دانلود رمان برده سلبریتی از دنیز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هنرپیشه مغرور و هوس بازی که به دستیار خودش دست درازی می کنه و برای جلو گیری از ایجاد شایعه مجبور میشه باهاش عقد کنه اما به شرط امضا کردن قرداد …
خلاصه رمان برده سلبریتی
خسته کش و قوسی به بدنم دادم و از پشت میز بلند شدم با بیرون رفتن من سهند از اتاقش بیرون اومد کسی تو شرکت نبود به حال صبحش برگشت و دوباره اخماش توهم کشید _بریم خونه خانوادم؟ _با این تیپ رسمی مقنعه؟ پوزخندی به لحن متعجبم زد که با تلخی گفت: چیه می خوای با دکلته بری ؟ با خشم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم معلوم نبود امروز کی گازش گرفته بود که همش بهم تیکه می انداخت. کلافه دنبالش روونه شدم و تا سوار ما شین زدم در رو محکم بهم کوبیدم.
با غیض نگاهم کرد و بی توجه بهش در کیفم رو باز کردم و رژ قرمزم رو بیرون کشیدم . آیینه رو پایین دادم و با دقت روی لبام کشیدم لبامو بهم مالیدم و سرمو گردوندم که نگاه خیره و با نفوذش رو دیدم . با حرص پوفی کشید و پاش رو بیشتر روی پدال فشار داد. وقتی مسیر ماشین رو به سمت خونه دیدم لبخندی روی لبم نشست. پس نمی خواست منو با این تیپ رسمی به دیدن خانواده اش ببره فکر کنم خودشم می دونست این تیپ بسی ضایع است. بعد چند دقیقه ماشین جلو ساختمان نگه داشته شد و ماشینو خاموش کرد.
دستمو جلو بردم تا کلید خونه رو بگیرم بدون نگاه یا حرفی کلید رو کف دستم گذاشت و با عجله پیاده شدم. بدون اینکه نگاهی به آسانسور بندازم از پله ها بالا رفتم و خودمو به واحد رسوندم. کفشامو با عجله در اوردم و از تو کمد مانتو فیروزه ای تنگ و بلندم بیرون کشیدم. تنم کردم و شال مشکیم رو آزاد روی موهام انداختم. جلو موهای لخت و کوتاهمو روی پیشونیم ریختم و لبخند رضایت بخشی زدم. ادکلن از روی میز برداشتم و روی تنم خالی کردم. وقتی از خودم مطمئن شدم کفشای پاشنه بلندمو پام کردم و ایندفعه با طمأنینه سوار ماشین شدم…
دانلود رمان عطر سکوت پروانه از نرگس حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب بیخ دیوار کشیده شده است و من هنوز مستأصل دم در خانهی حاج آقا نکویی ایستادهام. مردی که همهی اهل محل از او به خاطر حضورش در محافل خیرین و رسیدگی به احوالات در و همسایه به نیکی یاد می کنند. خانه اش کلنگی است و به نظر قدمتی حداقل پنجاه ساله دارد…!
خلاصه رمان عطر سکوت پروانه
در چهره اش شبحی از ستیزه جویی ظاهر شد و چشم هایش رنگ خصومت هرچند تلاش می کرد تا ظاهر نشان بدهد . با حرص گفت : «چند ساله که خونه و زندگیم دستشه. از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم. اگه شما شک دارید، به خودتون مربوط می شه… » جواب های کوبنده ای به من می داد که راه هرگونه اعتراض را برایم میبست. به ذهنم رسید شاید این غرور و نچسبی برای فرار از حرف های مردم پشت سر یک زن تنها است و مجبور شده است نقاب جدیت به صورتش بزند. این فکر که به سرم افتاد، بی حرمتی اش را نادیده گرفتم و گفتم: – « شما که بهش اطمینان دارید کافیه.»
