دانلود رمان نمایش مرگ از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چی از آنجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و…چند رفیق که اتفاقات پیچیده ای براشون رخ میدهد. آدم ها تغییر میکنند اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که میتونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر میکنی خوب پیش نمیرود. اما گاهی توان این رو داشتم، که مغزم رو به فروش بزارم. آره… این مغز با افکارش به فروش میرسد..
خلاصه رمان نمایش مرگ
نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش تو کل عمرم همه مسخره ام کردن ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من اهوم برای من هم مهم نیست. صبح با صدای تیری از خواب پریدیم.
سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضح تر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این آدمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم خالی بود! من همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچه ها وارد شدن با تمام سرعت گاز دادم. ممکنه پیدامون کنن. چقدر اسلحه
برگشتم و داخل جعبه ای کلی اسلحه بود.
مرسانا کلون رو چک کن اینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور هیچ مدرکی نیست فقط وسیله هست. خوراکی چی؟ مرسانا اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.
دانلود رمان کدو تنبل از مرجان جانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از یک آتش سوزی شروع میشود، از مرگ و تنهایی! پسری به اسم آرنیک که اتفاقات تلخی رو پشت سر گذاشته و بیمار میشود، حالا درست زمانی که حالش بهتر شده و میخواد به زندگی عادیش برگردد، با شخصی که فکر می کند مرده روبه رو میشود …
خلاصه رمان کدو تنبل
| کارمن | سرجام ایستاده بودم و با چشمای خیسم به جای خالیش نگاه میکردم. با قرار گرفتن دست الیاس رو شونم تنم مور مور شد. خودم رو عقب کشیدم و دستش رو پس زدم با نفرت به چشماش نگاه کردم و گفتم: ازت متنفرم. به خاطر اینکه الان جای من اون دختره دستاش رو گرفته ازت متنفرم… به خاطر اینکه ازش دورم و چند ماهه نتونستم بغلش کنم ازت متنفرم… به خاطر نگاه های پدرم ازت متنفرم… به خاطر اشکای ارنیک ازت متن… چونم رو محکم تو دستش گرفت و خفم کرد حرف تو دهنم موند و بهش خیره شدم. الیاس: از من نه از
اون متنفر باش، دیدی چه زود یکیو آورد جات؟ دیدی چجوری دستاش رو گرفته بود؟ تا صدای اونو شنید عقب رفت اما تو دوبار خواهش کردی. نیش خندی زد و ادامه داد: تو فقط مال منی. زندگی قبلیت تموم شده تو برای آرنیک مردی، اون بخواد هم نمیتونه دیگه دوستت داشته باشه. از بین دندونای قفل شدم گفتم: خفه شو. دستش رو بیشتر رو صورتم فشرد و گفت: حرفی نزن که بعد پشیمون شی. ازم جدا شد و عقب رفت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. الیاس: از پدرت نپرسیدی که مادرت کجاست؟ چرا اون نیومده؟ با حرفش سرم
رو بلند کردم و بهش چشم دوختم. لبخند زد و گفت: حالش خوبه فقط تو وضعیتی نبود که بیاد و ببینتت. نفس کشیدن یادم رفت. خشک شده نگاهش میکردم. _چه بلایی سرش آوردی؟؟ سرش رو کج کرد و با نگاه شیطانیش گفت: من کاری نکردم. امان از حواس پرتی و سرعت زیاد. _حادثه خبر نمیکنه… باید همیشه مراقب بود. دستمو رو دهنم گذاشتم و لبم رو گاز گرفتم چشمامو رو هم فشردم و اشکام رو گونم فرود اومد. همرمان با باز کردنشون گفتم: چرا؟ من که اینجام… چرا؟ الیاس: فقط خواستم بدونی چقدر جدی ام! حرفات با آرنیک رو هم تو حیاط شنیدم …
