دانلود رمان آشوبگر از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری فقیر بنام داریوش ،، دلشکسته از خیانت عشقش… دختری ک داماد قصه رو پشت در سالن زیبایی تنها میذاره و فرار میکنه… بعد فرار دختر، داریوش تمام تلاشش رو میکنه و پولدار میشه. حالا چندسال گذشته و دوباره این دوتا با هم روبرو شدن…
خلاصه رمان آشوبگر
کی بود که متوجه بشه من چه روزاییو پشت سر گذاشتم. چه سختی هاییو کشیدم تا مدرک بگیرم تا اونی بشم که پدرم بهم افتخار کنه . تا داغ لعیا رو سرد کنم و حالا… -میشنوی خانوم دکتر؟ نگاهش کردم و چه حظی می کرد وقتی صدام می کرد خانوم دکتر! قدیما که باهم خوب بودیم که عشق هم بودیم خانوم دکتر میگفت و غش غش میخندید. که منِ جوجه دو روزه رو چه برسه به دکتر بودن! اما حالا بودم! حالا دکتر بودم و یه جوجه دو روزه تو شکمم داشت رشد می کرد!
سری تکون دادم و گفتم: -اره میشنوم. جوجه دوروزه می شنوه. انگار با شنیدن همین قلب اتیش به جونش و چشماش افتاد با چنان خشمی نگاهم کرد که تنم لرزید از بین دندونای روهم کلید شده اش گفت: -یه بار دیگه این مزخرفاتو بگو تا حالیت کنم. کج خند زدم و گفتم: یه روزی عاشق این مزخرفات بودی -یه زمانی ورد زبونت همین بود… -اون روزا تو پاک بودی تو فقط واسه من بودی. جونت برا من در میرفت و جون منم برا تو نه اینکه بشی عروس فراری که ننه امو با ابروریزیت دق بدی.
که با رفیقت نقشه بکشی و مهمونای شهرستانی ما به ریشم بخندن. -الان چه فایده داره؟ گیج نگاهم کرد که ادامه دادم: اینکه همش از گذشته میگی چه فایده ای داره؟ چیزی عوض میشه؟ نه! اینکه هی میزنیش توی سرم چیو تغییر.. عصبی و تهاجمی گفت: منو که اروم میکنه. نگاهش کردم که دیدم طلبکار نگاهم میکنه. ابرویی بالا دادم که گفت: -من برام اون بچه از انتقامم مهم تره، پس فکر نکن التش میکنم تا.. -یکی یه چی بگه که انجامش بده. تو که انجام نمیدی پس چرا میگی اصلا؟…
دانلود رمان جاندخت از محبوبه فیروزخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خستهتر از همیشه پا به خانه گذاشتم. آنقدر خسته که همانجا ایستادم و به در تکیه دادم. ظرفهای پر از غذا را روی جاکفشی گذاشتم. توانی برای خم شدن و باز کردن بند کتونیهایم در خود نمیدیدم. پای راستم را پشت پای چپ قرار دادم تا زحمت باز کردن بند کتونیهایم را کم کرده و آنها را از پای در بیاورم. لنگۀ اولی به راحتی بیرون آمد اما لنگۀ دومی مانند همیشه بدقلقی پیشه کرد. نای غر زدن و نالیدن هم نداشتم…
خلاصه رمان جاندخت
عجب روز عجیبی بود امروز… صبحی که آنگونه آغاز شود و به قول آرزو آه گیسو کمند پشت سرشان باشد، حتما همینگونه هم ادامه پیدا خواهد کرد. انگار قرار بود از زمین و آسمان برایش مصیبت و شگفتی ببارد. حالا هم که حرفهای موسی تبر تیزی شده و ریشۀ باورهایش را هدف گرفته بود. دلشورهای عجیب به جان نشمین افتاد. از همین ابتدای کوچه که درِ سبز رنگ خانۀ مظفری نمایان شده بود، فکرهای عجیب و غریب به سویش حملهور شدند. فکرهایی که حتی اندیشیدن به آنها از محالات بود.
