دانلود رمان روحم را ببر از سانیا ملایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یک اکیپ پنج نفره را دنبال می کنید که بخاطر ترس زیادی که از محیط و ناشناخته ها از خودشان نشان می دهند، عث می شوند اجنه ها این ترس را حس کنند و برای تغذیه از ترس آنها، نزدیکشان بشوند، شخصیت های اصلی: راشل، آنجل، ملیکا، آلیس، مینا…
خلاصه رمان روحم را ببر
«راشل»مینا توان حرکتی نداشت و بی حال توی آغوشم نشسته بود. نگاهی به ملیکا انداختم. دست های آلیس رو تو دستش گرفته بود تا بلکه از ترسش کم بشه. – ملیکا بیا کمک کن. ملیکا از آلیس فاصله گرفت و با ترس به سمتمون اومد. با کلافگی لب زدم: نترس، دیگه خطری نداره. انگار یکم خیالش راحت شد که خم شد و زیر بغل مینا رو گرفت. با هم به سمت خونه رفتیم. آلیس هم آنجل رو که بی جون روی زمین نشسته بود بلند کرد و با هم وارد خونه شدند. به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برای مینا ریختم و دوباره سمتشون برگشتم. لیوان و به ملیکا که کنارش نشسته بود دادم تا به
خوردش بده، بلکه یکم به خودش بیاد. حرف آخری که از دهن مینا خارج شد، از ذهنم بیرون نمی رفت. روح؟ یعنی چی؟ چی از جونمون میخوان؟ اون شب هیچکس جرعت نکرد از خونه بیرون بره. حتی هیچ کدوم حرفی نزدن و همونجوری که اولش وارد خونه شدیم و نشستیم، به خودشون تکونی ندادم و همونجا به خواب رفتن. شبیه یه خونه نفرین شده. سکوت بود و سکوت… دقیقاً صبح دیرتر از همه بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم، پیش دختر ها که نه لب به چیزی میزدن و نه حرفی میزدن رفتم. همه به سرامیک ها زل زده بودند و کاملا بی روح بودن. باید با مامانم راجبشون حرف میزدم.
اینجوری نمیشه ادامه داد. از جام بلند شدم و همونطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم: دخترا من میرم. هیچ کس جوابی بهم نداد. لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتم. دیگه از هیچ چیزی نمی ترسیدم. هیچی… تنها ترسم این بود که نکنه بلایی سر دختر ها بیاد. سوار ماشینم شدم و راه افتادم. از حرکتم چیزی نگذشته بود که با حس فوت سردی روی گردنم، آب دهنم رو قورت دادم و توجه نکردم. همون لحظه دست سفید و بی روحی، روی فرمون دقیقاً کنار دستم نشست. بدون اینکه تکونی به خودم بدم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که سعی می کردم لرزشش و نشون ندم لب زدم: ازت نمیترسم.
دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) از blod با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد پسری به اسم حسامه. این آقا یه روز با رفیقش سیاوش میره یه مهمونی. اونجا دختری رو میبینه و ناخواسته دل میبنده. بدون این که بدونه اون دختر چیه و کیه. بعد از اون مهمونی اتفاق هایی برای حسام میوفته که خیلی هم خوشایند نیستن و حسام بارها و بارها راهی بیمارستان میشه. با حقیقت هایی رو به رو میشه که براش غیر قابل باورن اما راحت اونا رو میپذیره. حقیقت هایی که باعث میشه حسام بفهمه نصف بیشتر وجودش انسان نیست. با کمک دوستاش میخواد بفهمه که چیه. در این بین سحر و دوستانش هم به کمک حسام میان.