دانلود رمان فقط برای انتقام از شیما فراهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع در رابطه با پلیس جوانی به نام مهران هست که در دایره ی جنایی کار می کند دست در بر قضا همسر او به نام مهسا را به قتل میرسانند و او با بررسی پرونده ی قتل همسرش متوجه ی حقایقی در رابطه با گذشته ی همسرش شده و در نهایت متوجه می شود قاتل کسی نیست جز…
خلاصه رمان فقط برای انتقام
(داستان از زبان مهران) بالاخره روز عروسی فرا رسید وقتی رسیدم جلوی آرایشگاه زنگ درو زدم و مهسا از در آرایشگاه بیرون زد اولش دیدمش یکم جا خوردم خیلی تغییر کرده بود، البته مهسا کلا دختر خوشگلی بود ولی امشب خیلی خوشگلتر شده بود بعد از اینکه دست گل عروس و به دستش دادم و دستوراتی که فیلمبردار میداد و ما اجرا میکردیم سوار ماشین شدیم و به سمت آتلیه و بعد به تالار باغ مورد نظر رفتیم به محض اینکه مهسا سوار ماشین شد دیدم انگشتای دستشو به
هم گره زده و دستاش یکم میلرزه انگار که استرس داشت ولی به روش نیاوردم و به راه خودم ادامه دادم داخل ماشین صحبت زیادی بینمون رد و بدل نشد. بعد از اینکه به باغ رسیدیم همه دورمون جمع شدن و خانم ها کل می کشیدن و اسفند دود میکردن بابام گفته بود جلوی پامون گوسفند بکشن بعد از اینکه از اون جمعیت تونستیم رد بشیم و به جایگاه عروس و داماد خودمونو رسوندیم یکی یکی خانم های فامیل جلو اومدن و بهمون تبریک گفتن البته عروسی مختلط نبود
چون من عروسی مختلط دوست نداشتم و از اولم شرط کردم زن و مرد باید جدا باشه. بعد از اینکه یکم اونجا موندم به مهسا گفتم میرم سمت مردونه چون اونجا معذب بودم و مهسا هم گفت برو بعد از اینکه وارد قسمت مردونه شدم اول از همه برادرم مهرداد و دیدم و بهش نزدیک شدم و گفتم، مهران: تو که از منم که دامادم خوشتیپ تر شدی. مهرداد: ما اینیم دیگه. بعد دوتایی بهم لبخند زدیم و بعد بهش گفتم: میگما مهسا تو فامیلاشون دختر مجرد زیاده شب موقع خداحافظی چشم
بچرخون ببین از کسی خوشت میاد تا اینجایی بریم برات خواستگاری. مهرداد:خجالت بکش جناب سروان یعنی تو میگی برم تو زن و بچه ی مردم هیزی کنم؟ چنان دوتایی با هم زدیم زیر خنده که همه نگاهمون کردن و بابا اومد نزدیکمون و گفت، محمدرضا: شما دوتا چتونه؟ مهرداد: هیچی بابا این پسرت خیر سرش پلیسه داره منو به راه بد میکشونه. محمدرضا: مهران جان برو بابا یه سلام تعارف کن به فامیل و همکارات زشته اینجا واینستا. مهران: چشم بابا. بعد رفتم و به همه خوش آمد گویی کردم…
دانلود رمان دنیز از سانیا ملایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم دنیز، از سن ده سالگی کنار یک نامادری کلی بلا سرش می آید، و حالا عشقی یک طرفه نسبت به پسر عمه اش دارد که خواهر ناتنیش هم عاشق اوست و همیشه دنیز را از نزدیکی به برنا دور می کند، نامادری دنیز یعنی مهلا، یک قاتل حرفه ای که آدما را به آسانی میکشد، مدت ها میگذرد و طی اتفاقاتی برنا مهلا و دافنه رو لو می دهد، مهلا…
خلاصه رمان دنیز
لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و بعد از برداشتن کوله پشتی ام، از اتاق بیرون رفتم. باز هم مثل همیشه، همه افراد خانواده بودند به جز برنا. دیگه به نبودن هاش عادت کرده بودم. روی صندلی کنار عمه نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. صدای عصبی مهلا، که سعی در آروم نشون دادنش می کرد، گوشم رو خراشید. -دخترم بد نبود صبح بخیری، سلامی… چیزی می گفتی. دوباره استرس سر تا پام رو گرفت. واقعا حواسم نبود . با تته پته گفتم: خو… خوب… یادم نبود. ببخشید! مهلا اخمی کرد و سرش رو با غرور بالا نگه داشت. -سعی کن یادت باشه. لبم رو از داخل جویدم و چیزی نگفتم. سکوت بود که
به کل جمع حکمرانی می کرد. نگاهی به بابام که خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحانه اش بود انداختم. بابام هنوز هم مثل قبل بود. هیچ تغییری نکرده بود. سال های اول مرگ مادرم خیلی شکسته شده بود ولی الان مثل پسر های بیست و پنج ساله بود. کسی باور نمی کرد که سن چهل و یک سالگی اش رو سپری می کرد. انگار نگاه خیره ام رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با حالت سوالی یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. دلم برای آغوش هایی که همیشه تکیه گاهم بود تنگ شده بود. بغضم رو قورت دادم و بی صدا به ادامه صبحانه ام مشغول شدم. وقتی حس سیری کردم، از جام بلند شدم و رو به
جمع خداحافظی کردم. به سمت در خروجی راه افتادم. برنا کنار سالن غذاخوری ایستاده بود. دست هاش رو داخل جیبش برده بود و با اخم همیشه گیش، به من خیره بود. سریع چرخیدم و دوباره راه افتادم. با لحن محکم برنا، سر جام میخکوب شدم. -میخوام باهات حرف بزنم. با قدم های محکم بهم نزدیک شد. چرخیدم و نگاهم رو بهش دادم. -مدرسه ام داره دیر میشه. کنارم ایستاد و با بی تفاوتی گفت: من می رسونمت. نگاهی به اطراف انداختم. خبری از دافنه و مادرش نبود. از خدا خواسته، سریع باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم. باهام هم قدم شد. به سمت بی ام وی مشکیش رفتیم. بابام خیلی برنا رو دوست داره…
دانلود رمان نیمه ی تاریک از مریم اباذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاید نسترن هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد که آتشِ عشق اول از همه دامنِ خودش رو بگیره و تار و پودِ زندگیش رو از هم باز کنه…
خلاصه رمان نیمه تاریک
دیگه ساعت طرفای یازده بود که شروع کردن به جمع و جور وسایل. بنیتا از خستگی سرش رو روی پای نسترن گذاشته بود و داشت خوابش می برد. نگاه حسرت آمیزش به دختر نسترن، خیلی معلوم شده بود، انقدری که دو سه دفعه ای حمید به روش آورده بود و گفته بود دیگه وقتشه خودتم بری دنبال تشکیل خونواده و این جور چیزا. فهمیده بود نسترن هم متوجه ی این نگاه ها هست و باعث کلافگیش شده، ولی نمی تونست جلوی این حسرت و نگاه هاش رو بگیره.
بعضی وقتا انقدر از دیدن دختر نسترن و خوش و بش های حمید باهاشون، اذیت می شد که دلش می خواست هر چه زودتر از اون جا فرار کنه و بره یه گوشه ای و فقط داد بزنه که خالی شه! نگاهش که به نسترن افتاد، متوجه شد اونم داره بهش نگاه می کنه. ترس و ناراحتی رو توی چشماش می دید. شاید هم می خواست با
چشماش بهش بگه از حضورش می ترسه و راضی نیست و ازش خواهش کنه زودتر از خونواده ش فاصله بگیره، شایدم داشت ازش می خواست یه بار دیگه در حقش لطف کنه و زندگی و آینده ش رو نجات بده!
