دانلود رمان افسونگر مسترد از رویا احمدیان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهرو یک دختر مذهبی اما پر از شیطنت، تک دختر خانواده اعلایی ها دختری زیبا و لوند، یک شب قبل از اینکه به عقد پسری که دوسش داشت در بیاید با حضور یک مرد ناشناس در جشن خانوادگیشان، سرنوشتش دست خوش تغییر می شود. او یک خونبس است، خونبهای یک دشمنی قدیمی که حالا دامن گیر این عزیز کرده می شود و اورا در مقابل مردی رنج دیده و خشمگین قرار می دهد. شاهین احمدخان، کُرد زاده ای اصیل، تاجری جذاب و اسم و رسم دار که بعد از سالها برگشته تا عروسش را…
افسونگرِ مُستَرِد: افسونگر پس فرستاده شده… ساحری که پس زده شده.
خلاصه رمان افسونگر مسترد
یک جفت چشم عسلی رنگ که اخم آلود بود، از گوشه چشم نگاهم کرد .به دنبالش صدای مردانه اش بلند شد. -ناموس من و این ولگردی ها! حاج رضا بلد نیست امانت داری کنه؟ سوار شو ببینم. لعنتی کاش آن شیشه ماشین کوفتی را و من را از شر نگاهش خلاص می کرد .صدایی صاف کردم. -شما کی باشی؟! -سوار شو تا بگمت. نفس کلافه ای بیرون فرستادم. -میگم… با پایین آمدن شیشه حرفم نصفه ماند. این ممکن نبود، این مردک
انگار کپی تایگر شروف بود. با ابرو به داخل ماشین اشاره کرد. پوزخند زد و دیدم برق خورشید در چشمان روشنش درخشید. -شاهین احمد خان، اسمم به متعجب نگاهش کردم .چشم تنگ کرد. -سوار شو ماهرو… سوار نشی هیچ وقت اجازه نمیدم راه خونه بابات و تا عمر داری طی کنی! تا زنده ای ور دل من میمونی. -تو چکاره من باشی جناب! -من و ول کن ولی تو خونبس این دشمنی هستی و قول و قراری که ۳۰ سال پیش گذاشته شده، زن من. خندیدم و پر تمسخر گفتم: -تو خودت ۳۰ سالت میشه که اراجیف
۳۰ سال پیش و رو می کنی؟ چادر مشکی و این صورت معصوم اینهمه زبون نیومده، زبونت و غلاف کن تا کوتاهش نکردم. چشمانم را در حدقه چرخاندم چی میخوای؟ -بیا سوار شو… با بی حوصلگی ماشین را دور زدم و صندلی بغل راننده نشستم .به نیم رخش دقیق شدم .بی توجه، به روبه رو زل زده بود و اخم کم رنگی هم بر ابروهایش نشانده بود. نگاهم کم کم پایین آمد .نه انگار علاوه بر چهره خوبی که داشت، قیافه خوبی هم دست و پا کرده بود ! بی هوا به طرفم سر چرخاند. خودم می دونم جذابم هیز بازی و تموم کن دختر!
دانلود رمان آیه های جنون از لیلی سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرام چشمانم را باز کردم. با چشمان خواب آلود اطرافم را نگاه می کردم، نشسته روی زمین خوابم برده بود! خمیازه ای کشیدم و دستم را میان موهایم بردم، دست راستم را روی تخت گذاشتم و بلند شدم. به سمت در رفتم، چشم های نیمه بازم را به در دوختم و دستگیره در را فشردم، با قدم های بلند به سمت آشپزخانه میرفتم. با قدم های تندم کناره های شلوار نخی گشاد مشکی رنگم تکان میخورد. سردی سرامیک ها حالم را خوب می کرد! مثل خودم بودند! سرد، بی روح!
خلاصه رمان آیه های جنون
نگاهم را از صفحه ی کتاب میگیرم و سریع دستان مشت شدہ ام را به سمت چشمانم می برم. شروع میکنم به مالش دادنِ چشم هایم. این روزها تلاشم برای کنکور بیشتر شدہ، نورا هم مثلِ من سفت و سخت چسبیدہ به درس.احساس میکنم بهترین روزهای زندگی ام را میگذارنم. روز از خواستگاری گذشته حتما بار دوم در کار نخواهد بود! دستانم را پایین می آورم، نگاهی به کتاب ادبیاتم می اندازم و میبندمش. موهای بافت شده ام روی شان می افتند، به پاپیون صورتی ای که بهشان بستم نگاه میکنم و سپس دوبارہ به سمت کمرم هدایتشان می کنم.
از پشت میز بلند می شوم هم زمان با بلند شدنم دامنم تا پایین تر از زانویم سُر میخورد. با ذوق به گل های ریز و درشت دامنم زل میزنم و می چرخم. دامنی با زمینهی شیری، اما گل های صورتی اش باعث می شوند به زور رنگ زمینه اش را ببینی. همراه کت سادہ شیری رنگ که تنها در سر آستین هایش کمی از پارچه ی گل گلی دامن استفاده شدہ. چون هوا سرد شد همراهشان جوراب شلواری مشکی رنگی پوشیدم. به سمت آینه میدوم و برای بار هزارم خودم را با ذوق نگاه می کنم، برای بیرون از خانه دلبری کردن بلد نیستم ولی برای داخل خان چرا چند تقه
به در اتاقم میخورد، بدون این که چشم از آینه بگیرم میگویم: بفرمایید دستگیرہ در به سمت پایین کشیده می شود، صورت مادرم را از بین در نیمه باز میبینم. نگاهی به سر تا پایم می اندازد و با تاسف سری تکان می دهد: تو خسته نشدی از صب جلوی اون آینه ای؟! به چشمانش زل میزنم و نچ کشیدہ ای میگویم. در را کامل باز می کند بیا عصرون همش تو این اتاق داری درس میخونی. مثل بچه های حرف گوش کن سرم را کج میکنم: چشم مامانی. همراه مادرم از اتاق خارج می شوم او با قدم های تندتر خودش را به آشپزخانه میرساند. پشت سرش وارد…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…