کلید را به سمتش گرفتم و گفتم: « بفرمایید این هم کلید، شب برمی گردم خوبه؟ » کلید را از دستم گرفت و گفت: « فکر می کنم تا اون موقع کارش تموم بشه. » مودبانه گفتم: « فقط میشه لطف کنید وسط کارش یه سر بهش بزنید تا جایی از چشم نیفته. » مکث کرد مطمئن بودم جواب « نه » سر زبانش است. مجدداً از او درخواست کردم: – «خواهش می کنم ! میدونم توقع زیادیه، ولی واسه تنظیم قرارداد کاری حتماً باید برم وگرنه چند میلیون ضرر می کنم. » چشم هایش را بست. نفسش را بی صدا بیرون فرستاد و گفت: – « باشه. » – « ممنون خانم لطف بزرگی در حق من کردید. »
نسا خانم با سینی حاوی آش از آپارتمان خارج شد. سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم. خانم نکویی رو به او گفت: – « قراره منزل ایشون بری نساخانم. » زن میان سال آهسته گفت: – « چشم. » تازه یادم آمد که از خانم نکویی بابت آشی که فرستاده بود، تشکر نکردم. با شرمندگی گفتم: – « خیلی آش خوشمزه ای بود دستتون درد نکنه. » با زور و زحمت کلمه ی « نوش جان » را از دهانش بیرون داد. نگاه حریصی به کاسه ها انداختم. نساخانم سینی را مقابلم گرفت و گفت: – « بفرمایید. » – « ممنون صرف شد.» نسا خانم با لحنی که نشان از اختیار داری اش بود گفت: تعارف نکنید خیرات برای…
دانلود رمان در انتهای کوهستان سرد از معصومه مولایاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتگر زندگی چند شخصیت هست، به تحریر در آورده شده است. آن ها عاشق علوم غریبه هستند و برای آموزش این علم نزد جادوگری که داخل یک روستا ساکن هست میروند. شروع داستان از جایی هست که ودیان و دوستش برای پیدا کردن گل ارغوان وحشی وارد یک جنگل میشوند و وقتی باز می گردند. با جنازه استاد رحیم روبرو میشوند.
خلاصه رمان در انتهای کوهستان سرد
وارد کوچه شدند. پرچم ها را که دیدند دوباره یاد روز تشیع جنازه افتادند. دیگر روستا برایشان صفایی نداشت. انگار خاک مرده را روی تمام روستا پاشیده بودند اما ودیان با این حال آنجا را از تهران بیشتر دوست داشت. هر چه با خود کلنجار می رفت تا زهرا خانم را قبول کند برایش سخت تر میشد. ماشین متوقف شد و سحر مثل همیشه با غرغر از خستگی پیاده شد. سهند صندوق عقب را زد و نگاهی مرموز به درخت گردوی همسایه انداخت و گفت: سری قبل که از دماغم در اومد خدا این بار رو به خیر بگذرونه. ودیان و سمیرا هم پیاده شدند.
هوای روستا از تهران خیلی سردتر بود اما با این حال نفس کشیدن راحت تر بود. پاک و زیبا ودیان سرش را چرخاند و تنش لرزید دوباره آن سایه مرموز را دید. سمیرا به سمت در رفت و کلید را داخل قفل چرخاند و کیفش را انداخت داخل و به سمت سهند رفت چقدر در کنار هم شاد و خوشحال بودند سهند از شاخه درخت آویزان شده بود و گردوهای چروکیده را میگند و به دست سمیرا می داد شهلا خانم چادر به سر از در خانه نباتی رنگ خود خارج شد و با ذوق به سمتشان رفت و گفت:سلام سهندجان بذار برات چهارپایه بیارم مادر. سهند با
خجالت و لبخند رویش را پایین گرفت و گفت: شرمنده به خدا، بوی گردو کل کوچه رو پر کرده و ما رو بی اختیار… _این چه حرفیه پسرم نوش جانتون میگم امیرعلی براتون بچینه خیلی خوش اومدید. سمیراجان دخترم خدا پدر و عمه مهربونت رو بیامرزه غم آخرتون باشه. ودیان و سحر هم با او احوالپرسی کردند. شهلا خانم رو به ودیان گفت: دخترم حاج آقا سعیدی چند بار سراغت رو از من گرفته یه سر بهش بزن راستی دوبار هم پلیس اومده بود. ودیان با ملایمت و مهربانی دستش را لمس کرد و گفت: ممنون شهلا خانم، چشم. یه سر به ایشون میزنم …