چه رسد به جامۀ عمل پوشیدنشان. در این چند ماهی که موسی را شناخته بود کوچکترین نقطۀ منفی در او ندیده بود، چه رسد به این افکار موذی که رهایش نمیکردند و فقط و فقط حرفهای بیسر و ته موسی باعث و بانیاش بودند. نکند موسی و مظفری برایش دامی پهن کرده باشند؟ نکند خانم مظفری خیلی وقت پیش به زیارت امام رضا رفته باشد؟ نکند اینها همه نقشهای باشد برای به دام انداختنش؟ نکند… نکند… سرش را به دو طرف تکان داد تا این ظن پلید و محال را از خود دور کند.
به در خانۀ مظفری که رسیدند موسی زنگ را فشرد و به طرف نشمین برگشت. دیدنِ چهرۀ نابسامانِ نشمین روح و روانش را شاد کرد. «هنوز نگفتم برات چقد بد بودم که این قیافه رو به خودت گرفتی.» «بله بفرمایید.» صدای عفت خانم، همسر آقای مظفری، خیال راحتی برای نشمین به ارمغان آورد و ظن و گمانهای بیحاصل دقایقی پیش را از بین برد. موسی به صفحه آیفون نزدیکتر شد تا جواب دهد. «سلام حاج خانم… موسی هستم… باز کنید.» «اوا آقا موسی … خوش اومدین… چه حلال زاده بودین…
دانلود رمان خانوم اقیانوس از راز انصاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با آوای زنگ موبایلام چشم از کتاب برداشتم و به صفحهاش که نام «مامان» بر رویش خودنمایی میکرد، خیره شدم. ناخودآگاه اخمی میان ابروهایم نقش بست. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب دادم: _الو، سلام. _دنیز!! سلام عزیزم. دیر جواب دادی خواستم قطع کنم….
خلاصه رمان خانوم اقیانوس
خم شدم و از توی ظرف میوه، سیبی برداشتم و گاز زدم. چشمم به رادمان بود که خیلی جدی با پشت خطی اش سخن می گفت. ناگاه حامی با نوک انگشتان پای اش ضربه ای به پهلویم زد که یک متر به هوا پریدم. نیشش را چاک داد که اخم آلود نگاهش کردم: _مگه مرض داری مردک؟! با خنده به لنا و معین اشاره کرد: _داداشت رو نگاه!! یه سرفه ای، چیزی کن که بفهمن خانواده اینجا نشسته وگرنه الان میرن تو فاز دل و قلوه و اوضاع خیط میشه. _خب به من و تو چه ربطی داره؟! اونا محرم همدیگه ان.
تو جلوی چشمات رو بگیر. _د نه د!! من الان زنم پیشم نیست، کامیارم پیش دنا نیست. این وسط فقط تو و رادمان و معین و لنا سود کردین. _خب به من چه؟! می خواستی زنت رو… میان حرفم پرید: _اوه اوه داره خطری میشه. نگاهی روانه شان کردم. لنا سرش روی سینهی معین بود و معین بو.سه بر موهایش می زد و کمرش را نوازش می کرد. با کمی حرص گفتم: _داداشم واسه من و رادمان فقط الدرم بلدرم می کنه. نگران نباش معین روی این چیزا حساسه و توی جمع خطا نمیره.
ابرو بالا انداخت و صاف نشست: _اتفاقا داداشت خیلی هم اهل دله. نگاهش نکن الان دلش پیش لنا گیره کاری نمی کنه. آتیش تندی داره بچه ام. گازی به سیبم زدم و پای راستم را روی پای چپم انداختم: _من که چشمم آب نمی خوره از این معین آبی واسه لنا گرم بشه. آهسته خندیدم و حامی هم لبخند پت و پهنی زد: _گرم میشه خوب هم گرم میشه. حتی می تونم پیش بینی کنم که حرکت بعدیشون برن توی فاز بو.س. سیب ام را به طرفش پرت کردم که به سینه اش خورد و بیشتر خندید. _حامی بسه دیگه چیکارشون داری؟!…
دانلود رمان گرداب از سهیلا ترابی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه داستان عشق یک دختر ۲۲ ساله به حامد مرد ۴۰ ساله ای رو روایت می کنه، سایه عاشق و دلباخته ی دوست پدرشه... برای رهایی از این عشق با نوید دوست میشه، دست روزگار نوید و حامد رو مقابل هم قرار میده…سایه طی یک اتفاقی مجبور به اعتراف عشقش میشه، اما حامد رو از دست میده، خبر ها به گوش پدرش م می رسه، سایه در اثر یک تصادف به کمای یک ماهه میره…و داستان از این جا به بعد هیجانیتر میشه….