خلاصه رمان محله ممنوعه
هیچ نوری وجود نداشت. راهرو تاریک تاریک بود… تنها صدایی که شنیده می شد، صدای قدمای من بود پاهام سست بودن و می لرزیدن اما من مصرانه به راهم ادامه می دادم جلو چشممو نمی دیدم… نمی دونم چطوری اما برای حرکت تو اون راهروی تاریک مشکلی نداشتم و مطمئن بودم به دیواری نمی خورم… دستام می سوخت و مایع غلیظی که از دستم رو زمین می ریخت رو حس می کردم… حتى شکل زخم دستم رو می تونستم تصور کنم.. با اره برقی بریده و تقریبا دستم به دو نیم شده بود و فقط با یه تیکه گوشت کوچیک بهم وصل شده بودن… حتی استخون هام هم از بین رفته بود اما
اون لحظه اینا اصلا برام مهم نبود… اینکه هر لحظه امکان داشت دستم کنده بشه و رو زمین بیوفته، برام اهمیتی نداشت و حتی سعی نمی کردم دست دیگه مو برای نگه داشتنش جلو بیارم… برای من فقط رسیدن به ته این راهرو مهم بود هر چقدر جلوتر می رفتم، راهرو طولانی تر و تاریکی، بیشتر و تیره تر می شد… قلبم تند تند می کوبید و من قشنگ ضربانشو حس می کردم… با هر ضربان، نفس نفسم بیشتر می شد… سر گیجه داشتم و کل هیکلم نبض می زد… می دونستم تنها کسی که می تونه کمکم کنه، انتهای راهرو ایستاده و من به امید رسیدن به اون به پاهای سست و لرزانم دستور حرکت می دادم.
صدای خرخر نفسای کس دیگه ای رو که شنیدم، با تردید ایستادم… گرمای نفس های کسی رو کنار گوشم حس می کردم. تو اون تاریکی هیچی نمی دیدم اما می دونستم اگه به سمتش برگردم، می تونم ببینمش. می دونستم همون کسیه که این بلا رو سرم اورده… اگه همین طوری می ایستادم، معلوم نبود دیگه چه بلایی سرم میاورد… تو یه تصمیم آنی چشمامو از ترس بستم و با بیشترین سرعتی که پاهای خسته ام بهم اجازه می داد، دویدم…. اونم پشت سرم دوید… صدای قدم هاشو می شنیدم…. خرخر نفس هاشو می شنیدم…. گرمای نفس هاشو حس می کردم…. قلبم تندتر از قبل می تپید…
دانلود رمان ماه نو (جلد دوم) از استفانی مه یر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﺗﻮﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﻼ ﺟﺴﭙﺮ ﺑﻪ ﺑﻼ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻼ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﻼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺶ ﺑﻪ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ …
خلاصه رمان ماه نو
مهمانی: نود و نه ممیز نه درصد مطمئن بودم که خواب می بینم. دلایلی که تا آن حد اطمینان داشتم این بود که اولا در زیر پرتو درخشان نور آفتاب ایستاده بودم آن هم از نوع آفتاب واضح و خیره کننده ای که هرگز در زادگاه پر باران من شهر فورکس در غرب واشنگتن نمی درخشید و دوم اینکه در حال نگاه کردن به مادربزرگم ماری بودم. شش سال از مرگ مادر بزرگ میگذشت و این خود دلیل محکمی برای تایید خواب دیدن من بود! مادر بزرگ زیاد عوض نشده بود صورت او همان شکلی بود که به یاد داشتم.
پوست او نرم و پژمرده بود و از صدها چین و چروک ریز تشکیل میشد که با ملایمت به استخوان های زیرشان چسبیده بودند. شبیه به زرد آلوی خشکیده بود با این تفاوت که توده ای از موهای سفید پر پشت همچون ابری اطراف سرش را پوشانده بودند. دهان او همزمان با دهان من لبخند نصفه نیمه ی بهت زده ای را به نمایش گذاشته بود گویی او هم انتظار دیدم من را نداشت. خواستم سوالی از او بپرسم در واقع پرسش های زیادی داشتم! او اینجا در رویای من چه میکرد؟ پس از مرگش چه بر سر او آمده بود…
دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم) از hanieh & narsis_Lavani با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سطح فرهنگی خانواده امم بالا بود. پدرم دکتر بود و مادرمم معلم بود. من تک پسر خاندان طاهریان بودم و عزیز دردونه. اولش مامانم مخالفت کرد ولی بعد که با قاطعیت پدرم مواجه شد سکوت کرد. خواهرمم اون موقع اینقدر بچه بودند که اصلا این چیزها براشون مهم نبود.
