دانلود رمان ھم بالین دلم باش از آزاده بنی اسدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعضی وقت ها یه شیطونی میکنی که از نظر خودت کوچیکه، خواسته ی دلِ، ولی بعد می بینی که همون شیطنت، نه تنها تو، که چند نفر دیگه رو هم درگیر میکنه، نظم زندگیه یه نفر دیگه برای همون شیطنتی که فکر می کردی کوچیکه به هم میریزه…. شاید تو پای شیطنتت بمونی، ولی آیا اون کسی که ضربه خورده حاضره تو رو ببخشه؟!… قصه ی منم درباره یکی از همین شیطنت هاست…
خلاصه رمان ھم بالین دلم باش
(پریشان) از وقتی از حرم برد بودیم خیلی سبک تر شده بودم به خصوص بعد از این که صدای مادر را شنیدم. بغض ،کلامش، نشان از دل تنگش می داد و این برای من نشانه خوبی بود. شاید مرا برای گناه ناکرده ام بخشیده بود آرزوهایش را بر باد داده اشک در چشمانم حلقه زد اگر این اتفاق ها مسیر زندگیم را عوض نکرده بود، الان داشتم خودم را برای کنکور آماده می کردم. دو سال آخر تحصیلی ام را به خاطر حسادت کودکانه دوستم از دست داده بودم اصلا همه چیز را به خاطر یک دختر احمق و عوضی به فنا داده بودم دلم می خواست نفرینش کنم از اعماق وجودم! ولی نمی توانستم زبانم به لعن و نفرین
نمی چرخید می دانستم خدا جای حق نشسته است. گرمای دستی که دور کمرم حلقه شد مرا به حال بازگرداند. صورتم را به سمتش برگرداندم. نگاه گرم و پر احساسش را به من دوخت. – باز که داری غصه می خوری مامانت چیزی گفته؟ درستش می کنم. نمی خوای به من اعتماد کنی؟ به من اعتماد نداری به خدا چی؟ به امام رضا! شاید داری امتحان میشی من اونقدرام بد نیستما. پوزخند تلخی زدم. حالت چشم هایش شوخ شد. – این وقت شب، تو یه اتاق نیمه تاریک تنها با یه تازه داماد ناکام، اونم کسی که مرحله به مرحله داره پیش میره واقعا نمی ترسی که پوزخند می زنی؟! از حرف هایش ترسیدم
بدنم مور مورشد چشمان ترسیده ام را به او دوختم. – چرا اذیت می کنی؟ نشست روی تخت به تاج تخت چسبید و مرا در حصار کشید. موهایم را به بازی گرفت. -چرا فکر میکنی اذیتت میکنم؟! می ترسی از من؟ با دست آزادش، اجزای صورتم را لمس کرد. -حیف نیست من از این همه زیبایی بگذرم؟ فکر نمیکنی چقدر برام سخته؟ گناه دارما. کمی خودم را عقب کشیدم محکم تر از قبل در حصارم کشید. -شیطونی نکن دیگه. الان که کاریت ندارم رابطه یه طرفه که مزه نداره. اصلا می دونی از چی حرف می زنم؟! هجوم خون را به صورتم کاملا حس کردم. – خواهش می کنم تمومش کن. خندید و…
دانلود رمان وقت دلدادگی از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که پدرش غرق در اعتیاده و پسر حاجی ای که مجبوره به خاطر یه عهد قدیمی با این دختر ازدواج کنه و زندگی شخصیش رو از دست بده!
خلاصه رمان وقت دلدادگی
داستان دختری که پدرش غرق در اعتیاده و پسر حاجی ای که مجبوره به خاطر یه عهد قدیمی با این دختر ازدواج کنه و زندگی شخصیش رو از دست بده! همیشه، یک جا، یک لحظه زمانی می رسد که باید دستور ایست بدهی درست مانند نقطه ای که آخر جمله ای گذاشته باشی. دخترکم بدبختی تمام. نقطه می گذاری و میگویی سر خط. برای زندگی هم گاهی توقف لازم است مثل نقطه پایانی که فریده بر این زندگی می گذاشت. شاید برای تغییر یک زندگی بی اساس برای خودش خیلی خیلی دیر بود.
