دانلود رمان عشق کاغذی از مهتاب_ع با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه نویسنده کله خراب و به شدت بداخلاق مسیحی داریم که کارش نوشتن رمان های خون و خون ریزی با چاشنی زیاد هست. درست زمانی که میخواد شرورترین شخصیت رمانش رو به چوخ واصل کنه یه نفر مثل گوریل میوفته روی زندگیش! حالا چی میشه اگر اون شخصی که مثل گوریل روی سرش آوار شده از قضا همون شخصیت شرور رمانش باشه. و بدتر از همه، با فهمیدن اینکه دختره کسی به اسم نویسندهاس و قراره بکشتش تصمیم بگیره اون رو به دنیای خودش ببره؟ (فصل دوم این رمان آنلاین است)
خلاصه رمان عشق کاغذی
قلنج انگشت هام رو شکوندم و به صندلی تکیه دادم، به صفحه لب تاپ چشم دوختم و یک دورِ دیگه داستان رو مرور کردم. یک دفعه از سر جام بلند شدم و تِی نازنینم رو از گوشه ی اتاق برداشتم و شروع کردم به بازی کردن نقش شرمین. – در چشمان او خیره شد و به آرامی شمشیرش را از غلاف بیرون آورد. گارد مخصوص به خود را گرفت و شمشیرش را رو به روی ولیعهد چرخاند و با جدیت در چشمان آبی او خیره شد. به رقص موهایش در دست باد نگاهی انداخت و گاردش را محکم تر کرد.
شمشیر را پیچ و تابی داد و به سمت او حمله ور شد. ژستی گرفتم و همراه با تی به سمت رخت آویز رفتم و لگد محکمی بهش زدم که به دیوار برخورد کرد، به هوا پریدم و”قودا” گویان با تی پریدم روش که پام درد گرفت، روی زمین افتادم و مثل فیلم هندی ها قلبم رو گرفتم. – آه برادر جان دارم میمیرم به کمکم بشتاب، راجوووو! دو سه تا حرکت بی معنی دیگه زدم و صحنه آهسته چشم هام رو بستم که ایده ای به ذهنم اومد. به سقف خیره شدم.
با چیدن صحنه ی ایده ی جدیدم به سرعت از جا بلند شدم. بشکن زنان و رقص کنان به سمت لب تاپ رفتم. آره، چرا این کار رو نکنم؟ میتونم یکی از شخصیت ها رو بکشم. قیافه ام توی هم رفت و بعد از چند دقیقه خنده های شیطانیم بود که به هوا بلند شد. انقدر توی جو خنده شیطانی رفته بودم که آب دهن پرید تو گلوم. با دو تا سرفه ی شدید راه تنفسم باز شد. همونطور که تنگنا رسیده بودم به زور روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم. با لبخند مضحکی دستم رو به سمت کیبورد بردم که وسط راه متوقف شدم…
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه از دلارام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دخترا متفاوت اند. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد.خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو میکنه تا داشته باشش. عاشقی که کسی که عاشقش نیستو عاشق خودش میکنه. حالا به هر روشی. و معشوقی که به طمع انتقام جلو میاد و خودش توی دام عاشق میوفته اما ترس داره از اعتراف به عشق و اما در نهایت… عشق تاوان داره…
خلاصه رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه
کیمیا نگاهی به نفس کردو گف: ۳تایی که ،فقط یه بار اینجا خوابیدیم. اونم دوسته…دوسته من باهامون اومده بود. نگاهو بین نفسو کیمیا چرخوندم،یه حسی ته دلم میگف حرفش دروغه. اما اگه بیشتر سوال میکردم فکر میکردن فضولم. کیمیا: خب ،یکم از خودت بگو پگاه. دانشجویی؟؟ + نه دانشجو نیستم. _ پس درست تموم شده؟؟ پگاه: من در کل دانشگاه نرفتم. نفس پوزخندی زد خاستم چیزی بگم کیمیا لبخندی زد و سری تکون داد. کیمیا: خب میگفتی. پگاه: تجربی خوندم اما خب علاقهایی نداشتم. کلا از این که یه رشته رو ادامه بدمو هر روز باهاش برخورد داشته باشم خوشم نمیاد. بعد از این که دیپلم گرفتم رفتم سراغ علایقم. کلاسای مختلف،همع رو توی اموزشگاه دوره دیدم. به ورزشم علاقه دارم. کیمیا: پس توی این یه مورد با راشد خیلی شبیه همین. + کدوم؟!؟
