دانلود رمان پنجره ی جنوبی از میم بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پزشک مامایی که نوزادان زیادی را در قدم گذاشتن به این دنیا همراهی می کند به ناگه دلش بند دل کودکی می شود که با مهر بزرگ حرام زادگی به دنیا آمده اما دخترک پزشک کودک را تنها نمی گزارد مردی که به همسر خود شک کرده و به اون انگ نامشروع بودن میزند و گناهان بسیار جبران ناپذیری در حق اون انجام می دهد و گاهی اما چه زود دیر می شود…
خلاصه رمان پنجره ی جنوبی
فضا پر بود از رقص نور و گاز مه مانندی که زیر پای جوانان می لغزید ! بو ی خاصی در محیط پیچیده بود که بی ربط نبود به چند جوان گوشه ی سالن و سیگاری که بی نشان رد و بدل می شد. هر دو ایستاده بودند جلوی میز بار و نگاه یکی از آنها غریبانه و ناخرسند بین جمع می گشت و دیگری بیخیال و بی قید، نخ سیگار کشیده نشده ای میان انگشتانش بازی بازی می کرد و از میان تای انگشتانش نوبت به نوبت تاب می خورد و می رفت تا نزدیک شست و بر می گشت سمت انگشت کوچکش!
– اونا،خودشونن؟! برگشت سمت همراهش که با سر گوشه ای را نشان می داد، شش هفت دختر و پسر دور هم جمع شده بودند. جواب مرد به ظاهر بیخیال، دبه همراه عصبی و کلافه اش فقط ” هوم ” بود و نگاهش تیزتر از قبل روی آن جمعیت و تیز شد! و دختر قد بلندی از میان آن جمع شش هفت نفره، با لباس هایی نافرم و بدن نیمه برهنه و آرایش غلیظ و پر اکلیل، از لحظه ی ورودش دنبال این دو نفر می گشت. وقتی متوجه شد نگاه آنها هم به اوست، از همان فاصله با ناز و ادا لبخندی به عنوان سلام به رو ی شان زد که…
دانلود رمان تمام شهر خوابیدن از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری با همه ی فراز و نشیب ها و مجهولاتش برای دخترک جذاب است تا جایی که او را به دوست داشتنی عجیب و غریب وا می دارد…!
خلاصه رمان تمام شهر خوابیدن
سه شنبه صبح، در کمال ناباوری، اولین مراجعم آراد بهراد بود! عجیب تر از اون این بود که درست راس ساعت، بغل پدرش پشت در ایستاده بود. به نازی نگاه کردم، شونه بالا انداخت! جلو رفتم . متوجهم شد و اجازه داد که داخل اتاق شم. سلام نکرد! بعد از من وارد اتاق شد و گفت: -الان منظمم؟ متوجه منظورش نشدم، نگاه سردرگمم رو که دید، گفت: -صبح روز های فرد، همین موقع! تازه پی به منظورش بردم. اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -این ساعت هم درمانگر آقا داریم. رو لب هاش لبخند کمرنگی نقش بست! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: -من تصمیم می گیرم کی بچه ام رو ببینه.
ماتم برد! ادامه داد: -هر وقت بخوام تغییر می دم. درمانگر رو ، کلینیک رو ، در مان رو! هرچیزی که بشه رو! دلم می خواست بگم” بهتره خودتون رو تغییر بدین” اما سکوت انتخاب بهتری بود! به آراد نگاه کردم که آروم بود. داشت با قالب های رنگ انگشتی بازی می کرد. نگاهم رو به پدرش منتقل کردم و گفتم: -باید باهاتون صحبت کنم! باید حالا که تصمیم به اومدن و منظم شدن گرفته بود، حرف های لازم رو بهش می زدم. با لحن نچسبی گفت: -بله! سعی کردم نادیده بگیرم لحنش رو. گفتم: -تو منزل باهاش کار می شه؟ چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت: نه.نمی تونستم سوال هام رو از این آدم بپرسم.