اما برای دختری به نام فاخته می توانست نقطه ی سروع دوباره باشد. او هم امروز درست در همین نقطه بود. در حیاط قدیمی خانه استیجاری شان لب حوض نشسته بود در حالیکه غرق در افکار خود بی اراده به لباس های کفی داخل لگن چنگ می زد. اما تمام فکر و گوشش متمرکز اتاق کوچک و نمور خانه ویرانه ای بود که صداهای کمک خواستن دخترک تن خانه را می لرزاند چه برسد به مادری که می خواست از آنهمه صدا بیخیال بگذرد اما تمام وجودش می لرزید. با گوشه روسری اش اشک چشمش را پاک کرد.
و محکمتر به جان لباس های داخل لگن افتاد. نباید به فریادها و گریه و التماسش اهمیت می داد. نه اینکه نخواهد مثل میلیون ها بار قبل خودش را سپر بلای نازدانه اش بکند، کم هم جای کمر بندها بر جان و تنش نقش نبسته بود ولی باید گوش نمی داد. اینبار نباید می رفت…خیلی سخت بود… برای مهر مادری اش مثل خنجر بود. با هر فریاد فاخته انگار به جای لباس ها قلبش را چنگ می زدند. صدای کشیده شدن دمپایی زن فضول همسایه را شنید و زیر چشمی به آمدنش نگاه کرد…
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم از رها امیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد اصلا احساس خوبی با این ادم نداشتم.
خلاصه رمان همین که کنارت نفس میکشم
کمتر از سه هفته سالن آماده بود به کمک فردین احتیاج داشتم فروشگاه به آن بزرگی چه می خواستم یا نه به وجود یک مرد نیاز داشت هیکل درشت و ورزشکاری اش به دردم می خورد پسر خاله مهسا بود تنها کسی از فامیل مهسا که با او رابطه داشت دانشجوی کارشناسی ارشد بود دو روز در هفته کلاس داشت و بقیه اش به سالن آمد. داشتم طرح های کت شلوار مردانه را چک می کردم لباس های مجلسی، مانتو و پالتو بیشترین فروش را داشتند. هفته اول مشتری نداشتیم نگران بودم ولی از هفته دوم بهتر و بهتر شد. به دلیل شیشه بودن اطراف دفترم
به سالن دید داشتم. مرد کت شلواری ۴۰ ساله ای همراه دو مرد دیگر که بیشتر شبیه بادیگارد بودند وارد پاساژ شدند. هنوز ۲۰ روز هم از شروع کارمان نگذشته بود. قیافه اش برایم آشنا بود فردین جلوتر می آمد. حوریه و مهسا سرشان به مشتری گرم بود. سه تا دختر دیگر هم استخدام کرده بودم تا از پس مشتری ها بر بیایند. سرم را به طرح های ماه اینده گرم کردم. _خانوم پور عرب مهمون دارید. به فردین نگاه کردم جلوی مشتری همیشه به فامیل صدایم می کرد. – بفرستش تو؟ مرد داخل شد. بلند شدم. – بفرمایید؟ نگاهش اصلا دوستانه نبود. فردین هم
داخل آمده بود. به آن دو مرد هیکلی نگاه کردم به نظر نمی رسید با من کار داشته باشند. هر دو روی صندلی کنار مرد نشستند – فردین میتونی بری ممنون. می خواست چیزی بگوید که اشاره کردم برود احتمالا او هم همان چیزی را حس کرده بود که من کرده بودم. _بفرمایید آقایون؟ – من ادم رکی هستم خانوم پور عرب پس حاشیه نمیرم تمام پاساژهای اقدسیه و تجریش زیر نظر منه. دست هایم را در هم قفل کردم و منتظر نگاهش کردم. – خب؟ – کاسه کوزتون رو جمع کنید. ابروهایم بالا رفت. – من متوجه منظورتون نمیشم آقای… _کهنسال… منظورم خیلی واضحه…
دانلود رمان گل ها در سوگ باغبان رنگ باختند از فاطمه گل محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه روایت دختری از تبار بختیاریهاست که به جرم کشتن یک آقازاده به زندان افتاده و در انتظار قصاص است. خودش را ته خط احساس میکند و امیدی به زندگی دوباره ندارد. مهر سکوت به لبهایش زده و دلیل آن جنایت را در سینهاش مدفون کرده است تا آنکه وکیلی کار بلد و ماهر، وکالتش را بر عهده میگیرد…
خلاصه رمان گل ها در سوگ باغبان رنگ باختند
سرش را میان دستانش گرفته بود و میفشرد. باز هم میگرنش عود کرده بود و تا پَس سرش تیر میکشید. به قرصهایش دسترسی نداشت و چقدر در این لحظه حضور نیلوفر را، با آن ماساژهای معجزهگرش، که درد را از تنش دور میکرد، کم داشت. با صدای تقهای که به در خورد، سرش را از اسارت دستانش رها کرد و چشمانِ سرخش را به در دوخت. -بیا تو. در باز شد و هیکلِ یزدان در چهارچوبِ در نمایان شد. لبخند خستهای به رویش پاشید و از جایش برخاست.