کیمیا: ورزشو میگم دیگه . میدونی که راشد موی تای کار میکنه. البته من از فرنود شنیدم به بوکسم علاقه داره. + واقعا. تو این مدت هیچی نگفته بود. فقط میگف میرم باشگاه همین. _ نه عزیزم تو این دوتا استاده. خودت ورزش رزمی انجام میدی؟ پگاه: دفاع شخصی یه مدت. نفس: میشه بپرسم چند سالته؟ پگاه: .۲۳ هردو با تعجب نگام کردن. نفس: یعنی….اختلاف سنیتون میشه ۱۲سال،درسته؟؟؟ فقط سرمو به معنی تایید تکون دادم. کیمیا: این واست مشکل ایجاد نمیکنع؟!؟ + حسمون بهم مهمتر از سنمونه. نفس: این ربطی به حستون نداره گلم،درهرصورت اون یه دهه افکارش از تو عقب تره. پگاه: نه فکر نمیکنم مشکل درست بشه. من میرم پایین. شالمو سرم کردمو رفتم پایین.
فرنود و فرزامو راشد دور میز نشسته بودنو داشتن بازی میکن. گوشی مو دراوردم که دیدم مامان ۱۷بار تماس گرفته. شمارهی مامانو گرفتم. طفلی نگران شده بود چون گوشیمو جواب نداده بودم. راشد از پشت میز بلند شد و اومد کنارم نشست. فرزام: کجا میری بابا؟؟ تازه گرم شده بودیم. فرنود: مرد خوب نیس انقدر دوس دختر ذلیل باشه. یکم از هم جدا بشین. چرا بازی رو بهم میزنی؟؟ راشد: چرت نگو دوست دختر چیه؟!؟ سرم درد میکنه. با شنیدن جملهی اولش با اخم نگاش کردم. فرزام: راشد گند زدی. خب عین ادم زر بزن. راشد: من درست حرف زدم،شما ها گیجین. خاستم از کنارش بلند بشم که دستمو گرفتو گف: مگه ما دوست دختر دوس پسریم؟!؟ گنگ نگاش کردم که گف: بابا همه بدونن ایشون خانومم. ما تا ۱۰روز دیگه سر سفره عقدیم.
دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه رمان خاکستر عشق
ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار
کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از
شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…
دانلود رمان التهاب یک دوران از N_Raya با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه….
خلاصه رمان التهاب یک دوران
با تکون های دستی چشم هام رو باز کردم. مارال بود. – بیدار شو آتن! بیدار شو! گیج و منگ بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. – این جا دیگه کجاست؟ – من هم نمیدونم، الان بیدار شدم. آتن بیا بو کن! لباس هامون یه بوی عجیب و غریبی میدن! بازوم رو بلند کردم و خودم رو بو کردم. راست می گفت یه بوی عجیبی می داد. آه درسته! این ها می خواستن ما رو بذارن تو گونی گندم! ولی چه طور نفهمیدم؟ کی ما رو گذاشتن تو گونی؟ دوباره توی یه اتاق بودیم. یه اتاق کوچیک دو در دو که از دو طرف در داشت. یکی از درها باز شد و بالاخره چشممون به یه زن افتاد. زنی که وضعیت پوشش تنش کاملا داد
میزد مال ایران نیست! چند کلمه حرف زد که چیزی نفهمیدم. در آخر وقتی دید که مثل بز نگاهش می کنیم با صدای بلند چند نفر رو صدا کرد.چند مرد ناآشنا از در سمت راستی وارد شدن و ما رو یکی یکی بردن بیرون. همه مون رو توی یه خط، روی یه جایی شبیه سکو که جلوش پردهی مشکی رنگی کشیده شده بود، ردیف کردن. یه دفعه پرده ی مشکی کنار رفت و پشتش نمایان شد. نفسم حبس شد! حدود سی زن و مرد شیک پوش دور میزهای پایه بلندی ایستاده بودن که قیافه هاشون داد میزد ایرانی نیستن! با دیدن اونها، همه ی اون امیدی که واسه نجات داشتم از بین رفت. اشک هام خود به خود
