دانلود رمان من عاشقم یا تو از سارا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر خبرنگاری که برای رسیدن به اون چه آرزوشه سخت تلاش می کنه و از نامزدش غافل می شه. تا اینکه یک روز برای مصاحبه با یک تاجر معروف فرستاده میشه، معین صدرا مرد مغرور با گذشتهی پر از رمز و رازی که نه تنها آیندهی خودش بلکه آیندهی سوگل و نامزدش رو هم دست خوش تغییرات میکنه…
خلاصه رمان من عاشقم یا تو
دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشونه، روی مبل های آبی رنگمون می شینیم. هر دو دستم، اسیر دست هاش میشه. خیره به چشم هامه، فشاری به دست هام میده و میگه: -میخوام شیفت شب هم کار کنم، دنبالشم اون جوری زودتر میریم سر خونه زندگیمون. معترض میگم: -میخوای خودتو بکشی مگه؟؟ سروش: برای رسیدن به تو تلاش میکنم سوگل. -توی تلاشت اغراق نکن. مگه میشه هم دانشگاه بری هم آتلیه هم شیفت شب؟ -سروش تحمل میکنم، اینکه بفهمم آخر این سختی ها به شیرینی داشتن تو ختم میشه تحمل میکنم. میخندم، ریز و دلربا… دوباره
مجنون میشه و برای تصاحب این لیلی تاب و تحملش رو از دست میده. دستم رو ول نمیکنه جا به جا میشه و روی مبل دراز میکشه. سرش رو روی پام میذاره و مثل پسر بچه ها با آرامش چشم هاشو میبنده. میخندم.. -باز بچه شدی؟ خنده ی مردونه ای میکنه. سروش: آره، میدونی که الان چی میخوام؟؟ خنده ام پررنگ تر میشه. می دونستم دستم رو لابه لای موهای مجعدش فرو میبرم نوازش گرانه انگشت هامو لا به لای موهاش به حرکت در میارم. آرامشی که بهش منتقل میشه رو درک میکنم با تمام عشق و علاقه به کارم ادامه میدم. نوازشش میکنم و هر
لحظه با شیفتگی بیشتری نگاهم رو به صورتش میپاشم. چهره ای مردونه و در عین حال زیبا… همیشه به مژه های پرپشت و بلندش غبطه میخوردم. علاوه بر مژه هاش، قد بلند و هیکل مردونه و خدادادیش من رو مجذوب خودش کرده بود. به آرامشش لبخند میزنم و میگم: -کجا سیر میکنی؟ سروش: کنار بچه هام. -پس من کجام؟؟ سروش: تو کنار منی. _چرا؟ پس بچه هامون چی؟ سروش: بچه هامون سرشون به خودشون گرمه. از اون گذشته من حسودم میدونی که؟ نمی دونستم. سروش: من تو رو حتی با خودتم شریک نمیشم، تو تمام و کمال متعلق به منی…
دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان نوشیکا از نساء حسنوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امروز بار جدید سفارش دادم، حولوحوش ساعت ۱۱ میرسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمیگردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید. نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
خلاصه رمان نوشیکا
یاسین همچنان خیره ی دست دراز شده ی آهو بود. باورش نمی شد یک کف دست بچه این گونه کمکش را پس زده بود. یک دختر، تنها مگر چقدر پس انداز داشت که پول بیمارستان را هم پس بدهد. با خودش که تعارف نداشت به تریج قبایش برخورده بود. جدی و با اخم گفت: پولتون رو بذارید جیبتون کی اجر کار نیکش رو با پول پس میگیره که من دومیش باشم؟ آهو رسماً آمپر چسبانده بود
این از بدو ورودش که گدا فرضش کرده بودند این هم از خود یاسین که این گونه صحبت می کرد. شما عادت دارید زوری کار خیر کنید؟! یا بهتره بگم لذت می برید همه ی آدما زیر پای شما باشن و با پولتون سامون بگیرن؟ من نخوام به من لطف کنید باید کی رو ببینم؟ شما لطف کردید اون روز من رو نجات دادید بعدش بردید بیمارستان و کل روزتون از دست رفت تا آخر عمر مدیونتون هستم ولی دلیل نمیشه به شعور و شخصیت من توهین کنید.