یه جور عجیبی وادارم می کرد به لال شدن. بعد از سکوتی طولانی از سرناچاری گفتم: -تو منزل چی کار می کنین؟ -زندگی می کنیم! لحنش جوری بود که داشت مسخره ام می کرد! سعی کردم به خودم مسلط باشم. من منظورم این بود که چطور با آراد رفتار می شه و در واقع چطور از پسش بر می آد. اما این آدم انگار قصد دیگه ای داشت. پرسیدم: -کسی جز شما دو نفر تو منزل هست؟ لب هاش رو جمع کرد و گفت: -قائدتا که ما دو نفریم. اما اگه مایلید در مورد لحظه های خصوصی خودم بدونید براتون شرح بدم که کیا می رن و می آن. خدای من… چرا این شکلی بود این موجود؟ با عصبانیتی که…
دانلود رمان افسون زمان از سما اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته و ۲۵۰۰ سال قبل سفر میکنه، و با مفهموم عشق، انتقام دشمن و دسیسه روبه رو میشه زمانی که میخواد به آرامش برسه و با آتانس زندگیش رو شروع، درس زمانی که بیخیال زندگی حالش شده به زمان خودش برمیگرده و…
خلاصه رمان افسون زمان
اریانا سرم بد جوری درد می کرد. جدا از اون سرما و سوز هوا کلافه ام کرده بود. داشتم قندیل می بستم. لعنتی تشک تختم چرا انقدر سفته؟ انگار به جای آبر توشو با سنگ پر کرده بود. دستمو بالا بردم و اطرافم کشیدم اما پتومو پیدا نکردم. صدایی به گوشم رسید، صدای خش خش برگ بود؟ این باد سرد هم لرز بدی به تنم انداخته بود، آخه کی پنجره رو باز کرده؟ نفس عمیقی کشیدم که بینیم پر شد از بوی خاک و گل، صد بار گفتم یک اتاق دیگه بهم ب بدین اخه کی پنجره رو ، رو به باغچه میزاره؟ صدایی به گوشم رسید،
انگار کسی بلند فریاد میزد _آریانا. باز مامان برای بیدار کردنم دست به روش غیراخلاقی زده و تلویزیونو با صدای بلند داره نگاه می کنه، لعنت به این شانسم… من به درک اخه مادر من، همسایه ها ازمون شکایت می کنن، خوبه میدونه با این روش بیدار کردنم باعث سرد دردم میشه. از روی اجبار آروم آروم چشمام و باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه های خشکیده درختی بود. درخت؟ فکر کنم هنوز خوابم…! خواستم دستمو بلند کنم یه نیشگون از پهلوم بگیرم، ولی انگاری به دستم وزنه وصل بود. دردم گرفت !! ..درد؟
یعنی خواب نیستم؟ مگه آدم توی خواب دردش میگیره؟ _آریانا! هنوز آریانا خانم و پیدا نکرده که این! سعی کردم بدون توجه به صدای فریادهای که می اومد، بلند شدم بدنم کرخت بود و سنگین، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم. -من کجام؟ اطرافم نگاهی انداختم… تا چشم کار می کرد درخت بود. جنگل؟! من چه جوری سر از اینجا در آوردم؟ نکنه دزدیدن منو؟ اگه دزدین پس چرا تو این جنگل انداختنم و رفتن؟ آخرین بار یادمه خونه بودم…. اخمی کردم و دستمو مشت کردم، آروم به سرم ضربه زدم و زمزمه کردم…
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…
دانلود رمان اگه بدونی از niloo joon با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختر که از یه خانواده متوسطه… دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودشو تباه می کنه!! پدر سوگند قصه ما که یه راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی می ذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!! پایان خوش
خلاصه رمان اگه بدونی
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟ باور کردن این که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خیلی سخته!… اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه مورچه هم نمی رسید چه برسه به یه ادم!!… هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش، یه ادمه تیلیاردر چی می تونست باشه؟ توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم، نتیجه ای نگرفتیم…
دیگه واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم!؟ من مادرم تنها و بی کس توی این شهر بزرگ… انقدر بی کس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم… با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل می کردم… بغضی که تمام روز توی گلوم جمع میشه… شبا توی تخت خوابم می شکنه و راه تنفسمو باز می کنه… دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه… اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم…
حتی خونمونم اجارست… اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره… این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده… وای خدا دارم دیوونه میشم!!!! چقدر خستم… از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه… از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده… تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی (وکیل پدرم) بود… سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم… “پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران… اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه”…
دانلود رمان دو پرنده بی سرزمین (جلد اول) از یگانه اولادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از یک سفر خانوادگی و دوستانه شروع میشه. از یک فضای شاد و خودمانی که در نهایت به تلخی میرسه. تلخی یی که زندگی آدم های اون جمع را دگرگون می کنه و همه شوم رو در شک فرو میبره. به خصوص صبا و فرزینی که شریک و همدم زندگی شون رو بعد از این سفر از دست میدن و… جلد دوم رمان آنلاین است.
