی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمی‌داند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدم‌ها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که…

خلاصه رمان در خلوت یک گرگ

من نباید بیشتر از این درگیر میشدم،نباید آنقدری درگیر میشدم که دلم برایش تنگ شود. این فاجعه بود… پریشان از جا بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن در خانه. باید فکری می کردم، باید فکری می کردم! دل بستن به چنین مرد مرموزی که تعادل عصبی نداشت اصلا کار عاقلانه ای نبود. و خب ابتدا کنجکاوی کرده بودم، و بعد از او خوشم آمده بود و بعد قلبم برایش سر خورده بود و من دیگر اجازه ی پیشروی نمی دادم. نباید اجازه میدادم کار به مرحلهی دل بستن برسد و بعدش وابستگی و… آهی از بر سینه کشیدم و موهایم را از روی صورت کنار زدم. بهتر بود این سه روز آنقدر سرخودم را گرم کنم که تمام احساساتم به او کمرنگ شود. احساستی که شاید اثر هیجاناتی بود که از لمس و بوسه ی او دچارش شده بودم. نیاز داشتم کمی دور و بسیاری مشغول شوم. آنقدر مشغول که وقت فکر و دلتنگی نداشته باشم.

سه روز شرکت نرفتن فرصت خوبی بود… بهترین زمان برای دور شدن و سر زدن به خانواده ام! با یک تیر و دو نشان! هم از طوفان دور میشدم، هم سرم گرم میشد هم سری به مادرجان و آقاجان زده، رفع دلتنگی می کردم. از این تصمیم کمی خیالم قرار گرفت. به دنبال گوشی به اتاق خواب رفته و بلیطی که برای آمدن به تهران رزرو کرده بودم را با پرداخت جریمه کنسل کردم و بعد اولین بلیط که برای چند ساعت دیگر بود را رزرو کردم. وقت تنگ بود پس به سرعت از جا بلند شده و حاضر شدم. چمدانی که از شمال با خود آورده بودم کافی بود، تمام لوازم مورد نیازم را در خود داشت، پس نیازی به باز کردن و دوباره بستنش نبود. اسنپ گرفتن و تا وقت رسیدنش نیمرویی درست کرده و شکمم را سیر کردم.

آنقدر همه کارهایم را هول هولکی و با عجله انجام میدادم که انگار درحال گریز از طوفانی بودم که همین اطراف برایم کمین کرده! درحالی که من از خودم می گریختم… از خودی که این روزها زیادی بنده ی احساسات و قلب شده بود. سوار ماشین که شدم در مسیر منتهی به فروشگاه چنان قلبم فشرده میشد که انگار قرار است زادگاهم را برای همیشه ترک کنم. این حسی که یکدفعه پیدایش شده بود و به چنین قوتی در وجودم سرکشی میکرد اصلا نرمال نبود. انگار که همنشینی با طوفان آژند مرا نیز به جنون کشیده بود… جنونی کش دار که خدا میدانست کی قرار است رهایم کند. درست وقتی نیم ساعت به پرواز مانده بود به فرودگاه رسیدم. دوان دوان خودم را به گیت بازرسی رساندم و تا تمامی مراحل را انجام داده و به سالن انتظار رفتم داشتند شماره پروازم را می خواندند.

دانلود رمان در خلوت یک گرگ فاطمه لطفی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره کاراگل

دانلود رمان امیدی دوباره کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره…بهار سر یکی از پرونده هاش با کارن عیشی آشنا میشه و کارن تلاش میکنه که اونو با پول بخره اما نمیتونه راضیش کنه و پرونده رو میبازه…چند ماه بعد بهار٫ وکیل شرکتی میشه که کارن یکی از سهام داراشه……..

خلاصه رمان امیدی دوباره

بهار ابروهایش را بالا انداخته و با غیض نگاهش کرد: خیلی پررویی! بخدا که خیلی پررویی…! چشم هایش را برای لحظه ای بست تا بتواند خودش را کنترل کند: بهم بگین چیکار کردم…گناهم چیه؟ گناهِ تو اینه که وارد زندگی خواهرم شدی تا با احساساتش بازی کنی…اما فکر اینجاشو نکرده بودی که من تا چه حد حواسم به خانوادم هست! من وارد زندگیش شدم تا با احساساتش بازی کنم؟ چرا اینجوری فکر میکنین؟

بهار با کلافگی دستش را در هوا تکان داد و گفت: حوصله ندارم باهات بازی کلمات راه بندازم! از اینجا برو دورِ شبنمم خط بکش…بعد از یکسال هنوز عقلت سرِ جاش نیومده؟ برا چی باید عقلم سرِ جاش بیاد وقتی عاشقشم؟ صدایش لرزید. لرزید و این لرزش از چشم بهار دور نماند… آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد: یک ساله دنبالشم که فقط ازش بپرسم چرا؟ دلیل اینکه بدون هیچ توضیحی بلاکم کرد و دیگه تو روم نگاه نکرد چیه…ولی جوابی نگرفتم…