خلاصه رمان گرداب
در راهرو جلوی آینه ی کنسول طلایی، مشغول زدن رژ لب جامد بود، با صدای بلند مادرش از جا پرید، رژ لب روی چانه اش کشیده شد، با عصبانیت داد زد. اه…مامان الان چه وقته صدا زدنه؟ -سریع به طرف اتاف دوید، دستمال مرطوب را از داخل میز توالت کوچک و صورتی اش بیرون کشید، دوباره به سمت آینه کنسول دوید، صدای مادرش بلندتر بود. -حداقل تا بابات اینا می رسن بیا میزو بچین! سریع مشغول پاک کردن رژ لب شد با اخم گفت: خوب به مریم خانم می گفتی بچینه دیگه!
مادرش با سینی حاوی لیوان ها با حرص از آشپزخانه خارج شد مشغول چیدن لیوان ها روی میز ناهار خوری شد و کلافه گفت: مریم بیچاره کار داشت، در ضمن اگه نمی دونی باید بهت بگم کار اون نظافته، بقیه کارا دیگه وظیفه ش نیست. صدای زنگ در به صدا در آمد، نگار خانم هول هولکی آخرین لیوان را گذاشت گفت: بفرما، اومدن، من میرم شال سرم کنم- سایه دستپاچه شال همرنگ سارافون قرمزش را از روی کنسول برداشت و روی سرش انداخت…
دانلود رمان پیچ شمرون از نازنین محمد حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم در نمی اومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم بود فهمیدم این ازدواج یه معامله بوده ...
خلاصه رمان پیچ شمرون
جاده ی فشم را به خوبی می شناخت. چندین و چند بار همراه دوست هایشان آن دور و اطراف جمع شده بودند. همیشه حال و هوا و پیچ های بی انتهای جاده را دوست داشت و لذت می برد. دلش هوای پیست را کرده بود که ناگهان گفت: -تو اسکی بلدی؟ آرش یک دستی مشغول رانندگی شد و طبق عادت تای ابرویش بالا رفت. زاویه ی فکش در تیر رس نگاه آسمان قرار گرفت و گفت: -چطور مگه؟ وای آرش من عاشق اسکی ام. عاشق بوی یخ و برف و سرما… فقط منتظرم هر چی زودتر هوا سرد تر بشه برم اسکی.
-خودم می برمت دیگه! – چشمانش برق زد و احساس رضایتش چندین برابر شد. اصلا مگر چه می خواست جز کنار او به علایمش رسیدگی کردن؟ جز کنار او حس آسایش داشتن؟ مگر چه می خواست جز دیدن غروب خورشید وقتی که بوی تن او را نفس می کشید؟ وای من لحظه شماری می کنم برای اسکی. الان اومدی این جاده یادم افتاد. آرش کناری ایستاد و آسمان نگاهش روی سر در رستوران هایی که کنار جاده بود چرخید. ماشین را اریب پارک کردند و پیاده شدند.
سر ظهر بود و حتما آرش طبق معمول گرسنه بود که آن جا نگه داشته بود. رستورانی که با چند پله پایین می رفت و صدای آب رودخانه که آن وقت از سال نه تنها پر آب بود بلکه کمی هم خروش در وجودش غلیان می کرد. اینجاهایی که میارمت جاهاییه که هیچ وقت با دختر نیومدم. با تعجب به سمت آرش چرخید و گفت: -چرا؟ -خلوت مردونمه! -پس من هم نباید باشم چون مرد نیستم… آرش دستش را پشت کتف آسمان گذاشت و کمی به جلو هلش داد. کاپشن نرم و پفی اش فاصله بین دست او و بدن آسمان ایجاد کرده بود…
دانلود رمان گناه سفید از زهرا علیپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
«تقدیم به امید و نور چشم شیعیان، آقا صاحب الزمان و ان شاءالله تعجیل در ظهور ایشان» و «تقدیم به پدر و مادر مهربان و همسر عزیزم» من خدایی دارم، می داند گناهکارم، می داند ظلم و ستم شده اسباب دلم، در پس ثانیه ها، بعد از آن غم نامه ها، می داند که چگونه، بستاند غمِ هجرانِ مرا.. گناهی کرده ام، سفید می دانم خطاکارم، شده اوقات دلم کنج نشینی در آن محرابِ غم پرورده ها، شده نجوایِ دلم: که «خدایا، ببخش» بعد از این اوقات، حال و احوال مرا…!
