دانلود رمان تمام شهر خوابیدن از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری با همه ی فراز و نشیب ها و مجهولاتش برای دخترک جذاب است تا جایی که او را به دوست داشتنی عجیب و غریب وا می دارد…!
خلاصه رمان تمام شهر خوابیدن
سه شنبه صبح، در کمال ناباوری، اولین مراجعم آراد بهراد بود! عجیب تر از اون این بود که درست راس ساعت، بغل پدرش پشت در ایستاده بود. به نازی نگاه کردم، شونه بالا انداخت! جلو رفتم . متوجهم شد و اجازه داد که داخل اتاق شم. سلام نکرد! بعد از من وارد اتاق شد و گفت: -الان منظمم؟ متوجه منظورش نشدم، نگاه سردرگمم رو که دید، گفت: -صبح روز های فرد، همین موقع! تازه پی به منظورش بردم. اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -این ساعت هم درمانگر آقا داریم. رو لب هاش لبخند کمرنگی نقش بست! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: -من تصمیم می گیرم کی بچه ام رو ببینه.
ماتم برد! ادامه داد: -هر وقت بخوام تغییر می دم. درمانگر رو ، کلینیک رو ، در مان رو! هرچیزی که بشه رو! دلم می خواست بگم” بهتره خودتون رو تغییر بدین” اما سکوت انتخاب بهتری بود! به آراد نگاه کردم که آروم بود. داشت با قالب های رنگ انگشتی بازی می کرد. نگاهم رو به پدرش منتقل کردم و گفتم: -باید باهاتون صحبت کنم! باید حالا که تصمیم به اومدن و منظم شدن گرفته بود، حرف های لازم رو بهش می زدم. با لحن نچسبی گفت: -بله! سعی کردم نادیده بگیرم لحنش رو. گفتم: -تو منزل باهاش کار می شه؟ چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت: نه.نمی تونستم سوال هام رو از این آدم بپرسم.
یه جور عجیبی وادارم می کرد به لال شدن. بعد از سکوتی طولانی از سرناچاری گفتم: -تو منزل چی کار می کنین؟ -زندگی می کنیم! لحنش جوری بود که داشت مسخره ام می کرد! سعی کردم به خودم مسلط باشم. من منظورم این بود که چطور با آراد رفتار می شه و در واقع چطور از پسش بر می آد. اما این آدم انگار قصد دیگه ای داشت. پرسیدم: -کسی جز شما دو نفر تو منزل هست؟ لب هاش رو جمع کرد و گفت: -قائدتا که ما دو نفریم. اما اگه مایلید در مورد لحظه های خصوصی خودم بدونید براتون شرح بدم که کیا می رن و می آن. خدای من… چرا این شکلی بود این موجود؟ با عصبانیتی که…
دانلود رمان افسون زمان از سما اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته و ۲۵۰۰ سال قبل سفر میکنه، و با مفهموم عشق، انتقام دشمن و دسیسه روبه رو میشه زمانی که میخواد به آرامش برسه و با آتانس زندگیش رو شروع، درس زمانی که بیخیال زندگی حالش شده به زمان خودش برمیگرده و…
خلاصه رمان افسون زمان
اریانا سرم بد جوری درد می کرد. جدا از اون سرما و سوز هوا کلافه ام کرده بود. داشتم قندیل می بستم. لعنتی تشک تختم چرا انقدر سفته؟ انگار به جای آبر توشو با سنگ پر کرده بود. دستمو بالا بردم و اطرافم کشیدم اما پتومو پیدا نکردم. صدایی به گوشم رسید، صدای خش خش برگ بود؟ این باد سرد هم لرز بدی به تنم انداخته بود، آخه کی پنجره رو باز کرده؟ نفس عمیقی کشیدم که بینیم پر شد از بوی خاک و گل، صد بار گفتم یک اتاق دیگه بهم ب بدین اخه کی پنجره رو ، رو به باغچه میزاره؟ صدایی به گوشم رسید،
انگار کسی بلند فریاد میزد _آریانا. باز مامان برای بیدار کردنم دست به روش غیراخلاقی زده و تلویزیونو با صدای بلند داره نگاه می کنه، لعنت به این شانسم… من به درک اخه مادر من، همسایه ها ازمون شکایت می کنن، خوبه میدونه با این روش بیدار کردنم باعث سرد دردم میشه. از روی اجبار آروم آروم چشمام و باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه های خشکیده درختی بود. درخت؟ فکر کنم هنوز خوابم…! خواستم دستمو بلند کنم یه نیشگون از پهلوم بگیرم، ولی انگاری به دستم وزنه وصل بود. دردم گرفت !! ..درد؟