یک سال میدونین یعنی چی؟ من اگه میخواستم با احساستش بازی کنم یکسال میوفتادم دنبالش؟ میومدم محل کار شما؟ چشمان سبز و پراز التماسش صداقت را فریاد میزدند. اما بهار قرار نبود یک سوراخ هزار بار گزیده شود…! از روی صندلی بلند شد و با تمسخر نگاهی به سر تا پایش انداخت: الان باید تحت تاثیر قرار بگیرم؟ باید حرفاتو باور کنم و اشک بریزم برا نقش بازی کردنت؟! نگاه میثم رنگ ناباوری گرفت و گفت: چرا اینجوری میکنین؟ برا چی باور نمیکنین؟

دانلود رمان امیدی دوباره کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عمارت سیاه  فرن فرن احمدلی

دانلود رمان عمارت سیاه فرن فرن احمدلی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عمارت سیاه از فرناز احمدلی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره دو دوست به اسم تمنا و شیدا است که هیچکدوم از گذشته اون یکی خبرندارن اما با این حال بهترین دوستای همن، یه روز مردی به گوشی تمنا زنگ میزنه و ازش میخاد که به دنبال دوستش شیدا بره و این زنگ پای تمنارو به عمارتی پر رمز و راز باز میکنه عمارتی خوف انگیز ک در اون مردی مقتدر و ترسناک اما جذاب و دلفریب زندگی میکنه رمانی پر از رمز و راز و معما و کشمکش دختری بی پروا و سرکش و زیبا و مردی ک به هیچ عنوان تحمل این سرکشی هارو…

خلاصه رمان عمارت سیاه

تمنا بدون حتی نیم نگاهی به آن تابلوهای اشرافی و ترسناک راه بیرون را در پیش گرفت، کنار پله ها که رسیدند نفسش را حبس کرد… مطمعنن اگر می خواستند با این وضع از پله ها پایین بروند، جفتشان کله پا می شدند با خستگی گردنش را خم کرد… نگاهش به مرد مو بلند افتاد که به سمتشان می آمد احساس کرد چشمان مرد با دیدن شیدا کمی از سردی درآمد…  و نرم شد مرد به شیدا نزدیک شد و دستانش را به سمت او دراز کرد، ابروهای تمنا از فهمیدن کاری که مرد میخواهد انجام بدهد بالا پرید!!! با تردید به شیدا نگاه کرد می خواست مطمعن شود شیدا مشکلی با این موضوع ندارد…

شیدا لبخند دردناکی زد و سرش را به نشانه تکان داد موافقت مرد بدون هیچ تلاش و سختی شیدا را روی دستانش بلند کرد و از پله ها پایین برد! به سمت دویست و شیش البالویی رنگ تمنا که در حیاط پارک شده بود رفت… ماشین قرمز رنگش بین آن ماشین های سیاه رنگ و بیش از حد مدل بالا زیادی در چشم بود مرد در را باز کرد و شیدا را آرام روی صندلی عقب خواباند و در را بست که مرد بی توجه به او به…. تمنا : ممنو هنوز نون آخر را نگفته بود رفت!!! حرف در دهانش ماند و اخم هایش را در هم کشید. تمنا: بیشعور بی نزاکت اصلا وظیفت بود باید منم تا اینجا کول می کردی می آوردی…

چرخید تا سوار ماشین شود با دیدن مرد که در فاصله یک قدمی اش وایساده بود هینی کشید عقب رفت… مرد کیسه پارچه ایه مشکی رنگ را به سمتش گرفت و گفت: دارو هاشون. تمنا مردد به دست مرد نگاه کرد و کیسه را گرفت! حالش دیگر از رنگ سیاه بهم می خورد امروز به اندازه کافی با ان رنگ نحس سر و کار داشته. بدون اینکه تشکر کند به سمت دره راننده رفت و سوار شد…. در را بست سنگینی نگاهی را روی خودش احساس کرد اما بدون توجه به آن از عمارت بیرون زد سعی کرد تا حد امکان آرام و با دقت رانندگی کند… مسیر پر پیچ و خمی بود و فاصله زیادی تا خانه اش داشت…

دانلود رمان عمارت سیاه فرن فرن احمدلی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان قلب سنگی مهتاب_ر

دانلود رمان قلب سنگی مهتاب_ر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان قلب سنگی از مهتاب_ر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

قلب سنگی از مهتاب_ر
پس از ورودم بلافاصله دست دراز کرد..  بازوم رو گرفت و تا بخوام حرکتی کنم میون خودش و دیوار حبس شدم. قلبم از زور هیجان درحال انفجار بود و با اینکه در خطر بودم  اما با گستاخی نگاهش کردم. نیشخندی زد و گفت: یه خورده دیر اومدی عمو جون من قدمامو برداشته بودم دیگه‌… و بعد انگشتاش چِفت چونه م شد و سرم رو بالا گرفت. مغزم شبیه یه برگ کاغذ سفید بود. خالیِ خالی. فقط میکاییل بود و رابطه‌ پر از هیجانی که هیچ‌وقت برام خسته کننده نبود و هر لحظه برای چشیدنش حریص تر می شدم …‌‌