اون آقا هم تا گفتم با شما کار دارم پاسم داد مسجد محل، یکی با خودتون این کار رو بکنه خوشتون میاد؟ رگباری حرف میزد و خودش را کنترل می کرد تا بغض نکند. این جماعت فقط ادعا داشتند کمکش را فراموش نکرده بود، نمک نشناس نبود ولی غرورش هم ارزش دار بود. هر وقت جوانی سالم و سرحال را میدید که در گوشه ی خیابان دست به گدایی دراز کرده بود نه تنها دلش بلکه….
دانلود رمان موسیقی شب از پریسا شکور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام روژان که میره خونه ی مامان بزرگش تا بهش زبان فرانسوی یاد بده. همونجا شبا از پشت دیوار همسایه یک بغلی آهنگای یه پسر ناشناس رو گوش میداده و دل به صدای پسره میبازه در صورتی که اصلا اونو ندیده… توی ذهنش به پسره لقب پسر موزیکال میده… پسر موزیکال به عنوان روانشناس سر راه روژان سبز میشه و روژان هم بدون اینکه بدونه این همون پسره هست ماجرای عاشقی خودش رو تعریف میکنه و…
رمان موسیقی شب
آخر هفته بود… سوار ماشین بودیم بریم خاستگاری… نگاهی به تیپ داداشم انداختم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود قدشم که ماشالله بلند… عالی بود. خودمم یه مانتو بنفش با شلوار جین مشکی و شال مشکی که با کیف و کفش بنفش ست کرده بودم… رفتیم خونشون… پریسا و مامانش کنار در آپارتمان وایساده بودن! رامین دسته گل رو به پریسا داد… بابای پریسا با بابام دست داد… منو پریسا هم همدیگه رو بغل کردیم!!… رفتیم داخل… به محض ورودمون دیدم دوتا پسر هم اونجان با دیدنمون از جاشون بلند شدن و سلام
کردن… تا حالا ندیده بودمشون…
خلاصه رمان موسیقی شب
آخر هفته بود… سوار ماشین بودیم بریم خاستگاری… نگاهی به تیپ داداشم انداختم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود قدشم که ماشالله بلند… عالی بود. خودمم یه مانتو بنفش با شلوار جین مشکی و شال مشکی که با کیف و کفش بنفش ست کرده بودم… خلاصه رفتیم خونشون… پریسا و مامانش کنار در آپارتمان وایساده بودن! رامین دسته گل رو به پریسا داد… بابای پریسا با بابام دست داد… منو پریسا هم همدیگه رو بغل کردیم!!… رفتیم داخل… به محض ورودمون دیدم دوتا پسر هم اونجان با دیدنمون از جاشون بلند شدن و سلام
کردن… تا حالا ندیده بودمشون… خلاصه رفتیم و نشستیم… مردا مشغول حرفای متفرقه شدن و من و پریسا هم در مورد رامین حرف میزدیم… بعد از چند مین داداش پریسا هم اومد… اسمش “آرتام” بود… یه پسر خوشتیپ و جذاب… سلام کرد و روی یه مبل تک نفره نشست… _میگم پریسا داداشت کجا بود که حالا اومد؟؟ پریسا _ کلاس موسیقی داشت!!… با این حرف پریسا یاد موسیقیای اون پسره افتادم… با خودم گفتم نکنه… ولی فکر نکنم اون باشه… _راستی پریسا اون دوتا پسر کین؟؟؟ معرفی نمیکنی؟؟ پریسا _ اونا پسر دایی هام هستن…