دانلود رمان گناه دل از آرزو هاشم آبادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری ب نام دریا دلگیر از پدری ک براش پدری نکرده و اون و مادرش رو ب رسمیت نشناخته تصمیم میگیره ب خانواده خودش نفوذ کنه و از طریق برادرش از پدر انتقام بگیره و در این راه مرد جوان و جدیی ب نام آرماش بهش کمک میکنه تا ب نتیجه دلخواهش برسه و اما نمیتونه مانع اتفاقاتی بشه ک در پی این انتقام براش رخ میدن و برادری که بیخبر از وجود خواهر دچار عشقی ممنوعه میشه و دریا رو دچار عذاب وجدان میکنه
خلاصه رمان گناه دل
هههه خیال کردی میتونی رادوان رو دور بزنی؟ برو به اون بابای بی پدرت بگو اگه حرفی داره خودش مردونه بیاد جلو ن اینکه دخترشو بفرسته جلو…چشمای ناباورش رو میدوزه به چشمام و این دختر هنوز هضم این موضوع سخته واسش که دستش جلوی من رو شده…مِن مِن کنان لب میزنه: را…د.وان دا…ری از چی حرف میزنی نمیفهمم…لبامو بهم فشار میدم و قدمی از تن ناپاکش دور میشم. برو بچه، خیلی وقته دستت واسم رو شده…
چشای بی اندازه گشادش حس حس خوبی بهم میده. یعن…ی… ت…و کلمات بریده بریده از بین لباش بیرون میاد و من متنفرم از جنس بنجول و استفاده شده… دست میندازم و بازوی ظریفشو محکم فشار میدم و با یه حرکت به سمت در اتاق هُلش میدم. کارم خیلی وقته باهاتون تموم شده، حالا هم شر نحستو کم کن. یکه خورده به سمتم برمیگرده…خیلی آشغالی… پوزخندی میزنم و میز پشت سرم میشه تکیه گاه کمرم. آشغال تر از شما نیستم، خاطرت جمع!
لباشو بهم فشار میده و با قدم های نامیزون اتاق رو ترک میکنه…نفس عمیقی میکشم و چنگ میزنم موهای پریشونم رو…کلافه از حس و حال خرابم روی صندلی وِلو میشم که صدای زنگ موبایلم توی فضای بزرگ اتاق کنفرانس اکو میشه. موبایلو از روی میز چنگ میزنم و نیم نگاهی به صفحه میندازم، اسم بابا رو که میبینم فورا تماسو وصل میکنم. جانم بابا؟ صدای بم و همیشه محکمش به گوشم میرسه…
دانلود رمان فردا تو می آیی از راز.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فردا تو می آیی، قصه حنانه ایست که برای گرفتن انتقام مرگ مادرش به سراغ خانواده گودرزی می رود. در این بین پایه و ستون خانواده گودرزی در این انتقام همراهی اش می کند. چرا؟ چرا باید کسی بخواهد در انتقام گرفتن از خانواده خود به حنا کمک کند؟
خلاصه رمان فردا تو می آیی
یک ماه گذشته را آرام گرفته و اذیت و آزاری نداشت. امیدوار شده بودم که این وضعیت ادامه خواهد یافت اما.. به نظر می رسید امیدم واهی و پوچ بوده.بعد از آخرین امضایی که پای برگه ها نشاندم، کمرم را صاف کردم. دردی در کمرم پیچید که قطعا دلیلش خواب رفتنم روی کاناپه بود.- شنیدی چی گفتم؟ به صورت شیلا زل زدم. با وجود بزرگتر بودنم تمایلی نداشتم احترامش را بشکنم و کلام سختی به زبان بیاورم. برعکس او… – اون کارت به اندازه ای که بخوای خرید کنی کافیه. بیشتر لازمه بگو من میخرم. ولی کارتم و امروز لازم دارم و باید برم جایی. شیلا دیوانه شد و فریاد کشید: کلی کارت دیگه داری.
دندان قروچه ای کردم. واقعا باید برای شیلا توضیح می دادم که چرا چند کارت مختلف دارم و او از داشتن چنین امکانی منع شده است. – با توام. بلند شدم: -امروز واقعا یه جلسه مهم دارم و دلم نمی خواد خرابش کنم. تو هر چی که میخوای بخری رو برام صورت حساب کن من همون لحظه پرداخت میزنم. متفکر نگاهم کرد. چند ثانیه بعد آرام گرفته پرسید: – واقعا؟ پاسخم مثبت و قطعی بود. به سوی کتابخانه چرخیدم و در حرکتی غافلگیرانه دستان شیلا به دور گردنم حلقه شد. -میدونی عاشقتم؟دستم را پایین آوردم. دروغ می گفت. این را مطمئن بودم اما حتی به دروغ هم شنیدنش دلنشین بود.