خلاصه رمان یک قطره تا خون
یک ماهی میگذشت که به پاریس اومده بودم و بابا رو پیدا کرده بودم و در این مدت تنها از پشت تلفن جویای حال رایان بودم گهگاهی هم کیان چند تا عکس ازش می گرفت و برام ایمیل می کرد! با اینکه می گفت حالش خوبه اما از غم نگاهش میشد فهمید که خوب نیست دیگه چشم هاش اون برق خاص و شفافیت رو نداشت. لاغر شده بود و قامت بلندش روز به روز تکیده تر میشد همه این ها رو از توی عکسای ارسالی کیان، شاهد بودم! اوایل ، پدرم خیلی بهم سختگیری می کرد و نمی خواست لام تا کام راجع به اون پسره نیکلاس تارتیچ”هیچ حرفی بزنه،
اما به مرور که اصرار من رو دید، لب باز کرد و به حرف اومد اما بازهم معلوم بود که داره چیز مهمی رو از من پنهان میکنه چون دقیقا همون حرف هایی رو برام بازگو کرد که توی تحقیقاتش خونده بودم! دیگه کلافه شده بودم به هر دری می زدم تهش به بن بست می خوردم ذهنم اشفته بود. از اینکه رایان داشت توی اون پژوهشگاه خراب شده، ذره ذره اب میشد و من نمی تونستم برای کمک بهش قدم از قدم بردارم، از خودم بیزار بودم! اون شب رو خوب به خاطر دارم یکی دیگه از شب های سرد ماه بود. پدرجلوی شومینه کوچیکی که باکمک هم گوشه آزمایشگاه
بنا کرده بودیم، روزنامه به دست روی صندلی بلند و قهوهای رنگ که با هر تکان به عقب و جلو می رفت، نشسته بود طوری روزنامه رو به دست گرفته بود که انگار واقعا داره میخونش، اما رد نگاهش به طرف اتش شومینه بود حسابی غرق فکر بود. دو فنجون فهوه ریختم و به سمتش رفتم انقدر که تو عالم افکارش غرق بود، متوجه حضورم نشد و با شنیدن صدام جا خورد. _بابا… معلوم هست حواستون کجاست؟ مگه تو این روزنامه چی نوشته که انقدر شما رو به فکر فرو برده؟! کمی به سمتم خم شد، فنجون قهوه رو که روبروی من و روی میز بود برداشت…
دانلود رمان عشق کاغذی از مهتاب_ع با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه نویسنده کله خراب و به شدت بداخلاق مسیحی داریم که کارش نوشتن رمان های خون و خون ریزی با چاشنی زیاد هست. درست زمانی که میخواد شرورترین شخصیت رمانش رو به چوخ واصل کنه یه نفر مثل گوریل میوفته روی زندگیش! حالا چی میشه اگر اون شخصی که مثل گوریل روی سرش آوار شده از قضا همون شخصیت شرور رمانش باشه. و بدتر از همه، با فهمیدن اینکه دختره کسی به اسم نویسندهاس و قراره بکشتش تصمیم بگیره اون رو به دنیای خودش ببره؟ (فصل دوم این رمان آنلاین است)
خلاصه رمان عشق کاغذی
قلنج انگشت هام رو شکوندم و به صندلی تکیه دادم، به صفحه لب تاپ چشم دوختم و یک دورِ دیگه داستان رو مرور کردم. یک دفعه از سر جام بلند شدم و تِی نازنینم رو از گوشه ی اتاق برداشتم و شروع کردم به بازی کردن نقش شرمین. – در چشمان او خیره شد و به آرامی شمشیرش را از غلاف بیرون آورد. گارد مخصوص به خود را گرفت و شمشیرش را رو به روی ولیعهد چرخاند و با جدیت در چشمان آبی او خیره شد. به رقص موهایش در دست باد نگاهی انداخت و گاردش را محکم تر کرد.