اون که قدش بلندتره و بزرگتره اسمش “رایان” هست و اون یکی هم که چشمای نافذی داره اسمش ” شایان ” هست!!… _پس چرا من تا حالا اینا رو ندیده بودم؟؟ پریسا _ آخه اونا خیلی وقته رفتن اسپانیا و اونجا زندگی میکنن.. دیشب اومدن اینجا !!.. نگاهی به شایان و رایان و آرتام انداختم تقریبا کنار هم بودن… هرسه قد بلند بودن ولی هرکدوم ویژگی خاص خودش رو داشت… چشمای شایان مشکی… آرتام آبی و چشمای رایان هم عسلی بود!.. بحث به ازدواج رامین کشیده شد… بعد از صدور اجازه پریسا و رامین رفتن توی اتاق تا حرفاشونو بزنن…
دانلود رمان رقص با چشمان بسته از منیر کاظمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام خجسته که با پسر خاله ی ناتنیش مازیار رقص باله می کنن و عاشق همن ولی خجسته به خاطر پول با مرد زن داری به اسم مُعِز ازدواج می کنه که خلافکاره و بچه قاچاق می کنه و قربانی هوس معز میشه مازیار دیگه نمی تونه با خجسته باشه و با…
خلاصه رمان رقص با چشمان بسته
انار نشسته بود روی اولین پله ی ایوان بلندی که بهار خواب را از حیاط جدا می کرد. به بلور نگاه می کرد که نوزاد نا آرامش را بغل گرفته و تکان می داد. با دمپایی های جلو بسته کلش کلش در امتداد روشنی که از بالا افتاده راه می رفت و سعی می کرد بچه را آرام کند. همه خواب بودند. زن ها، مردها و بچه هایی که از کار روزانه برگشته خوابیده بودند و فقط حدای ویز ویز مهتابی در دل دیوار بهارخواب می آمد. می خوای بدیش به من؟ بلور معتاد بود. بارها خواسته بود ترک کند اما نشده بود.
با این حال تنها زنی بود که حاضر نشده بچه اش را بفروشد. بچه از شوهری بود که قبل از دیدنش با یک اوردوز شدید در لحظه مرده بود. نه. می خوابه الان. بچه انگار با تکان ها نا آرام تر می شد. بلور خمار بود و رنگ روی صورت نداشت. با این حال سعی می کرد به خودش مسلط باشد. شیشه شیر را از روی پله ها برداشت اما بچه لب نزد. صدای شمسی خانم از اتاقش در آمد: ای وای شب هم آسایش نداریم از این قوم. بابا اینو ساکتش کن دیگه. بلور چند قدم از نور دور شد. انار ایستاد: سرده نرو دیگه اون جا.
بلور، بچه را بیشتر تکان داد. سمت حوض رفت و بی توجه به انار دور خودش چرخید. انار میله را با دست گرفت. یک لحظه این فکر از ذهنش گذشت که بلور قصد انداختن بچه را در حوض دارد. کمی خیز برداشت تا بتواند در عرض چند ثانیه پایین بپرد اما همین وقت بلور دور زد و سمت او برگشت: یه چیزیشه. هیچ شبی این طور نمی کرد.