خلاصه رمان گناه سفید
عصایش را به درخت بید مجنون تکیه می زند و به سختی روی تخت چوبی حیاط می نشیند. نگاهش را به آسمان سوق می دهد و چند سرفه پی در پی امانش رو می برد. انگار ی باز هم خاطرات به ذهنش هجوم اورده بودند. معطل نمی کنم و پرده را آهسته می کشم و چمدان به دست، از اتاق خارج می شوم. از پله ها پایین می روم که ناگهان نگاهم به نگاه بی بی گره می خورد. در همان حالی که سبزی پاک می کند، خطاب به من که کنارش رسیده بودم و سلام می کنم.
می گوید: -سلام به روی ماهت پسرم. بی زحمت برو قرصای حاجی رو از تو یخچال بردار بهش بده فکر کنم الان وقتشه بخوره، می ترسم سرفه امونش رو ببره لبخندی می زنم و کنارش به پشتی تکیه میزنم. -چشم بی بی جانم. امر دیگه؟ -نه مادر برو دورت بگردم دل نگرون حاجی ام. منم پاهام قوت نداره همین دو تا پله حیاط رو برم پایین وگرنه درنگ نمی کردم و خودم می رفتم مادر. شرمندتم! -این چه حرفیه بی بی جون. خودم مخلصتم. در حالی که یکی از بسته های ترخون را باز می کند.
می گوید: -فدایت مادر. بانو فاطمه نگهدارت باشه. به قول قدیمیا چشم و چالتم که زهرایی باشه تو همه زندگیت عاقبت بخیر میشی با خنده می گویم: -چشم و چالم؟ این دیگه چیه؟ با دست های چروکیده اش مشغول پاک کردن ترخون ها می شود وبا لحن ابا اجدادی اش می گوید: -ببین ننه. تو شهر ما وقتی مگوفتن پسر با حیا کیه یک نُگاه به دور و بر مکیردَن هرکی چَش مش رو زمین بود، مشُد پسر با حیا. بری همو اونا همیشه عاقبت بخیر مرُفتن! از ته دل میخندم و لپ تپل بی بی را می بوسم…
دانلود رمان عروس سیاهپوش از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در گورستان غوغای غریبی بر پا بود. زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه و همه با چشم های گریان، نگران و غمگین به اطراف می نگریستند. من نیز ماتم زده و…
خلاصه رمان عروس سیاهپوش
باز هم ماه ها گذشت با این حساب دو سال و اندی از مدت آشنایی ما می گذشت. در این مدت بار ها، چون زن و شوهر های حسود، با هم دعوا می کردیم، قهر می کردیم، ولی بلافاصله صلح و صفا برقرار می شد. دقیقه ای حاضر به جدایی از یکدیگر نبودیم. تا اینکه حس کردم به تدریج از علاقه اش به ازدواج کاسته می شود. برادرش هنوز ازدواج نکرده بود و ما، در بلا تکلیفی بسر می بردیم. تحمل نیش و کنایه دوستان و فامیل را نداشتم. به هر کسی که برخورد می کردم به من می گفت که او خیال ازدواج ندارد بلکه تنها هدفش سوء استفاده از قلب پاک من است. نمی خواستم حرف هایشان را بپذیرم،
اما ناچار بودم قبول کنم که او دارد مرا بازی می دهد. یک روز بالاخره از این وضع خسته شدم و اعتراض کنان گفتم: – جمشید، من دیگر از این وضع خسته شدم. خواهش می کنم دیگر به دیدن من نیا. از زندگی من برو بیرون. می دانم که تمام حرف هایت دروغ و ریا بود، اما باز هم تو را می بخشم. برو و هر زمان که تصمیم به ازدواج گرفتی بیا. در غیر اینصورت، دیگر مرا نخواهی دید. در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: من تو را دوست دارم. خودت هم این را می دانی! -بسیار خوب، هر دو همدیگر را دوست داریم، ولی تو باید تصمیم بگیری. سه سال، مدت کمی نیست. سه سال تحمل کردم.