به سمتش رفت و دستش را فشرد: -سلام، خوش اومدی. منتظرت بودم. یزدان نگاهی به چشمانش انداخت و گفت: -سلام، ممنون. بازم میگرنت عود کرده؟ سری تکان داد و به سمت صندلیهای روبروی میزش هدایتش کرد و گفت: -این میگرن هم یقهٔ ما رو سفت چسبیده و ول نمیکنه! لامصب هر سری هم شدیدتر میشه. هر دو روی صندلی نشستند. یزدان گفت : -یه فکر اساسی براش کن، اینجوری خیلی اذیت میشی. پیشانیاش را فشرد و با صدایِ دو رگهای گفت: -فکر اساسیش اینه که از تَنش دور باشم، اما شغل ما یعنی خودِ تَنش.
مخصوصاً با این پروندهای جدید. یزدان سری تکان داد و گفت: -راستی کجا بردنش؟ از فکر آن دختر و بلاهایی که قرار بود سرش بیاید، سرش تیری کشید و چشمانش جمع شد. با دو انگشت، چشمانش را فشرد و نفسش را فوت کرد. -بردنش برا بازجویی. یزدان هومی گفت و دوباره پرسید: -چرا برای بازجویی میبرنش جایِ دیگه؟ -به خاطر یه سری مسائل امنیتی. نگاهش را به چشمان زلالِ یزدان گره زد و گفت: -دیشب نتونستم حرف بزنیم. برام یه کاری می کنی؟ یزدان پلکی زد. -چه کاری؟ خیره در نگاه کنجکاوش محکم گفت…
دانلود رمان ماه نو (جلد دوم) از استفانی مه یر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﺗﻮﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﻼ ﺟﺴﭙﺮ ﺑﻪ ﺑﻼ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻼ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ ﺑﻪ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ …
خلاصه رمان ماه نو
مهمانی: نود و نه ممیز نه درصد مطمئن بودم که خواب می بینم. دلایلی که تا آن حد اطمینان داشتم این بود که اولا در زیر پرتو درخشان نور آفتاب ایستاده بودم آن هم از نوع آفتاب واضح و خیره کننده ای که هرگز در زادگاه پر باران من شهر فورکس در غرب واشنگتن نمی درخشید و دوم اینکه در حال نگاه کردن به مادربزرگم ماری بودم. شش سال از مرگ مادر بزرگ میگذشت و این خود دلیل محکمی برای تایید خواب دیدن من بود! مادر بزرگ زیاد عوض نشده بود صورت او همان شکلی بود که به یاد داشتم.
پوست او نرم و پژمرده بود و از صدها چین و چروک ریز تشکیل میشد که با ملایمت به استخوان های زیرشان چسبیده بودند. شبیه به زرد آلوی خشکیده بود با این تفاوت که توده ای از موهای سفید پر پشت همچون ابری اطراف سرش را پوشانده بودند. دهان او همزمان با دهان من لبخند نصفه نیمه ی بهت زده ای را به نمایش گذاشته بود گویی او هم انتظار دیدم من را نداشت. خواستم سوالی از او بپرسم در واقع پرسش های زیادی داشتم! او اینجا در رویای من چه میکرد؟ پس از مرگش چه بر سر او آمده بود…
دانلود رمان بیگانه از آلبر کامو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف میکند که مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است… داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
خلاصه رمان بیگانه
«این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، تمام اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال میکرد و روزهای اول که به نوانخانه آمده بود اغلب گریه میکرد و این به علت تعییر عادت بود. پس از چند ماه اگر میخواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند بازهم گریه میکرد. بازهم بعلت تغییر عادت بود. کمی هم به این جهت بود که در سال اخیر هیچ بدیدن او نیامده بودم. و همچنین بعلت اینکه یکشنبهام را میگرفت. صرف نظر از زحمتی که برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیط، و دو ساعت در راه بودن میبایست میکشیدم.