سرازیر شد. من تو کشور خودم نبودم و معلوم نبود کی برمی گردم. برعکس من، بقیه ی بچه ها که فکر می کنم از من بزرگتر باشن، گریه نمی کردن و فقط با استرس و ترس داشتن نگاهشون می کردن. کمی اون طرف تر از جایی که ما ایستاده بودیم، یه چیزی مثل سکوی سخنرانی قرار داشت که پشتش یه مرد مو طلایی با یه چکش چوبی ایستاده بود. چه قدر این صحنه آشنا بود! معمولا فیلم زیاد نگاه می کردم و حس می کردم که این میز و اون چکش رو تو یکی از فیلم ها دیدم. اوہ! نه نه نه! اونها می خواستن ما رو بفروشن! اشک هام بیشتر ریخت. آینده ام نامعلوم تر از هر زمانی بود…
دانلود رمان تلنگر عشق از سمیرا خانوم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم سونیا هست که متولد مشهد هستش و دانشگاه تهران قبول میشه و برای اینکه تو تهران تنها نباشه پدرش اونو میفرسته خونه دختر دوستش که اون هم همون دانشگاه سونیا هست. برادر این دختره هم تو همون دانشگاهه ولی ترم بالاییه و اینکه دختر دوست باباش رادا و سونیا توی واحد رو به رویی رایان. داداش رادا زندگی میکنن تو تهران و تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه رمان تلنگر عشق
سفره رو انداختمو رادا غذارو اورد و رایان هم اومد کنار من رو صندلی نشستو برای خودش غذا کشید .اهههه چرا من همش کنار این یابو میوفتم. بی محل بهش غذامو داشتم می خوردم که رادا گفت: داداش از کی باید بریم دانشگاه؟ _امروز که اول مهره. از فردا فردا باید برین. _باشه. پس خودت ی تک بزنی که بیایم پایین. _باشه. (ای خدا باید با این عنتر برییییم). میمون جان غذاشو نوش کردو رفت خونه ی خودش. ظرفارو من شستمو رفتم تو اتاقمو .لباسامو مرتب تو کمدم چیدمو لوازم آرایشمو رو میز چیدمو و ادکلنامم گذاشتم رو میز و گوشیمو چک کردمو جواب پیامارو دادمو چند دقه با مامی
حرفیدمو گفتم ب سلامتی رسیدیم. رفتم تو هال رادا نبود رفتم نشستم رو مبل روبه رو TV و شبکه هارو جابه جا می کردم که صدای در اتاق رادا اومد. اومد کنارم نشست و گفت: سلام دوست گلمم._سلام دوست عسلمممم. باهم خندیدیم. روی شبکه ای که فیلم طنز داشت واسادمو نگاه کردیم. فیلم که تموم شد سرامونو بردیم تو گوشیامون. یکمی چت کردمو ی نگا ب ساعت انداختم. ساعت ۵:۳۰ بود. اووووه حوصلم پوکید. _رادا حوصلم پوکید. _منم هممم چیکارکنییم. _بریم بازار؟؟ _فکر خوبیه. باشه بریم. رفتیم تو اتاقامون تا حاظر شیم. موهامو بالاسرم محکم بستمو زیرشو یه کلیپس زدم و یه شال
صورتی گنده سرم کردمو یک شلوار لی و یک مانتو صورتی پوشیدمو یک کفش صورتی که روش یک پاپیون صوررتی بود پام کردمو ساعت صورتیمم بستم و با عطرم دوش گرفتمو رفتم بیرون… رادا روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. یه مانتو خردلی و یک شلوار جین خردلی و شال خردلی و کفش خردلی پوشیده بود.با ارایشی مثل من.خیلی شیک شده بود. _رادا بریم؟؟ _اره رایان پایین منتظرمونه. _رایان؟؟ چرا به زحمت انداختینشون؟ (الهی بمییره اون میاد با ما بیرون چه غلطی کنههه)…
دانلود رمان خرابکاری یا پلیس بازی از sara sharafi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیلار دختر کوچیک خانواده شکوهی که برخلاف اعتراض خانوادش پلیس میشه با تمام شر و شیطونی هاش میره پلیس میشه و یک ماموریت بهش میخوره که با تمام ماموریت هاش فرق داره توی این ماموریت از برادرشوهر خواهرش (امیرسام) کمک میگیره که جریاناتی براشون پیش میاد.