شمشیر را پیچ و تابی داد و به سمت او حمله ور شد. ژستی گرفتم و همراه با تی به سمت رخت آویز رفتم و لگد محکمی بهش زدم که به دیوار برخورد کرد، به هوا پریدم و”قودا” گویان با تی پریدم روش که پام درد گرفت، روی زمین افتادم و مثل فیلم هندی ها قلبم رو گرفتم. – آه برادر جان دارم میمیرم به کمکم بشتاب، راجوووو! دو سه تا حرکت بی معنی دیگه زدم و صحنه آهسته چشم هام رو بستم که ایده ای به ذهنم اومد. به سقف خیره شدم.
با چیدن صحنه ی ایده ی جدیدم به سرعت از جا بلند شدم. بشکن زنان و رقص کنان به سمت لب تاپ رفتم. آره، چرا این کار رو نکنم؟ میتونم یکی از شخصیت ها رو بکشم. قیافه ام توی هم رفت و بعد از چند دقیقه خنده های شیطانیم بود که به هوا بلند شد. انقدر توی جو خنده شیطانی رفته بودم که آب دهن پرید تو گلوم. با دو تا سرفه ی شدید راه تنفسم باز شد. همونطور که تنگنا رسیده بودم به زور روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم. با لبخند مضحکی دستم رو به سمت کیبورد بردم که وسط راه متوقف شدم…
دانلود رمان آخرین تکشاخ ایرانی از یاسمن فرح زاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریست که با فهمیدن بزرگ ترین راز زندگیش به دنبال برادرش میره درحالی که برادرش اونو نمی شناسه و سعی میکنه اونو بکشه و در بین اتفاقات زیادی میفته دختر داستان اسیر میشه و… دنیایی که در این داستان میخوانید دنیایی جدا از دنیای ما نیست بلکه در دنیای خودمان هست فقط دارای ابعاد شخصیتهای متفاوتی مثل خوناشام ها یا گرگینه ها یاهر موجود ماورایی دیگراند ما با مخلوقاتی سروکار داریم که به انها تبدیل شونده گفته می شود که هرکدوم دارای قدرت خاصی هستن و میتونن تبدیل به موجودی بشن که از اون نژادن…
خلاصه رمان آخرین تکشاخ ایرانی
(عمارت بهمن) بهمن با عصبانیت از جاش بلند شد و امد سمت ما و با صدای نسبتا بلندی تقریبا فریاد زد -یعنی چی که نمی جنگید هاااااان؟ این همه وقت زحمت نکشیدم که الان جلوم در بیاین بگید نمی خواین حد قدرتون مشخص بشه. نگاه همه محافظا رنگ ترس گرفته بود هیچ کدومشون جیک نمیزدن +عمو چرا درک نمی کنین من و مهدی هنوز اماده نیستیم که بجنگیم. -چرا دروغ میگی پسر ۵ ساله هر وقت میام حد قدرتون مشخص کنم همین بازی درمیارید چی مگه براتون کم گذاشتم؟ هاان نکنه این احتشام مختون پر کرده هان؟ مهدی سریع پرید وسط:
این طور نیست بابا احتشام کاری نکرده ما فقط خودمون احساس می کنیم اماده نیستیم. نگاهی به مهدی کردم نگران بود مثل احتشام که گوشه سالن ایستاده بود و بااخم به زمین نگاه می کرد. عمو نگاه پر از خشمشو از مهدی گرفت و رو کرد سمت مربیمون: چطور پسرای من هنوز امادگی لازم پیدا نکردن که حد قدرتشون مشخص بشه تو این پنج سال پس تو چه غلطی کردی؟ مربی که حسابی هول کرده بود با صدای لرزونی گفت: ن…نه به خدا اونا امادن مهدی و ا….امیرحسین بهترین شاگردای من بو…بودن. بهمن نگاهی به ما انداخت گفت: خب پس یکی