مدیر بازهم با من حرف زد. ولی من دیگر به او گوش نمیدادم. بعد به من گفت:« گمان میکنم میخواهید مادرتان را ببینید.» من بی اینکه جوابی بگویم بلند شدم. او پیشاپیش من به سوی در حرکت کرد. در پلکان، برایم گفت:« او را در اطاق کوچک مردهها گذاشتهایم. برای اینکه دیگران متاثر نشوند. در اینجا هر وقت کسی میمیرد، بقیه تا دو سه روز عصبانیاند و این موضوع باعث زحمت میشود.» از حیاطی عبور میکردیم که عدهی زیادی پیرمرد، در آن، دسته دسته باهم وراجی میکردند.
هنگامی که ما عبور میکردیم آنها خاموش میشدند، و پشت سرما باز گفتوگو شروع میشد. گوئی که همهمه سنگین طوطیهاست. دم یک ساختمان کوچک مدیر از من جدا شد.« آقای مرسو شما را تنها میگذارم، در دفتر خود برای انجام هرگونه خدمتی حاضرم. بنا به قاعده ساعت ده صبح برای تدفین معین شده است. زیرا فکر کردیم بدین ترتیب، شما خواهید توانست در بالین مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم اما خواستم ضمنا شما را هم مطلع گردانم.»…
دانلود رمان پای درخت سیب از ستاره شجاعی مهر و بهاره زعفرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان به همراه دوستانش به شمال می روند و یک شب وقتی در ویلا هستند سه پسر وارد آنجا می شوند. اهورا ادعا دارد ویلا متعلق به اوست در حالی که دخترها آن را از شخص دیگری اجاره کرده اند. اهورا به یک شرط اجازه می دهد آن ها در ویلا بمانند و آن شرط این است که…
خلاصه رمان پای درخت سیب
حمید برادر حنانه اعتیاد داشت چند دفعه خانواده اش او را در کمپ خواباندند تا ترک کند اما فایده ای نداشت. هر کس تا آن روز به خواستگاری حنانه آمده بود تا می فهمید تنها پسر خانواده معتاد است و همسایه ها درباره اش حرف های نامربوطی می زنند، دیگر و سراغ حنا را نگرفت. بهنام این موضوع را می دانست و چند باری به صورت غیر مستقیم گفت که حنانه را دوست دارد و این مورد برایش مهم نیست. حنانه از بابت عمه حورا نگران بود. همه خبر داشتند که او چه زن حساسی است. به خصوص اگر پای تنها پسرش بهنام وسط باشد. چیزی نگفتم. باید به حنا اجازه ی تصمیم گرفتن می دادم.
فقط بهنام عجله داشت و دلش می خواست حنا زودتر تکلیفش را معلوم کند. فردای آن روز بعد از خوردن صبحانه، دوش گرفتیم تا بیرون برویم. سالومه پیشنهاد داد بازار برویم و دریا را برای غروب بگذاریم قبول کردیم و از خانه بیرون زدیم. از شانس ما هوا خوب بود و راحت می شد در شهر ساحلی گردش کرد. کمی صنایع دستی و لواشک خریدیم و ناهار را هم در یکی از کبابی های بازار خوردیم اصلاً شمال جان می داد برای خوردن کباب. ظهر خریدهایمان را در ویلا گذاشتیم و بعد از کمی استراحت راهی دریا شدیم حنا دوست داشت قایق سواری کنیمو من و سالومه هم از خدا خواسته پذیرفتیم.