دلم را آرام کرده بود و مثل آرامبخشی به وجودم تزریق شده بود. راهی اش کردم با خیالی آسوده از پرداخت هزینه ها و حمید از راه رسید. همراه حمید از ساختمان هشت طبقه شرکت خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم. هوا هر روز گرمتر از قبل می شد. دلم اندکی باران می خواست و شاید هم کمی سرما. حمید بی توجه به خستگی و گرما در حال رانندگی، در مورد دوست دختر عزیز تازه از راه رسیده اش می گفت. از خانم وکیلی که خیلی شیک و جذاب بود. با لبخند عریضی نگاهم کرد و پیشنهاد یافتن دوست دختر مناسبی هم صادر… بی توجه به کلامش دستم را به دستگیره بردم و پیاده شدم. دنبالم آمد…
دانلود رمان پیمان روح (جلد پنجم) از ریچل مید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از یک سفر طولانی و ناامیدکننده به محل تولد دیمیتری در سیبری، رز هاتاوی بالاخره به سنت ولادیمیر و نزد بهترین دوستش لیسا برگشت. تا فارغ التحصیلی چیزی نمانده و آنها منتظر زندگی واقعی پشت دروازه های آهنین آکادمی هستند. اما قلب رز هنوز در پیش دیمیتری است که می داند جایی آن بیرون است.
خلاصه رمان پیمان روح
شناختن رابرت دورو اسان بود. نه به این خاطر که شبیه به ویکتور بود حتی به خاطر هیچکدام از آنگونه به سوی یکدیگر دویدن های پرشور بین او و برادرش نیز نبود بلکه ذهن لیزا بود که مرا مطلع کرد رابرت را از طریق چشمانش دیدم هاله طلایی استفاده کنندگان روح، او را در گوشه رستوران همانند ستاره ای درخشان کرده بود این لیزا را غافلگیر کرد و او کمی سکندری خورد استفاده کنندگان روح در نظرش نایاب تر از آن بودند که بتواند به عادت کند. دیدن هاله ها چیزی بود که او میتوانست ببیند یا نبیند و دقیقا قبل از اینکه “خاموشش کند، لیزا متوجه شد
با اینکه هاله ی طلایی براق که در آدریان دیده بود را دارد، یک بی ثباتی نیز در آن حس می شود. جرقه رنگ های دیگر نیز در آن برق میزد آن ها رعشه دار بودند و سوسو می زدند در این اندیشه بود که آیا در آن یک نشانه از جنون روح قرار گرفته. چشم هایش در حالی که ویکتور به میز نزدیک میشد برق زدند، اما یکدی را بغل نکردند یا دست ندادند. ویکتور به سادگی در کنار برادرش نشست. بقیه ی ما برای یک لحظه به طور ناخوشایندی ایستادی سعیت بسیار عجیبی بود. اما آمدنمان دلیل داشت، و چندین ثانیه بعد، دوستانم و من به آن دو برادر دور میز
ملحق شدیم. «ویکتور…» رابرت با چشمانی گشاد نفس کشید شاید رابرت برخی از خصیصه های ظاهری داشکوف ها را داشت، اما چشمانش قهوه ای ،بودند نه سبز دستش با یک دستمال ور می رفت. نمیتونم باور کنم… خیلی وقت بود – خواستم ببینمت… صدای ویکتور ملایم بود، همانگونه که در تلفن نیز بود مثل این بود که با یک بچه صحبت می کند. «میدونم رابرت منم دلم برات تنگ شده بود.» «میخوای بمونی؟ میتونی برگردی و پیش من بمونی؟» قسمتی از من میخواست اعتراض کند که این ایده ی مضخرفی است، اما درماندگی در صدای رابرت ذره ی کوچکی…
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم از مجموعه دو جلدی گرگ زاده از الناز دادخواه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست، پر از رمز و راز پر از تنهایی، گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح می دهد، در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ، گرگ ها متفاوتند، متفاوت تر از همه، نه مثل سگ اسباب دست انسانند، و نه مثل شیر رام می شوند، گرگ، گرگ است، ذاتش عوض نمیشود، عاشق هم که شود، بره نمی شود، با وجود تنهایی، تن به قلاده نمی دهد…
خلاصه رمان نفرین خاموش
تاریکی بسان خیمه ای بر جنگل سایه انداخته بود. سکوت محضی جنگل رو فراگرفته بود… نه صدای حیوانات نه تپش قلبی و نه حتی صدای باد. انگار این نقطه از جنگل جدای کل دنیا بود. پر از رازو رمز ٫ خوفناک و هراس انگیز. می تونست از جایی در همون نزدیکی چیزی تاریک و شوم را به وضوح حس کنه. دستشو ناخوداگاه به سمت کتفش برد. می تونست گزگز زخمی که این مدت توی تک تک لحظات مثل باری سنگین روی دوشش سنگینی میداد رو احساس کنه. حسش می کرد. می دونست به هدف نزدیک شده.