خلاصه رمان دو پرنده بی سرزمین
به سمت ویلا برگشت. از گوشه ی چشمش فرزین و نسیم را دید که آن طرف حیاط روی تاب نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. فرزین مشغول نوازش سر نسیم بود که روی شانه اش قرار داشت. نگاهش را از آن ها دزدید و قدم هایش را تندتر کرد. چرا همسر او نباید اینطور شب را با او می گذراند؟ اصلا نوازش و این ها پیشکش، آنقدر خورده بود که می دانست حتی توان بیدار هم ندارد تا شب را کنار او بخوابد. دوباره قراری خودش گذاشته بود را به یاد آورد. پتوی بهارهای برداشت برگشت. بساط بزن و
بکوب جمع شده بود و همه داشتند برمی گشتند داخل. پتو را که روی مازیار کشید لحظه ای مکث کرد. کف آلاچیق چندان راحت نبود و تا صبح روی آن خوابیدن قطعا نمی توانست برایش تجربه ی خوشایندی باشد. با همه ی دلخوری اش دلش نیامد تلاشی برای بیدار کردنش نکند. مازیار را به آرامی تکان داد و صدایش کرد ولی هیچ جوابی نگرفت. کمی که تکانش داد شروع به هذیان گفتن کرد. بوی بد دهانش آنقدر شامه ی قوی او را آزرد که شاید بیشتر خوابیدنش خیلی هم بد نمی بود. موهای مازیار که در صورتش
ریخته بود را آرام کنار زد: عزیزم تا صبح اینجا بمونی اذیت میشی، پاشو لطفا بریم تو اتاق بخواب! به سختی یکی از پلک هایش را کمی باز کرد! صبا لبخند محوی زد و به سختی جمله اش را ادا کرد: جام عالیه، تو برو. دوباره چشمش بسته شد و به چند لحظه نکشیده نفس هایش سنگین شد. از بلند شدن مازیار که قطع امید کرد به داخل برگشت. مهرانه و مهدی روی مبل نشسته بودند و سیگار می کشیدند. فرخ همزمان با ورود صبا از دستشویی خارج شد: پنج دقیقه ولتون کردم، اینجا رو کردین شیره کش خونه. دود چه خبره!
دانلود رمان صحرا از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که عاشقه اما به اصرار مادرش مجبور میشه با کسی نامزد کنه که هیچ حسی بهش نداره… اما خبر نداره که اون مرد برای بودن با صحرا سال ها منتظر بوده که اونو مال خودش کنه… صحرا میخواد همه چیو بهم بزنه اما با کاری که اون مرد میکنه همه چی عوض میشه….