هر چی که بود، براش اهمیتی نداشت. به چشماش خیره موند و فقط نگاهش کرد و با یه پوزخند عمیق سعی کرد بهش بفهمونه چقدر از دیدن پریشونیش خوشحاله و حالا حالاها باهاش کار داره… مثل هر روز، صبح زود از مهانپذیر زد بیرون و به سمت بنگاه حرکت کرد. هوا خیلی خوب بود و باد خیلی خنکی می وزید، ولی حالش مثل همیشه نبود. یه حس دوگانگیه عجیبی تمام وجودش رو فرا گرفته بود. شک داشت نقشه ای که تو سرش بود چقدر می تونه زندگیه نسترن رو تحت تاثیر قرار بده…
دانلود رمان در سیاهی شب از زهرا شایلین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم رزاس که نامزد آریا یکی از خلافکارای شهره و رزا از هویت اصلی آریا خبر نداره دراین میان اتفاقاتی میوفته که رزا با دشمن خونیه آریا، دامون سرد آشنا میشه و…
خلاصه رمان در سیاهی شب
نمیتونستم ازش دور بمونم، نمیتونستم بی تفاوتی هاشو بیبینم. اینکارارو میکنه آخه چرا. سردی آب تنمو به لرزه درآورده بود اما برام مهم نبود مهم اینه که رزای من ناراحت نباشه… دوشو بستم و لباسامو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. رزا بغل تخت خوابش برده بود، معلوم بود که منتظر من بوده. مگه چند ساعت تو حموم بودم که خوابش برده؟ نگاهی ساعت انداختم که چشمام ۴ تا شد دو ساعته که من تو حموم بودم؟ پس چرا متوجه گذر زمان نشدم نگاهش کردم که تو خودش جمع شده بود دستمو زیر سر و پاهاش گذاشتم و بلندش کردم گذاشتمش رو تخت، پتو رو هم کشیدم روش نمیدونم چرا ولی خوابم نمیبرد، رفتم کنار پنجره و نگاهی به دریا کردم انگار دریا هم از چیزی عصبی بود که اینطوری موج میزد. دستمو گذاشتم رو قلبم که محکم داشت می کوبید انگار عشق واقعی رو الان درک میکردم. هیچ وقت برای مهتاب هم قلبم اینجوری نمیزد ولی الان ضربانش خیلی فرق میکنه.
رفتم رو تخت پیش رزا دراز کشیدم که خوابم ببره که وجود رزا منو به خوابی عمیق برد اونم پر از آرامش. صبح که چشمامو باز کردم با چهره ی دامون رو به رو شدم آخه من چرا همچین حرفایی رو بهت زدم؟ ببخشید عزیزم دست خودم نبود وقتی اون حرفارو از دهن تو و مهتاب شنیدم اختیار کارام از دستم در رفته واقعا قصد بدی نداشتم، منو ببخشید. بلند شدم و رفتم پایین همه پایین بودن آنا چه عجب از رختخواب دل کندی؟ +مزه نریز هیراد رزا برو دامونم بیدار کن بیاد صبحانه. نه دیشب خوابش نبرد بهتره الان یکم بخوابه. _خیلی خب پس بیا. رفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن آنا: خب من که خوردم میرم لب دریا. خب وایسا منم بیام عه. تو که چیزی نخوردی بشین بخور بعدا بیا. نه دیگه نمی خوام بیا بریم با آنا رفتیم لب دریا و از هر دری گفتیم و خندیدیم
واقعا بودن کنار آنا یه نعمته. فقط میخندونتت.
دامون و هیراد و مهتاب هم اومدن دامون کی بیدار شد؟ دامون داشت نگاهم میکرد، منم محوش شده بودم. یهو لرز کردم برگشتم دیدم که آنای کثافت با مهتاب آب ریختن روم +رو من آب میپاشین آره؟ نشست. رفتم طرفشون و هردوشون رو هل دادم تو آب جیغی کشیدن که باعث شد من به خنده بیوفتم، دستی پشتم و منو هل داد تو آب خشکم زده بود. صدای خنده های آنا و مهتاب میومد برگشتم که دیدم هیراد با یه لبخند شیطانی داره بهم نگاه میکنه دامونو پشت سرش دیدم که تا اومد برگرده پشتشو ببینه دامون انداختش تو آب هیراد خشک شده :گفت داداش… چرا من؟ +میخواستی زن منو اذیت نکنی اینم میشه عاقبتش. با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد که آنا گفت: تو که اینقدر زن ذلیل نبودی؟ حواس دامون به حرف آنا پرت شد و نمیدونست چی بگه که هیراد از فرصت استفاده کردو پاشو انداخت پشت پا دامون و انداختش تو آب.