یعنی خواب نیستم؟ مگه آدم توی خواب دردش میگیره؟ _آریانا! هنوز آریانا خانم و پیدا نکرده که این! سعی کردم بدون توجه به صدای فریادهای که می اومد، بلند شدم بدنم کرخت بود و سنگین، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم. -من کجام؟ اطرافم نگاهی انداختم… تا چشم کار می کرد درخت بود. جنگل؟! من چه جوری سر از اینجا در آوردم؟ نکنه دزدیدن منو؟ اگه دزدین پس چرا تو این جنگل انداختنم و رفتن؟ آخرین بار یادمه خونه بودم…. اخمی کردم و دستمو مشت کردم، آروم به سرم ضربه زدم و زمزمه کردم…
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…
دانلود رمان اگه بدونی از niloo joon با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختر که از یه خانواده متوسطه… دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودشو تباه می کنه!! پدر سوگند قصه ما که یه راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی می ذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!! پایان خوش
خلاصه رمان اگه بدونی
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟ باور کردن این که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خیلی سخته!… اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه مورچه هم نمی رسید چه برسه به یه ادم!!… هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش، یه ادمه تیلیاردر چی می تونست باشه؟ توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم، نتیجه ای نگرفتیم…
دیگه واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم!؟ من مادرم تنها و بی کس توی این شهر بزرگ… انقدر بی کس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم… با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل می کردم… بغضی که تمام روز توی گلوم جمع میشه… شبا توی تخت خوابم می شکنه و راه تنفسمو باز می کنه… دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه… اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم…
حتی خونمونم اجارست… اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره… این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده… وای خدا دارم دیوونه میشم!!!! چقدر خستم… از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه… از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده… تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی (وکیل پدرم) بود… سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم… “پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران… اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه”…
دانلود رمان تصاحب گر از willow winters با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیچوقت عشق با دنیل از ذهنم خطور نکرده بود. فقط یه اشتیاق از راه دور بود… شایدهم یه عشق یک طرفه. اون مردیه که من بنا به دلایلی هرگز نمیتونم داشته باشمش. وقتی نگاهش بهم رخنه کرد جلوی تپش زیاد قلبم رو نگرفت. وقتی اروم اروم تپش قلبم پائین اومد وقتی نگاهشو برگردوند و باعث شد حس بی ارزشی کنم و یادم اورد که اون هرگز مال من نمیشه. سال ها گذشته ولی یه نگاه از سمت اون همه چیز رو برمیگردونه ولی زمان همه چیز رو تغییر میده. گرمایی توی نگاهش هست که از سال ها قبل بیاد میارم… تنش بینمون که فکر می کردم یه طرفه است.” بهم بگو توام منو میخوای” صداش از ظلمت شب به گوش میرسه و من نمیتونم مقاومت کنم. درواقع اینجاست که داستان من شروع میشه…
خلاصه رمان تصاحب گر
وقتی با تایلرهستی خندیدنت اسونه. اینکه چطور هوامو داره. وقتی تو کلاس دیفرانسیل بودیم چندبار مسخره بازی راجع به زاویه های دراورد. حتی یادم نمیاد چی بود… یه چیزی راجع به بحث نکردن درمورد بی نهایت با یه ریاضیدان بود. اون یه احمق با جوک های بامزه است… یه سری جوک های بد هم بلده. یک سال می گذره و هنوز هم باعث لبخندم میشه. حتی موقع دعوا میگه میخوام لبخندتو ببینم. چطور میتونم بزارم برم وقتی همجین چیزایی میگه؟ اونو با تموم وجودم باور دارم.