مستاصل و درمانده بود. معلوم بود همه وجودش درگیر درد است و حتی توان نگه داشتن خودش را هم ندارد. انار پله ها را پایین آمد دستش را دراز کرد: بدش به من یه کم…
دانلود رمان معشوقه شیطان از سما اسفندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-شیطان اینه؟ با تعجب به منصور نگاهی انداختم. -اره قربان اینه. -اما اینکه… -اره یه زنه؟ گول قیافه مظلومشو نخورید قربان، مارمولکیه که دومی نداره. متعجب به دختر روبه روم نگاهی انداختم. چشمان کشیده، قد متوسط، اندام مزون. -میبینی اقا چشماش خدای شرارته بهش میگن شیطان ساکت این دختر بیشتر به الهه زیبای رم باستان میخورد تا شیطان ساکت. -چرا ساکت؟ -چون اون لالِ قربان. بیاختیار قهقهای زدم یک دختر بچه لال اینجوری تن و بدن این نره غولها رو لرزونده؟ -پاشو خودتو جمع کن مرد …
خلاصه رمان معشوقه شیطان
“مهرا” _یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه سگ به سایه شتر راه میره. گیج نگاهش کردم یعنی چی؟ سگ به سایه شتر راه می رود. با کمی فکر مفهوم کلمات و ضرب المثلش را فهمیدمگ من در سایه خوان حرکت میکنم؟ و این قدرتم از قدرت او نشات می گیرد یعنی اگر خوان نباشد من هیچ چیز نیستم اصلا اینها به کنار به من گفت سگ؟؟ با خشم نگاه مات شده ام را در سالن گرداندم خبری از آران نبود مردک یالغوز چلغوز با اخم سالن را ترک کردم. _خانم آقا گفتند همراه… چنان نگاهی به نوچه ی آران انداختم که
مردک با آن قد و هیکل چند قدم عقب تر رفت. با حرص هنگام عبور از کنارش به او تنه زدم و خودم را به ماشینم رساندم. دلم خالی شدن خشمم را میخواست شاید کمی مشت زدن حال دلم را خوب کند. با یک تیک آف ماشینم را از جا کندم و مسیر عمارت را در پیش گرفتم. تمام مدت مسیر از کوچه ها و پس کوچه ها رفتم تا به ترافیک عصر تهران برخورد نکنم بلاخره بعد از یک ساعت و خورده علافی به عمارت رسیدم حتی این تایم تنهایی هم چیزی از حجم عصبانیتم کم نکرده بود. ماشین را پارک کرده و نکرده رها
کردم و با گام های بلند خود را به سالن ورزشی رساندم. این روزها این ساعتها هرکار هم بکنم باز هم جایی از وجودم نا آرامم است من نمیتوانم نقش یک عروسک خونسرد را بازی کنم وقتی تمام وجود در جوشش است. جوشش خشم و اضطراب جوشش بهم ریختن تمام انچه که مدت ها برایش رویا بافی کردم. قدرت قدرت و قدرت… تا پایم به سالن رسید تمام سرها به سویم چرخید. مردهای درشت هیکل که محافظین عمارت بودند. بودن مردانی که با دیدنم رعشهی ترس به وجودشان نشست و قیافه های خشنشان …
دانلود رمان آفوگاتو (جلد اول) از آتوسا ریگی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای یه دختر قلدر… که برای محافظت از خانواده اش مجبور خودش شکل پسرا کنه و اونم بخاطر خواسته پدرش چون پسر نداشته اسمش هم سروش هست و این وسط اتفاقاتی می افته. بخاطر اینکه باورش کنند کم سختی نکشیده…
خلاصه رمان آفوگاتو
همه آمده بودند. بعضی ها بالاجبار و بعضی ها از سر کنجکاوی . آن هایی که گذشته را بخاطر داشتند، نگران و آن هایی که چیزی نمی دانستند، بی خیالی بودند. صحبت های معمول، گفته می شد. هیچ کس به دیگری گوش نمی داد.کسی هم که متکلم بود، خودش نمی دانست چه می گوید. همه در سر به میهمان ناخوانده می اندیشند. اعضای این خانواده نسبتا بزرگ، چند دسته شده و هر دسته در گوشه ای از سالن مجلل عمارت آقا بزرگ نشسته بودند. با هربار باز شدن در سالن سرها به سمت در برمی گشت و به محض
آن که مطمئن می شدند خبری از عضو تازه وارد خاندان نیست، سرشان را می چرخاندند و به کار قبلشان مشغول می شدند. در جمع چهارنفره ی دختران، ستایش اولین کسی بود که قفل دهانش را بعد از دو ساعت همنشینی گشود و رو به دختری که تمام مدت ساکت بود و با لاک ناخن هایش ور میرفت، پرسید: -میگم کیمیا، چه حسی داره دیدن برادری که تا حالا نمیدونستی وجود داره؟ با این سوال ابتدا به ستایش و سپس به کیمیا خیره شدند. ستوده پیش از آنکه به کیمیا خیره شود، چشم غره ای به ستایش می رود ولی
خوب میداند خواهرش بی خیال تر از آن است که به این چیزها اهمیت بدهد. او همیشه زبان تیزی داشت و همه چیز را خیلی رک در صورت طرفش تف می کرد، بی آنکه نگران ناراحت شدن شخص مقابلش باشد. او این بی پروایی در کلام را از پدرش به ارث برده بود. کیمیا نگاه سردش را که کمی هم کینه توزانه است به ستایش دوخت. این دختر عموی زیبا رویش همیشه چیزی، هرچند دم دستی برای تیکه پرانی، پیدا می کند. -حس خاصی ندارم ولی فک کنم عمو خیلی دوس داشت جای بابا باشه و یه پسری، یه جای این دنیا می داشت….