خلاصه رمان خرابکاری یا پلیس بازی
صدای پاشو شنیدم که رفت نفس راحتی کشیدم بعداز حرفای امیرحسام دیگه دل و دماغ نداشتم اونجا بمونم. یه مرخصی ساعتی رد کردم و رفتم خونه. سر راه از شیرینی فروشی یکم شیرینی مشهدی که مورد علاقه آیناز بود خریدم رفتم خونه هرچی گشتم کلیدمو پیدا نکردم مجبوری زنگ خونه زدم یکم طول کشید تا اینکه در باز شد رفتم تو خونه شیرینی گذاشتم روی اپن خونه رفتم بالا لباسمو عوض کردم می دونستم مامانم خونه نیست اخه پرستاره بخاطر همین می دونستم الان سرکار باید باشه.
بعد از عوض کردن لباسم پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق آیناز نمی دونم چرا توی اتاق این عادت ندارم در بزنم عین این جنگلیا همیشه می رفتم تو الانم از در زدن خوشم نمی اومد بخاطر همین یواش در اتاقشو باز کردم یکم سرک کشیدم دیدم توی زاویه دیدم نیست بخاطر همین در اتاقو بیشتر باز کردم و هم چنان مشغول سرک کشیدن تو اتاق آیناز بودم که یهو با صدای آیناز دو متر پریدم هوا: تو عادت نکردی در بزنی؟ -امم…مم… چیزه… چیز… در زدم کسی جواب نداد آیناز: غلط کردی من از وقتی از اتاقت اومدی بیرون اینجا وایستاده بودم. -عه!!!
آیناز چپ چپ نگام کرد و دستاشو زد به کمرشو گفت: خب حالا فرمایش؟ پریدم بغلشو گفتم: حیف اون چشمای عسلی نیست که چپه چولشون میکنی؟ چپول
میشی امیر حسام طلاقت میده ها باد می… با ضربه ای که زد پشت گردنم دیگه بقیه حرفمو خوردم. یکم نگاش کردم بعد چشمام پر اشک شد و خودمو انداختم تو بغلش: ابجی من خیلی دوست دارم. ببخش منو آینازم با بغضی که تو صداش بود گفت: من بیشتر ته تغاری. ببینمت این کندوی عسل منو خیس از اشکش نکن…
دانلود رمان موژان من از مهرسا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زندگی دختری به اسم مُوژان که عروسیش رو به هم میزنه چون که از بچگی عاشق پسر عموش بوده و آرزوی ازدواج با اون و داشته حالا باید دید تقدیر چه سرنوشتی رو براش رقم زده…
خلاصه رمان موژان من
با صدای در اتاق به زمان حال برگشتم. – بله؟ صدای مامان اومد: -بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم. -من هیچی نمیخورم. – حالا اتفاقیه که افتاده میخوای خودت و بکشی؟ از دیروز صبح تا حالا هیچی نخوردی میمیری دختر، پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده. با این حرفش دلم سوخت. اون چه گناهی داشت که باید به درد من می سوخت؟ نفس عمیقی کشیدم و از تخت پایین اومدم. در و باز کردم. با چشمای نگران مادرم رو به رو شدم دلم پر می کشید که بغلش کنم و اونم موهای بلندم و نوازش کنه ولی صـورت جدیش حاکی از این بود که هنوزم ازم دلخوره، پس از بغل صرف نظر کردم و به طرف
میز ناهار خوری رفتم. بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر میز. خیلی آروم نشستم و نگاهی به میز انداختم، اشـتها نداشتم. حتی از دیدن اون همه غذا حالم به هم میخورد، ولی بـه اجبار و برای اینکه مامان و بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم چند تا قاشق خوردم، بابا همونطور که نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر می کرد رو به من گفت: – کی میخوای با رادمهر حرف بزنی و همه چی رو مشخص کنی؟ واقعا سوالی بود که از خودم می پرسیدم و از جوابش همش فراری بودم،ولی بالاخره باید کاری می کردم. آرام گفتم: – نمیدونم. از دیشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده.