یبار دوست مادربزرگم بهم گفت عاشق شو که از اونقدری که دوستش داری بیشتر دوستت داشته باشه. وقتی شونه هام با شدت خنده به لرزه در میاد خم میشه جلوتر تا گردنمو نیشگون بگیره… و میدونم هرگز طوریکه تایلر منو دوست داره من دوستش نخواهم داشت… واقعا باعث خجالت زدگیم میشه. وقتی در اتاقش اروم باز میشه من هنوزم دارم میخندم. تایلر بوسه ای نرم روی شونه ام میکاره. بوسه ای با لبای باز نیست ولی با این وجود اثری روی بدنم میذاره که گرمایی بدنم رو فرا میگیره…
هر چند گذراست. هوای سرد از شکافی که بین ماست میگذره و تایلر برمیگرده و نگاه نافذی به برادرش میندازه. ممکنه من تو اغوش دوست پسرم ننشسته باشم ولی جوری که دنیل بهم نگاه میکنه احساس منزوی بودن بهم دست میده. نگاهش اونقدر نافذ و گیراست که میترسم از جام جم بخورم یا حتی نفس بکشم. نمیدونم چرا همچین کاری باهام میکنه. در یک ان باعث میشه من هم سرد بشم هم گرم. انگار با وجودم اینجا باعث نا امیدیش شدم. انگار ازم خوشش نمیاد و در عین حال یه چیز دیگه ای وجود داره…
دانلود رمان باید عاشق شد از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت میکنن و باهم فرار میکنن.بعداز اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد از مدتی مبین و بیتا برمیگردن و عقد و جشن میگیرن. پگاه دچار افسردگی شدید میشه و با واردشدن به محیط کار سعی میکند همه چیز را فراموش کند، و کمکم احساسی نسبت به رئیسش که یک طراح لباس بنام هست ایجادمیشه اما هادی خیلی هم آدم چشم و گوش بستهای نیست.
خلاصه رمان باید عاشق شد
روزمو خوب شروع کرده بودم، چون دیروز پیش رضا رفته بودم، زنگ زدم و جلسه ی امروز رو کنسل کردم. نگاهی به فیلمی که از سپند گرفته بودم کردم، دلم خواست بذارمش تو صفحه ی اینستاگرامم، من اونقدر درگیر بودم، حتی عکس هام با مبین و بیتا رو پاک نکرده بودم، حتی به ذهنم نرسیده بود، اما بیتا با چه رویی… عکس هاشون رو پاک کردم، و فیلم رو آپلود کردم، من هم انفالوشون نکردم، نه بیتا و نه مبین رو، اما نگاهی به عکس هاشون هم ننداختم. گوشی رو گذاشتم کنار و دفتر طراحیم رو برداشتم تا شروع به کار کنم. عطا مطعمنا شوخی
نداشت که سر یه هفته به صورت کامل باید همه چیز رو تحویل بدم. هرچیزی که می کشیدم مطمعن نبودم، به من توضیحات کار داده شده بود، اما محیط کار، ترکیب های رنگی و دیزاینش رو ندیده بودم، یک روز معمولی توی کلینیک نبود، اگر جنبه ی تبلیغی داشت، باید لباس هاشون حتی از زیر مانتو سفیدکارشون تناسبی با محیط داشت. شماره ی عطا را نداشتم، به سپند پیام دادم تا شماره اش رو برام بفرسته. نمی دونستم باید زنگ بزنم یا پیام بدم. اما حس کردم، تماس گرفتن بهتر باشه، داشتم از اینکه جوابش رو بشنوم ناامید میشدم که صداشو