این وسط داره دروغ میگه در هرحال دیگه به تو نیازی ندارم اینطوری که مشخص از عهده اموزش پسرام بر نمیای مربی که ترسیده بود گفت: معذرت میخوام ارباب همین الان از اینجا میرم و سمت در خروجی رفت که بهمن با صدای بلندی گفت: صبر کن یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که از اینجا بری. مربی باترس برگشت سمت عمو. عمو با خونسردی بهش نگاه کرد و اروم رفت سمتش: از اونجایی که این همه وقت وظیفتو درست انجام ندادی و نگاهی به من مهدی کرد و ادامه داد: وقت پسرامو تلف کردی باید بهاشو پرداخت کنی، داشتم حرفاشو تحلیل می کردم که…
دانلود رمان ویرانگر سرخ از پریسا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه رمان ویرانگر سرخ
تانیا هنوز هم حالش خوب نشده بود و بعضی وقت ها از درد چنان جیغی می کشید که قلبم رو به لرزه در می آورد. طبق گفته های کارن، چاقویی که مامان به تانیا زده سمی بوده و سمش هم خیلی قوی و به همین راحتی، با دارو های کارن از بین نمی ره و زمان می بره تا سم کامل از بین بره. خواستم از پشت میز بلند بشم که با صدای جیغ گوش خراش تانیا بدنم به لرزه در اومد و بی جون روی صندلی ولو شدم. بنجامین عصبانی از روی صندلی بلند شد و مشتش رو به میز کوبید و گفت: -همه اش تقصیره منه.
آخه من واسه ی چی اون روز باید می رفتم بیرون؟ برای چی کسی به من نگفت که این دو تا عوضی چه نقشه ای دارن؟ ایوان دست به سینه شد و با اخم گفت: – درست می گی بنجامین. همه اش تقصیر تو بود. با تعجب بهش نگاه کردم که بنجامین بی هوا غیب شد و من رو متعجب تر کرد. رو به ایوان گفتم: – برای چی بهش این جوری گفتی؟ اصلا تقصیر اون نبود که! ایوان بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: – وقتی ما داشتیم این جا جلوی اون تا رو می گرفتیم اون داشت خوش می گذروند پس همه تقصیر ها گردن اونه.
و بدون این که اجازه بده حرفی بزنم از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد. با اخم و عصبانیت گفتم: – این دیگه چجورشه؟ پسره ی دیوونه حتی اجازه نمی ده من حرف بزنم. مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: اِ اِ اِ نگاه کن توروخدا! اینم شد منطق؟ اینم شد استدلال؟ برگشته می گه چون اون این جا نبوده مقصره. بعضی وقت ها می خوام بگیرم خفه اش کنم. دست هایی از کنارم رد و روی میز نشست و صدایی درست از کنار گوشم گفت: -جدی؟ فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!مسخ شده و بی حرکت شده بودم…
دانلود رمان سی ثانیه قبل از فراموشی از MEHRAN با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو نوجوان هفدهساله که مبتلا به یک بیماری نادر مغزی هستند، در اولین برخوردشان شیفتهی یکدیگر میشوند اما مغز آنها دچار محدودیت است و توان ذخیرهی اطلاعات را فقط به مدت ۲۴ ساعت دارند. آن دو مجبور میشوند برای ماندگاری در ذهن یکدیگر، دست به کارهای خطرناکی بزنند…
خلاصه رمان سی ثانیه قبل از فراموشی