سوار قایق شدیم و سالومه چند تا عکس و فیلم گرفت و در اینستا لایو گذاشت برای شام ساندویچ خریدیم و به ویلا برگشتیم. ماشین را توی کوچه پارک کردم. سالومه رو به من گفت: نمیاریش تو؟ میدزدن لگن توها. میر غضب نگاهش کردم و گفتم: – اولاً لگن خودتی دوماً تا آخر شب خیلی مونده… الان حسش نیست، حالا بعد میارم. سری تکان داد و پیاده شدیم خسته و کوفته خودم را روی مبل انداختم و گفتم: – چقدر خوب بود امروز با اینکه از خستگی نا ندارم اما دلم نمیخواد فردا مجبور شم برگردم تهران.سالومه کنارم نشست و روی پایم زد: امشب قراره واسه مون باله برقصیا! یادت که نرفته؟
دانلود رمان عشقم باش از اعظم فهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سلما، دختری که داخل عمارت بزرگی کار میکنه، و به خواست خانم عمارت برای اینکه فرزندی دنیا بیاره مجبوره همسر دوم آقا بشه. مردی جذاب و البته خشن، همسر دوم میشه و مجبوره شب هایی رو با پیمان خلوت کنه تا اینکه متوجه میشه پیمان همون عشق نوجوونیشه…
خلاصه رمان عشقم باش
وارد حیاط خانه شدم روی پله ی همیشگی نشستم روزگار چه بازیهایی که با آدم ها نمیکند.. من شدم زن کسی که زمانی تمام دنیایم بود و حالا.. این جا.. همسرش برای بچه دار شدنم از من خواسته با او عقد کنم! اصلا باور کردنی نبود… عجیب بود… مثل خواب میماند این همه سال پیمان کنارم بوده و من بی اطلاع بودم؟ فاصله ی بین مان فقط یک دیوار بوده؟ تا قبل از بد شدن حال مادر اصلا به آن عمارت رفت و آمدی نداشتم از افسون و پیمان فقط اسم آقا و خانم را میشنیدم از کجا باید می فهمیدم پیمان.. پیمان من آقای آن خانه است؟ اشک هایم دانه دانه
روی صورتم می افتاد… من… من در آغوش پیمان بودم و از او بیزار شدم؟ مگر می شود آن آغوش به من حس بیزاری ببخشد؟ من در آن آغوش آشنای قدیمی ام به دنیای جدید زن بودن رسیده ام؟! خدایا دارم خواب می بینم؟ کسی که تا چند دقیقه پیش از او حس نفرت داشتم حالا فهمیدم پیمان است… پیمانی که زمانی آرزویم بود تمام لحظات عمرم را کنارش بگذرانم؟ من چه قدر بیچاره ام…. چه قدر! با قدم هایی سست خودم را به داخل خانه رساندم و روی اولین مبل ولو شدم صفحه ای از خاطراتم مقابل چشمانم جان گرفت.. و قدم به هفت سال پیش گذاشتم…
صدای پیمان در گوشم پیچید. _نگفتی اسمت چیه؟ و صدای خودم که به دروغ می گفت:- اسمم؟.. شیوا! -چه اسم قشنگی. و لبخند من که روی لبانم می نشست. صحنه ی دیگری در ذهنم نقش بست که پیمان دستم را گرفته و می گفت: میتونم ببوسمت؟ و صدای من که با استرس و شوق شنیده میشد. نه اصلا حرفشم نزن. و اخم ساختگی او بود که لبخند را روی لبانم می نشاند. دوباره صدای پیمان در گوشم پیچید: اگه یه کار احمقانه کنم و بیام خواستگاریت چه جوابی میدی؟ و صدای من بود که با نگرانی می پرسید: چرا کار احمقانه؟ _آخه ازدواج خریت محضه.