شنیدم. _بفرمایید. منتظر شنیدن الو بودم! _سلام، خوبین؟ پ… _شناختم، چیزی شده؟ _شمارتون رو از سپند گرفتم، گفتین اگر در مورد کار، سوالی… فکرکنم حوصله اش سر رفت. _خب؟ _من میخوام اون کلینیک رو ببینم، عکس هاشم باشه کافیه، اگر ندارید هماهنگ کنید و ادرس بدید برم از نزدیک ببینم. _حاضرشو تا یه ساعت دیگه میام دنبالت. _نه، نه شما به زحمت نیفتید، هماهنگ کنید کا… _پگاه کار دارم، گفتم حاضرشو، پس حاضرشو. و قطع کرد. و من باز ابلهانه یادم افتاد که یبار مبین عجله داشت بدون گفتن خداحافظی تلفن رو قطع کرده بود…
دانلود رمان رافائل خون آشام (جلد اول) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مالیبو، شهری در ایالت کالیفرنیا، محل استادان راک اند رول، هنرپیشگان هالیوود، زیبا رویان، ثروتمندان… البته خون آشامان.رافائل، خون آشامی نیرومند و محبوب، یکی از معدود مردانی است که زندگی و مرگ هزاران خون آشام در اختیار دارد و همه او را با لقب لرد می شناسند.اما این بار به خاطر حمله خشونت بار انسان ها به حریمش و ربودن تنها زنی که در دنیا به او علاقه دارد، دست به دامن یک کارآگاه خصوصی به نام سیندیا می شود تا او را بیابد.سیندیا لایتون،پلیس سابق،دختری باهوش وجذاب که از جاسوسی زن و شوهرها و همینطور کنکاش در حساب بانکی دیگران احساس کسالت می کند و…
خلاصه رمان رافائل خون آشام
رافائل مقابل میزش ایستاده بود و از پنجره اتاق به امواج بیکران اقیانوس خیره شده بود. نوری که از ماه کامل بر آنان می تابید، باعث می شد تا نقره فام به نظر برسند. هرچند این روشنایی در مقابل آفتاب کاملا ضعیف بود اما این تنها نور آسمانی بود که او اجازه داشت تا ببیند. کمی مکث کرد و از اینکه چنین افکاری به سراغش آمده بود، تعجب کرد. طی قرن ها به ندرت چنین اندیشه هایی می کرد. در باز شد و دانکن به درون آمد: -لونی رسید، سرورم. کمی سکوت کرد و در حالیکه پشت میزش می رفت، گفت: بفرستش داخل. دانکن سرش را خم کرد و بیرون رفت و لحظه ای بعد همراه با
«لونی میتر» به داخل برگشت. لونی برعکس چهره بشاشش، امشب ساکت، آرام و مطیع بود و مقابل رافائل مانند حیوان کوچکی در مقابل یک درنده عظیم الجثه قرار گرفته بود و امید داشت تا بتواند با هوش خود از این مهلکه بگریزد. مقایسه مناسبی بود. در میان خون آشامان رتبه خاصی نداشت. هنگامی که رافائل با او آشنا شد، لونی یک تهیه کننده ناموفق سینما ولی با روابط عمومی بالا و مناسب برای نفوذ به جامعه هالیوود بود. -سرورم، من در اختیار شما هستم. على رغم فضای ترسناک اتاق، رافائل از وحشت اولذت می برد.لونی آدم کم عقلی نبود. هرچند نمی دانست برای چه موضوعی احضار شده
است اما فهمید که پای مرگ و زندگیش وسط است و باید کاری کند تا شانس زنده ماندنش بالا برود. -بشین لونی. لونی لبخندی زد و آرام نشست: متشکرم، سرورم. رافائل به دانکن اشاره کرد تا برایش نوشیدنی بریزد. تو چند وقت پیش با یه کارآگاه خصوصی معامله کردی، لونی. یک زن. -بله سرورم. سیندیا لایتون. پلیس سابق لس آنجلس. پدرش هارولد لایتون، پولدار و سرمایه گذار بود. اون دختر… جون منو نجات داد. رافائل به جلو خم شد و پرسید: چطور؟ -تو یه کلوپ پایین شهر بودیم که افتضاح شد. صاحب کلوپ تو اتاق پشتی، مواد مخدر قاچاق می کرد. پلیس به داخل ریخت و همه رو دستگیر کرد…