مامان گفت: -عروسیش و به هم زدی لابد میخوای بیاد منت کشی؟ بابا دوباره دخالت کرد و گفت: -مونس جان ما با هم حرف زدیم عزیزم. مامان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره آروم گفتم: -امروز بهش زنگ میزنم و به قرار باهاش میذارم. -خوبه. تنها کلمه ای بود که از دهان بابا خارج شد. این سکوتـون از هر چیزی بدتر بود. حداقل کاش سرم داد میزدن یا دعوام می کردن، کاش انقدر خوب نبودن! بعد از خوردن ناهار برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم پیشنهاد دادم خودم میزو تمیز کنم. بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و منم مشغول تمیز کردن میز و آشپزخونه شدم…
دانلود رمان اقیانوس خورشید از هستی_ق با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری تنها و آسیب دیده پس از سال ها به خانه خانواده ی پدری اش می رود و به واسطه این نقل مکان، او وارد زندگی مرموز یک نوازنده می شود. همه چیز به ظاهر خوب و آرام است تازمانی که قیم قانونی اوبه ایران بازمی گردد واسرار مگو فاش می شوند و زندگی ها در هم گره می خورد…
خلاصه رمان اقیانوس خورشید
نفهمیدم کی خوابم برد اما با استخوان درد و گرفتگی گردن به همراه صدای خش دار شاگرد راننده بیدار شدم. _مسافرای کرج ! مسافرای کرج ! در نتیجه یک خواب نا آرام گلویم خشک و تلخ شده بود، با اخم در هم رفته دستی به روسری ام کشیدم و مرتبش کردم، کیفم را برداشتم و ببخشید گویان پیاده شدم. اتوبوس زیر یک پل توقف کرده بود، چند نفر دیگر هم همراه من پیاده شدند، راننده چمدان ها را تحویل داد و به سلامتی گفت و رفت. با رفتن اتوبوس به دور و برم نگاهی انداختم، هوا گرگ و میش بود و خیابان خلوت. حس نا امنی هجوم آورد. _خانوم کجا میری؟ به راننده تاکسی گرد و قلمبه خیره شدم.
_تاکسی نمی خوام. شانه بالا انداخت و سوار ماشینش شد، چند نفری که همراه من بودند سوار تاکسی شدند. در کسری ازثانیه تنها ماندم، هر چه چشم چرخاندم مردی که قیافه اش به عمو یوسف بخورد، ندیدم.فکر آزار دهنده ای مغزم را می خورد. شاید فراموش کردند که امروز میایم! حتی آدرس خانه ی عمو را نداشتم، حس تلخی بود، درماندگی! یک ماشین شاسی بلند سفید که حتی اسمش را هم نمی دانستم چند متر بالاتر توقف کرد. چشم ریز کردم ببینم عمو است یا نه، پسر جوان بلند قامتی پیاده شد و به من چشم دوخت. سریع سرم را پایین انداختم و در خودم جمع شدم، چه افتضاحی!