خلاصه رمان صحرا
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم لباسامو عوض کردم لقمه ای که مامان گذاشته بود برداشتم و راهی دانشگاه شدم هوا سرد بود تا اومدن اتوبوس ده دقیقه ای معطل شدم تاظهر کلاس داشتم وسایلام رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون هوا صاف و افتابی بود گوشیم توی کیفم زنگ خورد دستمو بردم تهه کیفمو پیداش کردم. اسم دانیال روی صفحه گوشیم داشت خاموش روشن میشد. پوفی کشیدم و جواب دادم. +…بله ؟ -سلام بیا دم در من تو ماشین منتظرتم… تماسو قطع کرد قدمامو تند تر برداشتم ماشین سفید دانیال اون سمت خیابون پارک شده بود.
سوار شدم و گفتم: +کی بهت گفت بیای اینجا؟… دانیال شکه شده سمتم برگشت. -زنگ زدم به عمه گفت کلاست تا ظهر هست اگه میتونم بیام دنبالت… نفسمو کلافه دادم بیرون از دست مامان و کاراش. دانیال اخم کرده بود و بدون حرفی داشت رانندگی می کرد اون تقصیری نداشت فقط به حرف مامان گوش کرده بود. +مرسی که اومدی دنبالم خیلی خسته بودم… لبخندی زد دستمو بین دستش گرفت و سمت لبش برد بوسید، ناخواسته دستمو کشیدم. -برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت… +باشه. از ماشین پیاده شدم و گفتم: +بیا داخل مامان
خوشحال میشه ببینتت. -باید برم یکم از کارام مونده… +باشه مواظب خودت باش. وارد خونه شدم کفشامو دراوردم. -سلام دانیال رسوندت؟…. +سلام اره... وارد اتاق شدم و درو بستم اگه هر روز می خواست اینطوری پیش بره من به یک ماه نکشیده دیوونه میشدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مامان صدام کرد. -صحرا بیا ناهار بخور. + نمیخورم مامان گرسنم نیست. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم دلم می خواست بیشتر بخوابم. نفسمو کلافه دادم بیرون صورتمو اب زدم و مشغول اماده شدن شدم…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان عمارت مرموز از زهرا عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم لیلا که سال هاست در غمی به اسم یتیمی و بیچارگی گرفتار شده، در کودکی مادرش او راه به حال خود رها کرده و برای همیشه رفته، لیلا را خاله ای پیر و مهربانش بزرگ می کند و به او جانی دوباره می دهد، بعد از فوت خاله لیلا تنها می ماند، او برای امرار معاش و فرار از تنهایی دنبال کاری با آبرو و امنیت میگردد! او حالا کاری پیدا کرده که با تمام معیارهایش یکی است ولی عجیب یک جای کار جدید می لنگد و لیلا را کنجکاو می کند…
خلاصه رمان عمارت مرموز
در اتاقشو زدم صدای گیراش اومد: بیا داخل. در و باز کردم و داخل رفتم اووو چه اتاقی! همه چی عالی آماده و مجهز خخخ. فرهاد: بیا بشین. پشت به من داشت از پنچره باغ و نگاه می کرد. دستاش داخل جیباش بود. روی مبلی که اشاره کرد نشستم.فرهاد: بگو؟ترسیدم. من: چی رو؟ فرهاد: اون حرفی رو نمی زنی! من: نمی دونم چی میگی! فریاد زد. صداش کل عمارت لرزوند. عصبی به سمتم برگشت وگفت: لیلا بگو! خداییش این روشو ندیده بودم. من: آخه چی رو بگم؟ اومد سمتم کنارم نشست نزدیک به من تقریبا روم خیمه زد. چشمام درشت شد.فرهاد: بگو پسره تو اتاق انبار بهت چیا گفت هم