دانلود رمان عمارت مرموز رادفر از سارا مرندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پدر و مادر سارا تو تصادفی که به شیراز دارن به طرز مشکوکی کشته میشن جسد سوخته پدر و مادرشو کنار اتومبیل سالمشون پیدا می کنن و تنها کلید این مرگ مرموز سهراب برادر ساراس که در اثر اون حادثه دیونه شده و تیمارستان بستریه سارا بعد از اون اتفاق سرد و خشک میشه نه اشکی نه خنده ای نه هیجانی و نه هیچ چیزی…
خلاصه رمان عمارت مرموز رادفر
_ نمی دونم هنوزم نمی دونم حالا بعد پنج سال اومده و خودش خبر بهبودی سهراب رو داده… در ادامه صحبتا هم گفتن فردا که تو رفتی دیدنش حسامی خبر رو بهت بده و تو سهراب رو با خودت بیاری وتو این فاصله پدربزرگ به من بگه…تو هم فردا اصلا حرفی از دونستن این خبر نزن _ باشه… میشه برم ؟؟ _بر… نه نه واستا مثل اینکه تو مهمونی پدر بزرگ به مهمونا خبر بهبودی سهراب رو بده و بعد سهراب بیاد داخل مهمونی….. _ باشه من میرم کمی استراحت کنم. عصربخیر _ باشه عصرتو هم بخیر.
تمام طول راه را تا اتاق به این موضوع فکر میکرد و در آخر با این فکر که فردا همه چیز مشخص می شود روی تختش به خواب رفت…. ساعت حدود هشت بود که سارا از خواب برخاست. به حمام رفت و به روانشناسش فکر می کرد برای سارا بی احساسی و بی تفاوتی اش اصلا اهمیت نداشت اما پدربزرگش از او خواسته بود و سارا به پای احترامش قبول کرده بود. روانشناسش امیر بود در نوع خودش کاربلد بود او به سارا آموخته بود که باید به دیگران و خواسته هایشان اهمیت داد. امیر همیشه کمک خوبی بود.
پس فردا بعد از صحت حرف های سها نزدش می رفت تا برای مشخص کند باید چه کند… حوله اش را با لباسهایش تعویض کرد و پس از شانه و سشوار موهایش که حالا تا پائین کتف هایش می رسید با امیر تماس گرفت. _ سلام سارا -سلام امیر خوبی؟ -ممنونم توچطوری؟ مشکلی پیش اومده؟ – خوبم یه مورد جدید با رفتارهای پدربزرگ و حسامی فک کنم موضوع مهمی باشه! متوجه شدم الا توضیح میدی یا فردا میای؟ -آره سارا جان بیا دم مطب با هم بریم رستوران. -باشه یک اونجام خوبه؟ _آره پی می بینمت…
دانلود رمان جوانه از مهسا رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جوانه و امیرحسام بعد از هفت سال از هم جدا میشوند، این درحالی است که امیرحسام دوست ندارد او را طلاق بدهد. حضور گاه و بیگاه امیرحسام در اطراف جوانه، سختگیریهای برادرها بعد از طلاق، باعث میشود که او به پیشنهاد دوستش، تهران را برای مدتی ترک کند. این در حالی است که امیرحسام سایه به سایه به دنبال اوست و شهری که جوانه انتخاب کرده است، گذشتهها را توی صورتش خواهد کوبید!