دانلود رمان سرکش از K_Bromberg با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه های تاریکی از خاطرات زجر آور که در تار و پود ذهن رایلی پیچیده و زندگی او را مالامال از رنج و اندوهی ابدی کرده… اما او مدتهاست با سایه ها میجنگد و در این راه تمام توانش را به کار گرفته… تا اینکه او را می بیند.. آن مرد.. که دری بسته را به رویش گشود.. که نفس های بریده اش را به جریان انداخت.. که نور را به تاریکی لحظات دهشتناکش هدیه کرد…
خلاصه رمان سرکش
در سکوت دلپذیر آهی می کشم، خشنود از فرصتی برای فرار، حتی برای لحظاتی، از هیاهوی گفتگوهای بی معنی در آن سوی در. از هر نظر افرادی که با هم گفتگو می کنن، در واقع مهمانان من هستن، اما این، به این معنی نیست که دوستشان داشته باشم یا حتی با آنها احساس راحتی کنم. خوشبختانه دین Dane متوجه نیاز من به یک وقفه بود و به من اجازه داد تا این کار کوچک را برایش انجام بدهم. در حالیکه راهرو های خالی پشت پرده سالن تئاتر قدیمی که برای روی داد امشب اجاره کرده ام را طی می کنم.
صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم تنها صدای د یگری است که افکار مطلقا آشفته ام را همراهی می کند. به سرعت به اتاق رختکن قدیمی می رسم و لیستی را که دین نوشته و در… شلوغی پر هرج و مرج قبل از مهمانی فراموش کرده بود جمع کند، بر می دارم. وقتی در حال بازگشت به جشن هستم، لیست ذهنی م از چیزهایی که باید قبل از شروع مزایده امشب انجام شود را مرور میکنم، مزایده ای که سخت در انتظارش بودیم. پس ذهنم به من میگوید چیزی را فراموش کرده ام.
به دنبال آن، دستم را سمت جیبم می برم جایی که همیشه تلفن همراهم و فهرستی از لیست کارهایم را میگذارم اما به جای آن ی ک مشت ابریشم ارگانزای مسی رنگ از لباس شبم توی دستم می آید. زیر لبم میگم: “لعنت” و برای لحظه ای وا می ایستم تا سعی کنم و بفهمم که دقیقا چی شده. به دیوار تکیه می کنم. بالا تنه نوار دوزی شده لباسم مانع از فرو دادن آه عمیقم از درمونگیم میشه. حتی با وجود اینکه عجیب به نظر می رسه، اما لباس لعنتی باید برچسب هشدار “تنفس گزینشی” داشته باشه…
دانلود رمان دو پرنده بی سرزمین (جلد اول) از یگانه اولادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از یک سفر خانوادگی و دوستانه شروع میشه. از یک فضای شاد و خودمانی که در نهایت به تلخی میرسه. تلخی یی که زندگی آدم های اون جمع را دگرگون می کنه و همه شوم رو در شک فرو میبره. به خصوص صبا و فرزینی که شریک و همدم زندگی شون رو بعد از این سفر از دست میدن و… جلد دوم رمان آنلاین است.