اون یه جایی همین اطراف بود. پشت این پرده تاریک. منتظر بود. میدونست این روز بلاخره فرامیرسه. روز مقابله با چیزی که تمام عمر خودشو اطرافیانشو تحت تاثیر قرار داده بود. امشب شب سرنوشت بود. امشب با بانی این نفرین مواجه می شد. امشب تقاص می گرفت. تقاص تمام زجرهایی که کشیده تقاص تمام جون هایی که از عزیزانش گرفته شده. امشب شب تسویه حساب بود. _ دنبال من میگردی؟ صدایی رسا و محکم از پشت سر باعث شد به عقب برگرده. دست هاش مشت شد و دندوناشو روی هم سابید.
صدا با لحنی تمسخر امیز گفت. _منتظرت بودم. تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک… صدای عقربه های ساعت مثل پتکی بود که بر روی اعصابم زده می شدن. چشم هام خیره به سقف چوبی اتاق بود. حتی نمیدونستم چند ساعته که توی این حالت هستم. هیچی نمیدونستم. اینکه امروز چندمه. این که بیرون چه خبره؟ فقط میدونستم زندگی مثل یه ساعت از کار افتاده برام ازحرکت ایستاده و روزها و شب هام مثل هم شده. دو هفته از برگشتمون می گذشت…
دانلود رمان پیانیست از کیانا_ع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختریه که علاقه ی زیادی به موسیقی داره اما به دلیل مخالفت خانواده مجبور به انجام کاری میشه که…
خلاصه رمان پیانیست
وارد اموزشگاه که شدم منشی از جاش بلند شد سلام گرمی کرد سپس منو به داخل اتاقی که قرار بود اموزش ببینم برد! کمی بعد فردین افشار وارد اتاق شد..! -سلام ترانه خوبی؟ من کمی تعجب کردم که این قدر صمیمی باهام حرف زد و اون هم متوجه این قضیه شد… لبخندی زد و ادامه داد: -چیه؟؟!! من با همه هنر جو هام راحتم! اگه اونا هم راحت باشن تو که مشکلی نداری!!؟ نه! اصلا! کمی به چشم هام زل زد و ادامه داد.. -هدفت از یاد گرفتن موسیقی چیه؟!! -موسیقی ارومم میکنه!! وقتی خوشحالم! وقتی غمگینم!
وقتی افسردم! کلا دیوونشم! فکر کنم کلا منو از موسیقی ساختن! -بله معلومه از اسمت! -از امروز اموزش شروع میشه! من ادم خشکی نیستم! ولی میخوام هر چی میگم خوب بهشون عمل کنی باشه؟ _صد در صد. سپس شروع به یاد دادن نت و… پرداخت. بعد از پایان جلسه ی اول که برام خیلی هیجان انگیز بود از استادم (فردین) پرسیدم: -راستی استاد من یه مشکلی دارم که باید بهتون بگم متاسفانه بابام با موسیقی مخالفه و منم که الان اینجام با هزار کلک که مامانم میدونه اومدم برای تمرینم میدونم که پیانو نیاز دارم
اما نمیتونم تو خونه تمرین کنم..! میشه راهنماییم کنین؟ لبخند جذابی زد و گفت: -اولا به من نگو استاد! راحت باش بگو فردین! دوما تو کار اشتباهی کردی که به بابات دروغ گفتی در ضمن فعلا که به تمرین روزی ۴۵ دقیقه نیاز داری! الان که فکر میکنم میبینم اگه میتونی هروز بیا اموزشگاه دفتر کار اصلی من ساعت های ۵ خالیه اونجا یه پیانو هم هست که میتونی تمرین کنی ولی همیشه نمیتونی اینجوری ادامه بدی!! چون سخته! حالا میتونی هر روز بیای؟ کمی مکث کردمو گفتم: -بله میتونم چون من هفته ای ۳ روز کلاس دارم دانشگاه…
دانلود رمان یاساک از صبا سمیعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم جیران که عاشق عموی جذاب و خوش هیکلش میشه و کاری میکنه که…
خلاصه رمان یاساک