دانلود رمان بازی سرنوشت از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سعید در کودکی ابتدا مادر و سپس پدر خود را از دست می دهد، صاحبخانه او را که خواهر و برادری ندارد از خانه بیرون می اندازد و او آواره ی خیابان ها می شود تا اینکه…
خلاصه رمان بازی سرنوشت
ساعت مسجد ۷صبح را نشان می داد با قلبی مملو از احساسی ناشناخته از مسجد خارج شدم یک نفر در درونم فریاد می زد، تو تا امروز غافل بودی، اما از حالا به بعد سعی کن هوشیار باشی باید همت داشته باشی، تمام فکر خود را متوجه خدا ساز چون اوست که تو را به سوی سعادت رهنمود می سازد… احساس کردم با شنیدن این صدای درونی جان تازه ای گرفته ام به سوی مقصدی نا معلوم پیش می روم نمی دانم فردا چه خواهد شد به انتظار فردایی روشن هستم فردایی که پایان همه دردها و رنجهاست و گام نهادن در ساحل خوشبختی، به امید آن روز… تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی از خواندن نماز و
به جا آوردن واجبات دینی غافل نشوم و انسانی با ایمان گردم . چند روز بعد به کمک خداوند بزرگ در یک آرایشگاه مردانه به سمت پادو استخدام شدم، آرایشگاه تمیز و مرتبی بود اکثر مشتریانش از طبقه بالا بودند حدود ۱۱ ماه در آنجا مشغول به کار بودم در ضمن درس هم می خواندم. یادم است اوایل استخدامم در آرایشگاه به علت بی پولی شب ها را روی نیمکت پارک ها به صبح می رساندم چون فصل تابستان بود و هوا هم گرم، یکی از همان شب های گرم و خفقان آور، روی نیمکتی دراز کشیده بودم و به گذشته ها و آینده فکر می کردم که ناگهان سایه ای توجه مرا به خود جلب کرد وقتی خوب
دقت کردم مرد جوانی را دیدم که با شتاب خودش را به چند قدمی من رساند به علت تاریکی شب او نمی توانست به وجود من پی ببرد اما من او را که زیر نور لامپ کنار پارک ایستاده بود کاملا می دیدم در دستش چیزی را با شتاب جستجو می کرد وقتی خوب دقت کردم کیف پولی را دیدم که او داشت پول های داخلش را شمارش می کرد، حرکاتش عجیب و توام با هراس و عجله بود فورا جریان را حدس زدم کمی نزدیکتر رفتم و به آرامی گفتم: – دوست من چی شده؟ از شنیدن صدای من به شدت ترسید و از جا پرید و من برق تیغه چاقو را در دستش احساس کردم او با وحشت پرسید: – تو کی هستی؟
دانلود رمان انتقام شیرین از آنل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی عاشقانه از ۴ نفر که بعد کلی دردسر و اتفاقات تلخ و شیرین بهم میرسن و زندگی روزهای خوب و شیرینی رو براشون رقم می زنه اما تلاش این عاشقا به خاطر اینکه بهم برسن واقعا قابل تحسینه با پشت خالی نکردن یکی دیگه و البته باهام جلو میرن و مشکلات و کنار میزنن و زندگی رویایی برای خودشون می سازن …
خلاصه رمان انتقام شیرین
یک هفته بعد… بیتا بلیت رو جلوم گذاشت و به امیر خیره شدم _منو کشوندی اینجا که چی اینو نشونم بدی؟… می خوای بری برو… به درک. امیر: باهم میریم. بیتا: چی میگی… حواست سرجاشه… من چرا باید باهات بیام؟ امیر: اگه بمونی… و حرفش رو خورد. بیتا: اگه اینجا بمونم چی؟ امیر: یه نفر هست که زندگیت رو به لجن می کشه… من برا خودت میگم. بیتا: حتما اون نفر هم رهامه؟… نه؟ امیر : نه بابا اون آزارشم به مورچه نمی رسه چه برسه به تو.بیتا: خب باشه این به کنار… نمی خوای باور کنم حرفاتو…
می خوای با این حرفات منو بکشونی اون ور آب، بعد به چیزی که می خوای برسی نه؟ امیر: گوش کن اون یه نفر از رگ گردنت بهت نزدیک تره… من بخاطر خودت میگم برو… اصلا منم نمیام خوبه؟… فقط برو بیتا… برو تا دیر نشده. بیتا: نه نمیرم… دروغ هات رو باور نمی کنم… دیگه باورت ندارم. و از دفتر کارش اومدم، بیرون و پله ها رو دویدم بیرون، اگه حرفش درست باشه اون یه نفر کیه؟ کیه که از رگ گردنم بهم نزدیک تره؟ رهام این روزا بیشتر از هر کسی بهم نزدیک تره ولی اگه اون نیست کیه؟
گزینه ها رو یکی یکی توی ذهنم می چیدمشون و بهشون فکر می کردم، پدرم ؟ نه اون بابامه… مخصوصا از وقتی مامانم مرده من براش عزیز تر هم شدم. عسل؟ نه بابا این همه سال رفاقتمون مثلا به خاطر چی نابود شه؟زهرا و پسرش؟ ولی اونا اونجوری که امیر می گفت بهم نزدیک نیستن ولی اگه امیر بود خودش بهم هشدار نمی داد. به چراغ قرمز رسیدم و پوفی کشیدم فکرم درگیر حرفش بود، یه ثانیه می گفتم حرفاش الکیه نقشه داره ولی وقتی به لحن صداش و جدیتش و نگرانیش فکر می کردم نظرم عوض میشد…