خلاصه رمان قلب سنگی

وقتی دست تو دست هم وارد مهمونی شدیم سرهای زیادی به طرف مون چرخید که یکی از اونا مال متینا بود. نمی دونستم درست فهمیدم یا نه، نگاه خیلی از دخترا با حسرت روی ما نشست بود. میکائیل واقعا خوشتیپ بود و جذبه ی خاصی هم داشت. اما کسی نمی دونست چه زبون تند و تیزی داره. حتی از نیش مار هم کشنده تر بود. به دعوت ونوس پشت یکی از میزا نشستیم و میکائیل به صندلی کناریش اشاره کرد و گفت: بیا اینجا بشین میخوام بغلت کنم. با قاطعیت گفتم: نه!

واقعا حس می کردم نباید همه ی حرفاش رو گوش کنم باید حساب کار دستش میومد. اصلا چه دلیلی داشت پیش اون همه آدم بغلم کنه؟ اما اون چنان با جذبه ابروش رو بالا انداخت که از حرف خودم پشیمون شدم. میکاییل گوشش و نزدیک صورتم آورد و آروم پرسید: نه؟! برای یه لحظه ته دلم لرزید و موهای اپیلاسیون شدم به تنم سیخ شد. سریع بذاق نداشته م رو قورت دادم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: -چشم، ولی آخه زشته. لامصب یجوری ته گلو خندید که حس

کردم مثل لباس کاموایی توی آب گرم کن وا رفتم. دوباره به صندلی کناریش اشاره کرد و از زیر میز با انگشتاش ران پام رو گرفت و محکم فشار داد: -وقتی میگم بیا، یعنی بیا والا دست به خشونت میزنم به غلط کردن می افتی صنم. برای بار هزار از اسم خودم متنفر شدم. آخه صنم هم اسم بود مادرم انتخاب کردن؟ انگشتاش مثل گاز انبر گوشتم رو محکم گرفته بود و اونقدر درد داشتم که بدون فکرکردن خودموبه صندلی کناریش رسوندم و با التماس گفتم: باشه باشه، اومدم تو رو خدا ولم کن.

دانلود رمان قلب سنگی مهتاب_ر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان باوان رویا نیکپور

دانلود رمان باوان رویا نیکپور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان باوان از رویا نیکپور با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌ کدوم از چیزایی که از گذشته‌ ش براش تعریف می‌کنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس… یه نامه که از خودِ گذشته‌ ش لای کتاب مورد علاقه‌ ش پیدا می‌کنه! یه حس عمیق…

خلاصه رمان باوان

لج کرده بودم انگار. دلم اون الوند مهربون دیشب رو می خواست. منی که مهربونیش رو دیده بودم انگار دیگه نمی خواستم باهام این رفتار رو داشته باشه. ابرویی بالا انداختم و در حالی که دستم رو تکیه زمین کرده بودم تا بلند شم گفتم: – نه، خودم می تونم آقای فروتن. از کمک های شما هم خیلی ممنون. تمسخر نگاهش تبدیل به تعجب شد و بعد هم خنده. آروم خندید. انتظار نداشت این طور رسمی باهاش حرف بزنم و من بدتر لج کرده بودم. سعی می کردم بلند شم اما دردی که با هر فشار توی دستم می پیچید نمی گذاشت حرکت کنم.

الوند با همون لبخند روی لبش به تلاش هام برای بلند شدن نگاه می کرد. فشاری به دستم دادم که درد و سوزش شدید تر از قبل توش پیچید و باعث شد چشم هام سیاهی بره. زیر لب آخ آرومی گفتم که الوند سریع، بدون توجه به من بازوم رو گرفت و از جا بلندم کرد. مقاومت نکردم چون به شدت درد داشتم. الوند من رو روی تخت گذاشت و بدون این که منتظر حرفی از جانب من یا بقیه باشه سریع بیرون رفت. عسل و سپند دنبالش رفتن اما بیبی از جا بلند شد و به سمتم اومد.

زیر لب غر می زد و درباره این که سپنتا چجوری روح و روانم رو به هم ریخته که انقدر حالم بد شده می گفت. حرف هاش رو نمی فهمیدم. هیچی نمی فهمیدم. گنگ بودم. روی تخت نشست و من هم سرم رو روی پاهاش گذاشتم. دستش رو توی موهای به هم ریخته ام فرو کرد و آروم نوازششون کرد. – آخه چرا حواست به خودت نیست مادر؟ نمیگی یه بی بی دارم این حالمو می بینه سکته می کنه؟. لبخند بی جونی زدم و چیزی شبیه خدا نکنه زیر لب زمزمه کردم. چشم هام رو بستم. بی بی همون طور با موهام بازی می کرد…

دانلود رمان باوان رویا نیکپور بدون دستکاری و سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بیست کتاب " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.