پلک هایش از آغوش یکدیگر طلب جدایی می کنند. همراه با چشمانی که تار و گُنگ می بینند، به سختی فضای اطرافش را برانداز می کند. صداها هنوز برایش واضح نیستند اما اشخاصی که اطرافش ایستاده اند، همچون ستارگانی در سیاهی شب به نوبت نمایان می شوند. روی چهره ی همگی نقطه ی مشترکی وجود دارد و آن هم بی شک نوعی از دل نگرانی است که پشت آواری از لبخندهای مصنوعی، سعی در مخفی کردنش می شود. دهان آن دخترِ هفده ساله دم به تلخی می زند. گویا از آخرین باری که لب به خوراکی زده است،
زمان زیادی می گذرد. گلویش خشکیده و اتاق همانند چرخوفلک دور سرش می چرخد. در این ساعات، تنها فامیل های درجه ی یکِ داخل اتاقِ ۱۴۶ نزد بیمار حق اتراق دارند. زودتر از هر شخص دیگری، یک خانم میانسال که علیرغم استفاده از کِرم ها و لوازم آرایشی همچنان روی صورت لاغر و استخوانی اش چین وچروک هایی هویداست، سعی دارد طوری صحبت کند که دل نگرانی و اندوهش را پنهان سازد اما به طور مطلوب موفق به انجام این کار نیست. -سلام دخترم. نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره دارم
چشم های خوشگلت رو میبینم! سوفیا به خودش می آید و متوجه می شود روی تخت بیمارستان بستری شده است. دستانش را بالا می آوردو نظاره گر آستین های گشاد و جادار لباس سبزرنگ بیماران می شود که مرتب به سمت بالا جمع شده اند. کیسه ی نصفه ی سرم را آشکارا احساس می کند که کنار او قرار دارد و سوزنش مستقیم به دست بی جان و ظریفش فرو رفته است. برای یاری به نفس هایی که سخت از حصار سینه اش آزاد می شوند،لوله های اکسیژن کانولای داخل حفره های باریک بینی اش قرار گرفته اند…
دانلود رمان بازجویی غیرطبیعی جلد هشتم از مجموعه نایت ساید از سایمون آر گرین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به جان خبر می دهند که برنامه ای تلوزیونی از اتفاقات بهشت یا جهنم ضبط شده است و صاحب آن مفقود شده پس مانند همیشه این جان تیلور بدنام است که باید گمشده ای را بیابد گمشده ای که خیلی از بازیگران اصلی به دنبال آن هستند پس…
خلاصه رمان بازجویی غیرطبیعی
یکی از مشکلات زیادی که کار کردن به عنوان یک کاراگاه خصوصی داره، اگه افراد زیادی که می خواند تو رو بکشند رو حساب نکنی، غالبا برای دلایل کاملا درستی، اینه که تو باید صبر کنی تا کار به سراغ تو بیاد. و از زمانی که من نشستن در دفترم، جایی که منشی من کتی اون ھمه وسایل با تکنولوژی بالا که به اندازه جھنم من رو می ترسونه رو نصب کرده رد کردم، اغلب وقتم رو با نشستن توی بارھا منتظر برای اینکه یه چیزی اتفاق بیفته می گذرونم. ھمه میگن که راه بدی برای گذروندن زندگی نیست.
ولی در آخر، پرونده ھا شباھت زیادی به اتوبوس دارن، تو برای قرن ھا منتظر میمونی، اون موقع سه تا دونه یه دفعه سر میرسه. من یه کاراگاه خصوصی از یک مدرسه قدیمی ام، دقیقا در یک اورکت نظامی سفیدِ پایین تر از مد روز، و یک سیمای رندانه از راز که من به شدیدترین درجه قصد دارم که حفظش کنم. ھمیشه وادارشون میکنم که حدس بزنن. یک آوازه خوب یا در بیشتر مواقع بد، میتونه تو رو از چیزای بیشتری که یک جلیقه کولار میتونه حفظ کنه، حفظ میکنه. من روی پرونده ھایی از موضوعات مرموز و غیر طبیعی کار میکنم.