دانلود رمان ازدواج صوری از پرستو.ن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام سوگل که با از دست دادن پدر و خواهرش توی یک تصادف مجبور به ازدواج با پسری به نام باراد میشه که علاوه بر تغییر زندگی باراد زندگی خودشم تغییر می کنه…
خلاصه رمان عشق صوری
دو روز دیگه مراسم عقدم بود ومنم دپرس تر از همیشه. بهترین دوستم روشا هم رفته بود یه ماهی خارج پیش مادرش و هنوز نیومده بود. پدر مادر روشا از هم طلاق گرفته بودن. مادرش رفت خارج، پدرشم موند. همینجا و زن گرفت خب منم کسی رو نداشتم تا پیشش درد ودل کنم. کارم شده بود تا صبح بیدار موندن و فیلم دیدن و از اون طرف تا هشت شب خوابیدن. روز قبل از عقد ادرس خونه ی باراد از پدرش گرفتم و وسایلمو بردم اونجا. چیزی نبود جز لباسامو و چندتا خورده ریز. خونه باراد قشنگ بود و مدرن.
تلویزیون هوشمند، کاغذ دیواری بنفش و مبلای یاسی، اشپزخونه ی شیک و کامل با کاغذ دیواری قرمز ومشکی و وسایل همرنگش. منم وسایلمو بردم به اتاقی که توش تخت یه نفره داشت. رنگ دیوارش ابی وقهوه ای بود با دراور قهوه ای وروتختی همرنگ دیوار. کلا خونش سه خواب بیشتر نداشت. یکیش که تخت دو نفره بود با عکسای باراد که اتاق خودش بود. اون یکی اتاق کار بود چون توش میز تحریر و چندتا نقشه و میز کامپیوتر بود و فقط می موند اون یکی که اتاق میهمان بود. منم همونو برداشتم. خودش خونه
نبود من کلید از باباش گرفتم. وسایلمو که گذاشتم در بستم و رفتم سمت خونه. دقیقا شبی که فرداش قرار بود بریم محضر تا صبح بیدار موندم وفقط طرفای هفت صبح بود که یه چرتی زدم ولی چون ده ونیم محضر بود مامانم ساعت نه صبح بیدارم کرد. با هزار بدبختی رفتم وبا ده بار شستن صورتم بالاخره برای چند ساعت خواب از سرم پروندم. رفتم ومانتو نخی فیروزه که سوگند برام به عنوان کادوی تولد خریده بود پوشیدم و یه شلوار تفنگی مشکیم به همراه شال همرنگش برداشتم….
دانلود رمان دختر شر از فری بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان در مورد دختری از قشر پولدار جامعه است… بیشتر سرمایه ی پدرش شراکت با چند نفره… که یکی از شرکا پول بقیه رو مثل اب بالا کشید…
خلاصه رمان دختر شر
پاشو نفس لنگ ظهره مامان هزار تا کار داریم. غلت زدم توی جام و گفتم: یه پنجشنبه بذار مثل آدم بخوابیم. _جمعه بخواب پاشو دختر دیگه. پتو رو کشیدم سرم و گفتم من تازه خوابیدم آخه یزید. پتو رو از صورتم کشید و گفت یزید باباته همونجور خوابالو خندیم و پاشدم نشستم مامان همینجور که داشت می رفت بیرون گفت شیلا نگفته بود عموتم دعوت کرده خمیازه طولانی کشیدم و گفتم خب که چی؟ هیچی میگم مثل باید می گفت. -چرا؟ -بلاخره من نباید بدونم مهمونای عروسی خواهرزادم کین؟ -نه.