تمام زخم زبان ها و نیشخند ها را به جان خریدم. دیگر حاضر نیستم مورد تمسخر و مواخذه اطرافیان قرار بگیرم. در عرض این مدت نسبتا طولانی، پاکی و صداقتم را به تو ثابت کردم، حالا زمان انتخاب رسیده، یا مرا انتخاب کن، یا آداب و رسوم خانوادگی را به من نمی خواهم خودم را به تو تحمیل کرده باشم بنابراین حق انتخاب را به عهده خودت می گذارم… سپس با گریه از کنارش گریختم. چند روزی گذشت و در طول این مدت، لحظه ای اشک دیدگانم خشک نگردید. یک بار دیگر او به دیدنم آمد و این بار، باز هم از من خواست که منتظر آینده بمانم، ولی من او را از خود راندم و گفتم: من دیگر نمیتوانم…
دانلود رمان هوس شیطان از آریانا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون،نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خلاصه رمان هوس شیطان
کامران با دستمالی گوشه دهنشو تمیز کرد و گفت: -برنامه یه سفر سه نفره چیدم! میریم چند روزی شمال که کمی سرحال بشید! برق چشمام خیلی زود با حرف شایان خاموش شد: -من نمیام! خودتون برید! قبل از اینکه کامران حرفی بزنه تند گفتم: -خب من نمیام. شما پدر و پسر باهم برید یه سفر دو نفره! کامران خیره به چشمای شایان گفت: هرسه باهم میریم! نباید کسی بفهمه چه خانواده از هم پاشیده و داغونی هستیم. برای آخر هفته ۳روز تعطیلیه آماده باشین.
کور سوی امیدی تو قلبم تابید. شاید اب و هوای شمال و دریا و جنگل می تونست کمی قلب شایان رو نسبت بهم نرم کنه! نمی دونستم این کشش عمیق که بهش پیدا کردم چی بود اما می دونستم دلم می خواد مرکز توجهش باشم. بی توجه به سگرمه های در هم شایان با خوشحالی و انرژی مضاعف به خوردن شام ادامه دادم. نمی دونستم علت این همه تنفر شایان از پدرش چیه و تا زمانی که بهش نزدیک نمی شدم نمی فهمیدم.بعد از اینکه میز شام توسط آسیه جمع شد به آشپزخونه رفتم تا قهوه دم کنم.
می دونستم قهوه هام جوری عالی و خوش طعم میشن که هرکی یه بار بخوره دوباره دنبال طعم بی نظیرش می گرده! آسیه با دیدنم تو آشپزخونه گفت: -چیزی میخواین خانوم؟سری تکون دادم و گفتم: -نه تو به کارت برس! سراغ کابینتی که قوطی قهوه داخلش بود رفتم و بعد از باز کردنش قهوه رو برداشتم. همراه زمزمه کردن شعری مشغول دم کردن قهوه شدم. بالاخره با سینی حاوی فنجون های قهوه از آشپزخونه بیرون رفتم و قدم به سالن نشیمن گذاشتم. کامران مشغول مطالعه کتابی بود و شایانم به ظاهر نگاهش به تلویزیون بود…
دانلود رمان نفس من از ریحانه علی کرم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که در خوانواده هیچ احترام و عشقی نداره مادرش بعد از بدنیا آوردنش با عشقش فرار می کند و نفس می ماند و پدر و پدربزرگی که هیچ علاقه ای به جنس زن ندارند و به اجبار به ازدواج با پسر عمویی که عاشق فرد دیگریست واردار می کنند…
خلاصه رمان نفس من
زندگی پر از رازه و توی دل داستان من، پر از راه هایی که همشون به رازهای بی جواب ختم میشه! من نفس، در پس هر حادثه، تمام تنم زخمی میشه و حوادث تمام زندگی من رو احاطه کرده… جلوی آیینه ی اتاقم وایسادم و به صورت رنگ پریدم خیره شدم نمیدونم تا کی باید انقدر بدبختی بکشم؟! انگار مامانم، فقط من رو زایید که بلا کِش بقیه بشم، که بشم کیسه بکس بقیه، که وقتی دلشون پره، سر من خالی کنن. دستم رو آوردم بالا و روی کبودی گونم کشیدم، بغض کردم.