بعد از پوشیدن کتش که موقع درس دادن و از شدت گرمای هوا آن را در آورده بود با قدمهای بلند به سمت مقصدش رفت ساختمان آموزش میخواست همین الانی که تا کلاس بعد نیم ساعتی زمان داشت تکلیف خودش با جیران را روشن کند او به هیچ عنوان بدبین نبود اما رفتار تماماً ضد و نقیض این دختر داشت مغزش را مثل خوره میخورد…. بعد از دقایقی که برایش به اندازه سال ها طول کشید به ساختمان آموزش رسید و یک راست به سمت اتاق مدیریت رفت…
با رسیدن به در چند لحظه ای ایستاد تا از نفس نفس زدنش کمی کمتر شود. بعد از چند ثانیه تقه ای به در زد و به محض شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد. مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود با دیدن اردوان با لبخند از جایش بلند شد و گفت: سلام دکتر حالتون چطوره خوبین شما؟ با لبخندی تصنعی تشکری کرد و همانطور که کلاسورش را باز میکرد گفت: خیلی ممنون من میخواستم اسامی رو براتون ایمیل کنم یا براتون توی واتساپ بفرستم ولی متاسفانه نه
ایمیلتون رو داشتم نه شماره تماستون رو برای همین خودم اومدم ودم اومدم…در واقع اسم مرد رو به رویش را هم به خاطر نمی آورد که خوشبختانه از روی پلاکارت روی میزش فامیلش را میزش همه توانست بفهمد آقای جلالی… مردی نیمه تاس و عینکی که قد نه چندان کوتاهی داشت و کت و شلوار کرم رنگش هم کمی به تنش زار
دانلود رمان دختر حاج آقا از مهتاب دوستی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری شر و شیطون که پدرش حاج اقای بنام محله هستش و دخترمون برخلاف عقاید پدرش از هرچی که مربوط به حاجی و مذهب و ریش و… میشه متنفره و خارج از چارچوب عقاید پدرش کارایی میکنه و ماجرایی هایی داری که خوندنش خالی از لطف نیست!
خلاصه رمان دختر حاج آقا
اگه دست خودم بود که اصلا دوست نداشتم از زیر پتو بیرون بیام اما کی می تونست در مقابل فشار مثانه مقاومت کنه!؟؟ پتو رو از روی تنم کنار زدم و با چشمای بسته و قدم های کج و کوله سمت در رفتم و قفل رو باز کردم…. خونه تو ظلمات بود و تاریکیش بدجور تو ذوق میزد بغض کرده و دمق دستمو روی شکمم که قارو قورش هیهات به راه انداخته بود گذاشتمو گفتم: -نامردا! آخرش بدون من رفتین بچرخ تا بچرخیم حاج آقا… سمت دستشویی رفتم و بعد از سبک کردن مثانه و شستن دست و صورت بیرون اومدم با اینکه زمستون بود اما بنده تو هیچ
فصلی طاقت لباس اضافی رو نداشتم برای همین بلوز آستین بلند و شلوارمو از تن درآوردمو با همون شرتک بالا رون و تاپ حلقه ای کندن سمت آشپزخونه رفتم.. مامان ظرفارو به ترتیب واسم روی گاز ردیف کرده بود که حتما داغ کنم بخورم اما لج و اجبازی این سن و سال بهم نهیب زد که بزار فکر کنن هیچی نخوردی تا یکم عذاب وجدان خرشونو بگیره! گشتمو گشتم و آشپرخونه رو زیرو رو کردم تا بالاخره یه قوطی خاویار پیدا کردم. گذاشتمش توی ظرف آب جوش و بعد ربع ساعت در آوردمش و همه اش رو با نون هدایت کردم تو خندق بلام…! حسابی که
شکممو پر کردم ظرفارو شستم و بعد مرتب کردن همه اون چیزایی که بهشون دست زده بودم سما تلویزیون رفتم.. حوصلهم سر رفته بود و طبق معمول تلویزیون فقط در حال پخش یک سری برنامه ی مزخرف بود…کنترلو انداختم رو میز و گوشیمو چک کردم لامصب شده بوم عینهو شبکه چهار…نه کسی تحویلم میگرفت… نه کسی نگام میکرد… عقده عروسی پسرعمه ام و سوژه هایی که می تونستم زیباییهامو به رخشون بکشم هم که شده بود تیرتو قلب وحسرت اعصاب خراب کن! حالا این هیچی همه باید ماهواره نگاه می کردن یاسمن بخت برگشته آی فیلم!