برگشت سمتم تو چشاش پر از فحش بود. منم زدم زیر خنده و گفت پررو رفت و درم بست. یه کش و قوسی به بدنم دادم دست کردم زیر بالشم و گوشیمو برداشتم یه آیفون سیکس سفید که قابش روش جای رژ صورتی بود ساعتشو نگاه کردم یازده بود ساعت تو اتاقم بودا نمیدونم چه کرمی بود ساعت گوشیو نگاه کنم پاشدم کشون کشون رفته حموم و بدون اغراق دو – ساعت اون تو بودم بعدم حوله مو برداشتم و اومدم بیرون دیدم صدای بابای میاد لی درو باز کردم و دادم زدم بابا اومده؟ مامان گفت آره حمومه.
دروبستم و مشغول خشک کردن موهام با حوله شدم از تو کشو پاتختی لباس زیر مناسب لباس مجلسیامو برداشتم و پوشیدم بعم یه پیرهن نخی تا زانو قرمز پوشیدم حوله لباس خونه نداشتم گشنم بود حوله رو سفت تر کردم و دور سرم و رفتم آشپزخانه یه چایی ریختم و خامه شکلاتی و نون بربری هم برداشتم یکم خوردم مامان اومد گفت الان ساعت چنده؟ لقمه رو قورت دادمو گفتم: ۶ چطور؟ من سه ساعت تو رو بیدار کردم. وقتی دوش گرفتی من آرایشگاه وقت گرفتم دختر ینی من گشنمه بمونم؟…
دانلود رمان پنجره ی جنوبی از میم بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پزشک مامایی که نوزادان زیادی را در قدم گذاشتن به این دنیا همراهی می کند به ناگه دلش بند دل کودکی می شود که با مهر بزرگ حرام زادگی به دنیا آمده اما دخترک پزشک کودک را تنها نمی گزارد مردی که به همسر خود شک کرده و به اون انگ نامشروع بودن میزند و گناهان بسیار جبران ناپذیری در حق اون انجام می دهد و گاهی اما چه زود دیر می شود…
خلاصه رمان پنجره ی جنوبی
فضا پر بود از رقص نور و گاز مه مانندی که زیر پای جوانان می لغزید ! بو ی خاصی در محیط پیچیده بود که بی ربط نبود به چند جوان گوشه ی سالن و سیگاری که بی نشان رد و بدل می شد. هر دو ایستاده بودند جلوی میز بار و نگاه یکی از آنها غریبانه و ناخرسند بین جمع می گشت و دیگری بیخیال و بی قید، نخ سیگار کشیده نشده ای میان انگشتانش بازی بازی می کرد و از میان تای انگشتانش نوبت به نوبت تاب می خورد و می رفت تا نزدیک شست و بر می گشت سمت انگشت کوچکش!
– اونا،خودشونن؟! برگشت سمت همراهش که با سر گوشه ای را نشان می داد، شش هفت دختر و پسر دور هم جمع شده بودند. جواب مرد به ظاهر بیخیال، دبه همراه عصبی و کلافه اش فقط ” هوم ” بود و نگاهش تیزتر از قبل روی آن جمعیت و تیز شد! و دختر قد بلندی از میان آن جمع شش هفت نفره، با لباس هایی نافرم و بدن نیمه برهنه و آرایش غلیظ و پر اکلیل، از لحظه ی ورودش دنبال این دو نفر می گشت. وقتی متوجه شد نگاه آنها هم به اوست، از همان فاصله با ناز و ادا لبخندی به عنوان سلام به رو ی شان زد که…