دیشب هم امروز ظهر! من: خب اون چیز خاصی نگفت. فرهاد توپید: فکر کردی زرنگی! هان؟ تو چی فکر کردی که من نفهمم! من: خب چرا نمیرین از خودش بپرسین؟ فرهاد: به من نمیگه! من: بهش گفتم حقیقتو بگه! فرهاد: لیلا بگو. تمام حرفای پسر رو بهش گفتم جز قاچاق کردن خودشو. فقط گفتم که برادرشو کشتی اون هم اومد انتقام بگیره. در آخر گفتم: تو با برادرش دوسال پیش چیکار کردی؟ فرهاد متفکر گفت: خب من یادم میره راستش اینجا صد تا بادیگار عوض می شه! من: چرا باید صد تا بادیگارد عوض بشه مگه تو کی هستی؟ فرهاد رنگش پرید و گفت: من یه آدم عادی که بعضیا بهم حسادت
می کنن و منم برای جانم بادیگارد گذاشتم. من: فکر کردین من نفهمم! حالا من داشتم حرفای خودشو به خودش تحویل می دادم. فرهاد بیشتر نزدیکم شدو گفت: چی می خوایی بشنوی؟ من: حقیقتو! چون فکر می کنم شدم جزئی از شما! فرهاد دستشو روی گونم گذاشت و گفت: خیلی وقته شدی جزئی ما تو دیگه نمی تونی از اینجا بری! من: چرا این عمارت اینقدر عجیب ومرموز مثل صاحبش! فرهاد: اینجا مال من نیست! من: من می فهمم پس بگو. فرهاد: به وقتش همه چیو می گم فقط هر چی تو عمارت شد بیا بهم بگو خب!؟؟ من: باشه. فرهاد: به مروارید هم هیچی نگو ! من: چرا؟ گونمو نوازش کرد و…
دانلود رمان مهر من از سیمین شیردل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرگز فراموش نمی کنم هفت ساله بودم که در یک غروب دلگیز پاییزی مادرم با چادر چیت گلدار و چمدانی زهوار در رفته در حالی که گریه امانش را بریده بود و با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش اشک هایش را پاک می کرد، دستم را گرفته بود و رو به مادربزرگ که از پنجره چوبی خانه آجری با تحقیر و چشمانی بی فروغ با چارقد سفیدی که طبق عادتش بیخ گلویش با سنجاقی سفت بسته بود، گفت…
خلاصه رمان مهر من
«من میرم اما به همین وقت عزیز از خدا خواستم تقاص من و این بچه رو ازت بگیره همین طور که منو آواره کردی خدا جوابتو بده و آواره بشی.» با همان بچگی حس کردم مادر با تمام نفرین هایش که از دل پردردش بیرون می آمد باز به دنبال روزنه ای برای بازگشت به آن خانه محقر بود تا شاید بتواند دل پیرزنی که خود را مادربزرگ من می دانست اندکی نرم کند. اما افسوس که در نگاه مادربزگ هیچ اثری از ترحم و آشنایی به چشم نمی خورد و ما همانند آدم های بی سر و پایی بودیم که هیچ نسبتی با او نداشتیم.
پنجره را با چنان شدتی به هم کوبید تا بفهماند رای برگشتی برایمان نمانده. از ترس ناخودآگاه سرم را میان چادر مادرم پنهان کردم. مادر با نوازش گیسوانم می خواست ترس را از من دور کند. دقایقی مردد در خلوت کوچه ایستادیم. محترم خانم همسایه دیوار به دیوار مادربزگ که سروسری با یکدیگر داشتند، سرش را میان چارچوب در بیرون آورد و به کوچه نگاهی انداخت. با دیدن ما با حالتی تصنعی گفت: «بمیرم براتون بالاخره کار خودش رو کرد. حالا می خوای چیکار کنی؟»
حرف های محترم خانم که بیشتر از روی فضولی بود تا دلسوزی، دل مادر را بدتر از قبل سوزاند.گفت: «خدا از سر تقصیراتون بگذره اما من نمی گذرم». محترم خانم با غیظ گفت: « وا م… من چرا؟… نه سر پیازم نه ته پیاز. چرا لنگ منو وسط می کشی». «لنگ تو همیشه وسط خونه ما بود حالا دلت خنک شد، ببینم به تو چی می رسه؟ بدبخت بیچاره اگه روز قیامتی هست اولین کسی که یقه ات رو بگیره من و این بچه ایم». محترم خانم با دهانی باز به مادر خیره شد…