خلاصه رمان دو پرنده بی سرزمین
به سمت ویلا برگشت. از گوشه ی چشمش فرزین و نسیم را دید که آن طرف حیاط روی تاب نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. فرزین مشغول نوازش سر نسیم بود که روی شانه اش قرار داشت. نگاهش را از آن ها دزدید و قدم هایش را تندتر کرد. چرا همسر او نباید اینطور شب را با او می گذراند؟ اصلا نوازش و این ها پیشکش، آنقدر خورده بود که می دانست حتی توان بیدار هم ندارد تا شب را کنار او بخوابد. دوباره قراری خودش گذاشته بود را به یاد آورد. پتوی بهارهای برداشت برگشت. بساط بزن و
بکوب جمع شده بود و همه داشتند برمی گشتند داخل. پتو را که روی مازیار کشید لحظه ای مکث کرد. کف آلاچیق چندان راحت نبود و تا صبح روی آن خوابیدن قطعا نمی توانست برایش تجربه ی خوشایندی باشد. با همه ی دلخوری اش دلش نیامد تلاشی برای بیدار کردنش نکند. مازیار را به آرامی تکان داد و صدایش کرد ولی هیچ جوابی نگرفت. کمی که تکانش داد شروع به هذیان گفتن کرد. بوی بد دهانش آنقدر شامه ی قوی او را آزرد که شاید بیشتر خوابیدنش خیلی هم بد نمی بود. موهای مازیار که در صورتش
ریخته بود را آرام کنار زد: عزیزم تا صبح اینجا بمونی اذیت میشی، پاشو لطفا بریم تو اتاق بخواب! به سختی یکی از پلک هایش را کمی باز کرد! صبا لبخند محوی زد و به سختی جمله اش را ادا کرد: جام عالیه، تو برو. دوباره چشمش بسته شد و به چند لحظه نکشیده نفس هایش سنگین شد. از بلند شدن مازیار که قطع امید کرد به داخل برگشت. مهرانه و مهدی روی مبل نشسته بودند و سیگار می کشیدند. فرخ همزمان با ورود صبا از دستشویی خارج شد: پنج دقیقه ولتون کردم، اینجا رو کردین شیره کش خونه. دود چه خبره!
دانلود رمان صحرا از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که عاشقه اما به اصرار مادرش مجبور میشه با کسی نامزد کنه که هیچ حسی بهش نداره… اما خبر نداره که اون مرد برای بودن با صحرا سال ها منتظر بوده که اونو مال خودش کنه… صحرا میخواد همه چیو بهم بزنه اما با کاری که اون مرد میکنه همه چی عوض میشه….
خلاصه رمان صحرا
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم لباسامو عوض کردم لقمه ای که مامان گذاشته بود برداشتم و راهی دانشگاه شدم هوا سرد بود تا اومدن اتوبوس ده دقیقه ای معطل شدم تاظهر کلاس داشتم وسایلام رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون هوا صاف و افتابی بود گوشیم توی کیفم زنگ خورد دستمو بردم تهه کیفمو پیداش کردم. اسم دانیال روی صفحه گوشیم داشت خاموش روشن میشد. پوفی کشیدم و جواب دادم. +…بله ؟ -سلام بیا دم در من تو ماشین منتظرتم… تماسو قطع کرد قدمامو تند تر برداشتم ماشین سفید دانیال اون سمت خیابون پارک شده بود.
سوار شدم و گفتم: +کی بهت گفت بیای اینجا؟… دانیال شکه شده سمتم برگشت. -زنگ زدم به عمه گفت کلاست تا ظهر هست اگه میتونم بیام دنبالت… نفسمو کلافه دادم بیرون از دست مامان و کاراش. دانیال اخم کرده بود و بدون حرفی داشت رانندگی می کرد اون تقصیری نداشت فقط به حرف مامان گوش کرده بود. +مرسی که اومدی دنبالم خیلی خسته بودم… لبخندی زد دستمو بین دستش گرفت و سمت لبش برد بوسید، ناخواسته دستمو کشیدم. -برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت… +باشه. از ماشین پیاده شدم و گفتم: +بیا داخل مامان
خوشحال میشه ببینتت. -باید برم یکم از کارام مونده… +باشه مواظب خودت باش. وارد خونه شدم کفشامو دراوردم. -سلام دانیال رسوندت؟…. +سلام اره... وارد اتاق شدم و درو بستم اگه هر روز می خواست اینطوری پیش بره من به یک ماه نکشیده دیوونه میشدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مامان صدام کرد. -صحرا بیا ناهار بخور. + نمیخورم مامان گرسنم نیست. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم دلم می خواست بیشتر بخوابم. نفسمو کلافه دادم بیرون صورتمو اب زدم و مشغول اماده شدن شدم…