حتما نگاهم را دیده و فکر کرده دارم دید می زنم. نمی دانستم اگر مزاحم شود چکار کنم، همیشه در این گونه موارد دستپاچه می شدم و گند می زدم. متوجه شدم او تکیه از سفینه اش برداشته و به طرف من می آید، دسته کیفم را در دست فشردم و به چمدان چسبیدم، صدای تالاپ تالاپ قلبم را از دهانم می شنیدم. صدای پا یکی دو قدمی ام متوقف شد، داشتم مثل بید می لرزیدم. _سلام خانوم! آب دهانم را به زور قورت دادم و با اصرار مسخره ای به کفش هایی که دیروز از کفاشی خریده بودم زل زدم. _سلام کردما! جوابش واجبه ! باید کفش ها را واکس می زدم، اینطوری نو تر به نظر می رسید…
دانلود رمان پسران شاه دختران گدا از امیر فرهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نکرده چرخ روزگار، بر هیچکس وفا، چون مى خوانیم هرساله در قصّه ها، که مجنون تر زفرهاد و شیرین تر از لیلا، از بدر عشقِ میان آدم و حوا، تا بوده عشق جاودان در راه، مى رسید شاهزاده اى به گدا! از چوپانى یوسف، به سلطنت زلیخا، به تیزى صبر ایوب و تیغۀ اهریمن ها، عشقى به شفافى دریا، به بلندى ابرها، به نمناکى لب ها، به دردناکى غم ها، به سوزناکى سرما، به وسعت قلب ها، به روشنایى فردا، به بى قرارى دل ها، عشق هاى ممنوعه، عشق شاهى به گدا،همیشه زشت و زیبا، همیشه روشن و سیاه، همیشه و همیشه تضاد!زندگى پر از پایین و بالا،و عشق و عشق و عشق میان کیست؟دو قبیلۀ ازهم جدا…
خلاصه رمان پسران شاه دختران گدا
هر چهارتا پیاده شدیم. ما سه تا جلوتر راه مى رفتیم و اونم پشت سرمون داشت مى آمد. با ذوق و شعف به هر گوشه سرک مى کشیدیم و کنجکاو باغچه ها و استخر و حوض بزرگى را که در گوشۀ حیاط در موازى یکدیگر واقع شده بودند را نگاه مى کردیم. سیاوشم آروم آروم پشت سرمون مى آمد _چقد شما سه تا لاغرید! براى لحظه اى برق از سر سه نفرمون گذشت و سرجامون خشک شدیم… این پسره خیلى فضول بود و این داشت نقشه هامون رو خراب مى کرد… برگشتیم طرفش و فریال باصداى محکمى گفت: توام اگه شب ها با شیر و خرما شکمت رو به جاى مرغ و بوقلمون سیر مى کردى،
از ما لاغرتر بودى! سیاوش براى چند لحظه سکوت اختیار کرد و سپس به منظور عوض کردن بحث با دست در ورودى ویلا را نشان داد و گفت: _از این طرف. این بار اون جلو تر رفت و ما پشت سرش روانه شدیم. ترسیدم بخواد کلکى سوار کنه، واسه همین سر اسلحه رو گرفتیم پشت کمرش و هلش دادم تو… در با فشار تن او گشوده شد… یه سالن بزرگ بود که از زینت نور هاى لوسترها و مبل هاى سلطنتى و سناطورى متفاوت، بسیار شیک و خیره کننده به نظر مى آمد. گلدان هاى طلایى باگل هاى گران قیمت در گوشه و کنار سالن. تابلو فرش ها و مجسمه هاى گران قیمت قدیمى چونان موزه هاى پرشکوه به
دید مى آمدند. پنجره هایى به ارتفاع ۶ متر و پرده هاى زرشکى مخمل شهرزادى محفل را گرم و مطبوع جلوه مى دادند. کف پوش زمین پر از سرامیک هاى تمیز و براق بود و در نقاط مختلف سالن فرش هاى ۱۲ مترى دست بافت پر نقش و نگار ایرانى جلوه گرى مى کرد. بى اختیار انقدر احساس آرامش کردم که با گام بلندى وارد شدم. _اینجا خونه است یا قصر سیندرلا. سیاوش_خوب اینم خونۀ من… حالا چى مى خواید. _۱۰۰ میلیون تومن ناقابل با تخفیف زمستانى به شما مشترى ارجمند! سیاوش_فکرمى کنى خیلى با نمکى. هنوز حرفم تمام نشده بود که دونفر دیگه، از پله هاى پیچى سنگى طولی که…
دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…