خلاصه رمان جوانه
شب سومین سالگرد ازدواجمان بود چند سال گذشته در منزل پدرش و خواهرش بودیم. آن شب بعد از روزها بالا و پایین شدن زندگی، تصمیم گرفتم که برای تقویت رابطه ام با امیرحسام قدمی بردارم. همه جای خانه را تزئین کردم و برایش به سلیقه ی خودم پیراهنی مردانه خریدم تک تک حرف هایم را مرور کردم که در قالب کلماتی زیبا با امیرحسام صحبت کنم از تمام کارهایم زدم تا همه چیز برای مهمترین شب زندگیم آماده باشد و همان باشم که او میخواست و نبودم. همسری با تمام عشوه ها و ناز کردن های زنانه نه کسی که هیچگاه در برابر ناملایمات
زمانه احساس داشتن حامی و پشتیبان ندارد. کاخ آرزوهایم اما با دیدن امیرحسامی که تلوتلو خوران به خانه آمد، فرو ریخت. بی توجه به من و زحماتم به اتاقش رفت و روی تختش ولو شد و دقیقه ای نگذشته صدای خرخرش فضا را برداشت. آتش به جانم افتاد و با جنونی آنی به اتاقش رفتم. دست بردم و یقهی امیرحسام را که گیج از خواب و نوشیدنی روی تخت بیهوش شده بود گرفتم و فریاد زدم: امیرحسام لعنتی امشبم باید گیج میبودی؟ برای تو چی مهمه؟ ناگهان چشمانش را با ترس باز کرد در تصورش انتظار حادثه ای وحشتناک داشت و مانند
فردی گیج منتظر وقوع اتفاقی مانند زلزله بود. سرش را به اطراف چرخاند و وقتی مطمئن شد هیچ اتفاقی نیفتاده و صدای دلخراش فریاد من چرتش را پاره کرده دیوانه شد. دست هایم را که به یقه اش چنگ شده بودند گرفت و شاکی مرا از روی تخت به پایین هل داد، به طوری که به شدت با زمین برخورد کردم با همه ی دردی که بر وجودم حاکم شده بود از جا برخاستم و با بغض گفتم: خدا لعنتت کنه که همش این کوفتی رو میخوری. پردهی حرمتی که تا آن موقع میانمان با تلاش بسیار برپا مانده بود، داشت فرو میریخت و فحش ها همچون خنجری …
دانلود رمان مانکن نابودگر از مریم بهاور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرگرد اینترپل سام نیکنام ملقب به آلفاباس، مردی استثنایی و مشهور کسی هست که به دنبال گذشته رازآلودش کمر به قتل پونزده شخص میبندند، سام به دنبال تلخترین حقیقت زندگیش شمشیر دولبهای به دست گرفته و به رسم ویرانی، نابودگر متظاهر شده و با مخفی شدن تو نقاب فداکاری، انتقامِ قضاوتهای بیرحمانه اطرافیانش را میگیرد، او در گذشته غرق میشود، تا اینکه از…
خلاصه رمان مانکن نابودگر
آرمان در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک می کرد اومد تو اتاق مطالعم.یه تیشرت آستین دار بنفش و شلوارک طوسی پوشیده بود. یادمه زمستون پارسال از همین تیشرت یکی مشکی منم گرفتم. _بابا یخمک شدم این دکمه شوفاژت کو؟؟ کتاب و بستم و از سر جام بلند شدم. رفتم تو حال و شوفاژ و روشن کردم. در رو زدن. آرمان برگشت و نگاهی بهم انداخت: _بچه هان. رفتم سمت آیفون. ریموت درو زدم. همین که در حالو باز کردم فرید پرید تو بغلم. لبخندی زدم. ازم جدا شد. فرید_وای وای اون قیافشو ببین! سعید با تردید اومد جلو و گفت: _آرمان خان این پسره خوشتیپ کیه اینجا؟ آرمان که تا اون