گناھان و مشکلاتی عمیقا تاریک و کثیف، حتی برای نایت ساید. من کاری رو رھا نمیکنم و اسلحه ھم حمل نمیکنم، ھیچ وقت احساس نکردم که احتیاج دارم. تازه یک پرونده سر راست و متوسط رو تموم کرده بودم، که دردسر سراغ من اومد. مدیر یکی از برجسته ترین کتابخونه ھای نایت ساید که یه کم حالت ھیستریک داشت با من تماس گرفت. کتابخانه اچ پی لاو کرافت مموریال که مایه مباھاتشون جمع کردن کتابھای غیرمجاز زیر یک سقف بیشتر از ھرجای دیگه ای بود. من قبلا چندتا از کتاب ھای مایه مباھاتشون رو ورق زده بودم و…
دانلود رمان دور دست ها از ماه ساکت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوتا دختر یکی شیطون یکی اروم… مریم و شیما… زندگی عادی… هیز بازی های عادی دخترونه… دانشگاه… کلا یه زندگی عادی دارن… تا اینکه دو تا موجود عجیب از نوع کنیاناییرا وارد زندگی اینا میشن… و اون ها رو مجبور به انجام بعضی کارا میکنن و در نهایت…
خلاصه رمان دور دست ها
بیدار که شدم با دیدن ساعت که دو ظهر رو نشون میداد سوتی کشیدم و سریع پریدم تو حموم . هیجی مثل حموم حال آدم رو خوب نمی کرد. به دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون. صدایی نمی اومد و من نگران مریم بودم. حولم رو پوشیدم و کمربندشو دورم سفت کردم. آب از موهام می چکید. وارد پذیرایی شدم که بوی قرمه سبزی خورد به دماغم. به به میبینم که ناهار قرمه داریم. از اشپز خونه زد بیرون و گفت: بله که داریم. با سالاد شیرازی. یهو یه صدای مردونه ای گفت: قرمه سبزی بدون ما..! جفتمون جیغ کشیدیم و به سمت مبل ها که صدا ازشون اومده بود نگاه کردیم. طاها و هیراد پشت به
ما رو به روی تی وی نشسته بودن و هیراد داشت کانال ها رو بالا پایین می کرد. جیغ کشیدم و پریدم تو اتاق. گوشمو چسبوندم به در و به دعواشون گوش دادم (مریم) من چند بار بگم این بی عدالتیه. بلند شید برید بیرون . شماها نمی فهمید بدون اجازه نباید وارد بشید یا هنوزم اونقدر احمقید که دیشب رو فراموش کردید؟ اقا هیراد با شمام؟ مگه من دیشب نگفتم چون ما قدرتی نداریم نباید از قدرت هاتون استفاده کنید؟؟ اینه عدالتتون. هر روز دو تا ضعیف تر از خودتون رو بترسونید… هیراد گوشاش رو گرفت و بلند گفت: باشه باشه. تو فقط ادامه نده. رو به طاها گفت: بلند شو بریم. طاها اخمی کرد
و با هم محو شدن. با خودم غرغر کردم: اینا دیگه کین. خره مش عباس بیشتر از اینا میفهمه. شیما اومد بیرون و گفت: رفتن؟ _اره اما مطمئن باش زیاد دور نشدن. پس دل خوش نکن و لباساتو سریع بپوش. خواستم برم سمت اشپز خونه که ادامه سالاد شیرازی رو درست کنم که زنگ خونه به صدا در اومد. _این دیگه کیه؟ رفتم و ایفون رو برداشتم: کیه؟ _ماییم. چشمام گرد شد: هان؟ _قربون مغز فنچولت برم منو طاها. خواستم بگم عجب اسکلایین. اما بعد یادم افتاد قراره عین یه انسان رفتار کنن. _بفرمایید. در و باز کردم و داد زدم: شیمااا. پت و مت دارن میان لباس خوب بپوش. _کیا؟ _طالا و هیراد…