موقع به جمعمون پیوسته بود: _خدمتتون معرفی کنم آقای بداخلاق. _بسه شمام هر چی هیچی نمیگم پررو تر میشین. سعید_به والله نگرانتم رفیق چند وقته بجز رفتن سرکار و موندن تو این برج راپونزل جای دیگه ای نرفتی آخه؟ محمد که تا اون موقع به دلقک بازیای آرمان و فرید می خندید گفت: _مگه همه مثل توئن سعید؟ اومد بغلم: محمد_چندوقته من قیافتو ندیدم کمیسر؟ از بغلش دراومدم و گفتم: _اوضاع خوب پیش میره؟ در حالی که میرفتیم تو حال فرید دویید سمت شوفاژ و جوراب و پالتوشو در آورد. با محمد نشستیم رو کاناپه. اون در حالی که شالگردن خاکستریشو از دور
گردنش باز می کرد با شور گفت: _بازم گل کاشتیاا..تبریک آقای مشهور. با این حرفِ محمد سعید اومد جفت من نشست و گفت: _پسر ملت چپ و راست اسم تو رو میگن دیگه الان باید جلو بقیه با رفیقمون پز بدیم. آرمان به شوخی گفت:این قیافه و شهرتش رو دیدن که عاشقشن. وگرنه میدونستن اخلاق نداره که پشیمون میشدن! نیم خیز شدم: _تو باز حرف زدی؟ خندید و از جاش پرید: _نه نه امروز اون هیکلت به اندازه کافی پرسم کرد بشین من چیزی نمیگم! فرید که تا اون موقع جلو شوفاژ خودشو گرم می کرد اومد کنارم نشست و موبایلشو گذاشت رو میز: فرید_سامی خط عوض کردی!؟ _آره…
دانلود رمان تبسم مرگ از سرو زمانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمانی نیروانا و کیان یکدیگر را عاشقانه میپرستیدند، اما نشد که آن دو ما شوند، حالا نیروانا برگشته غافل از اینکه کیان نامزد دارد، کیان هم از نیروانا تنها یک چیز می خواهد و بس، این وسط هم بخاطر تهدید های که نیروانا می شود کیان مجبور است که بار دیگر برای او نقش حامی را بازی کند، یک اجبار شیرین …
خلاصه رمان تبسم مرگ
کیان دیوانه وار در خیابان ها ویراژ می داد، نفهمید راه نیم ساعته را چطور طی کرده، خودش را ده دقیقه ای به خانه رساند و ماشین سیاوش را دید. _این اینجا چیکار می کنه. جدیدا سیاوش احساس خود بزرگ بینی می کرد و می خواست جای پدرش را بگیرد و روی صندلی او بنشیند و به دنبال اموختن راه و چاه تجارت دارو بود و چه کسی کلاش تر از پدرش که معلمش شود؟ البته اسم معلم برای پدرش زیادی تقدس داشت. از همان دم در صدایش را در گلویش انداخت.
امروز باید این مسئله عشق و عاشقی یک طرفه ی صبا که به جنون کشیده بود، تمام می شد. کیان نبود اگر دختر مجنون را سر عقل نمی اورد. _صبا ،صبا کجایی؟ سیاوش به سمتش امد و هراسان زمزمه کرد، اومدم اینجا اق سعید نبود، ا-این دختره هم توی اتاق جیغ می کشید. کلید ندارم در رو باز کنم. داره میگه کیان رو بیارین وگرنه خودمو میکشم. کیان دندان قروچه ای کرد و سیاوش را کناری زد ، از وقتی از این خانه ی لعنتی رفته بود داشت نفس می کشید به حین وارد شدن نفسش گرفت. حالش از هوای مسموم این خانه بهم می خورد.
خانه ای که در عین افتابگیر بودن ذره ای نور و گرما نداشت. صبا، کجایی این مسخره بازی رو تمومش می کنی یا نه؟ صدای جیغش را از اتاقی شنید که نه چندان اتفاقی اتاق خودش بود، از وقتی از انجا رفته بود و کلید ها را تحویل پدرش داده بود تا به امروز وقت نکرده بود سری به اتاقش بزند و وسایلش را جمع کند اما مطمئن بود اینهمه مدت صبا در اتاقش خودش را با وسایل شخصی اش سرگرم می کرده و از این موضوع اصلا حس خوبی
نمی گرفت…