از وقتی که یادم میاد، هیچوقت صورتم رو بدون کبودی ندیدم، صورت که فقط نه کل تنم رو هیچوقت بدون کبودی ندیدم. صدای بابا، که اسمم رو بلند بلند صدا می کرد، اومد با وحشت خودم رو به در رسوندم و رفتم بیرون، تا رسیدم توی حال، بابا رو دیدم که روی مبل نشسته. خودم رو جمع و جور کردم و رفتم سمتش و سرم رو انداختم پایین و با صدای آرومی سلام کردم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: -گمشو برو حاضر شو، باید بریم خونه ی آقا بزرگ. با بغض سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم خدایا!
من نمیخوام برم اونجا، نمیخوام باز همه تحقیرم کنن، خدایا! آخه چرا تمومش نمیکنی؟ قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و رفتم سمت کمدم، یه تونیک سرمه ای رنگ و شلوار مشکی در آوردم و گذاشتم روی تخت. نگاهی به اتاقم انداختم، همین وسایل ها رو هم از صدقه سری نریمان و نیما داشتم، برادرهایی که از برادری کردن، فقط خریدن همین وسایل و چهارتا تیکه لباس رو بلد بودن، اونم چون پای آبروی خودشون وسط بود. اشکم رو پاک کردم و لباسم رو عوض کردم…
دانلود رمان آیدا از فریحا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیدا و شایان ۱۰ ساله که عاشق همدیگه هستن ولی خبر ندارن با مرگ پدر و مادر ایدا، شایان آیدا رو میبره خونهی خودش تا به خیالش، انتقام خیانت آیدا رو بگیره انتقام اعتراف نکردنشون رو!
خلاصه رمان آیدا
هیچ وقت نتونستم اون طرح نصفه نیمه رو ادامه بدم. حتی نگاه کردن بهش مثل خنجری بود که فرو می کردم توی قلبم همون قدر دردناک و آزار دهنده بدون اینکه حتی نگاهشو بالا بیاره و بدون کوچکترین حرکتی گفت: نمیدونی نباید طولانی خیره بشی به کسی؟ ضربان قلبم رفت رو هزار. چجوری فهمید؟! حتی نزدیک شایان بودن سخته هیچ موقع نمیتونی بهش دروغ بگی چون میفهمه، نمیتونی نگاه کنی چون مچتو میگیره حتی نمیتونی با خودت حرف بزنی چون ذهن رو میخونه!! پا روی پا انداختم و گفتم : چی؟ از وقتی رویا رفته نگاهت فقط روی یه نقطه اس.-نمی دونستم آدما باید واسه نگاهشون
به تو توضیح بدن. -وقتی نگاهشون روی من باشه لازم به توضیحه. مسخره خندیدم و گفتم: عجب اعتماد به نفسی چرا فکر میکنی باید به تو نگاه کنم؟ سرشو بلند کرد و با نیش خند کمرنگی گفت: چرا نگاه نکنی؟ راحت باش عروسک زکات جذابیت اینه که با دید زدن بقیه مشکلی ندارم. با همون خنده ی تمسخر آمیز گفتم: اگه بهم بگن یا شایان رو دید بزن یا کور میشی من دومی رو انتخاب میکنم. _میترسی از نگاه کردن به شایان!واسه چشمام ارزش قائلم هر چیزی دیدنی نیست. میدونی ما خیلی چیزا رو نگاه می کنیم، اما نمی بینیم. _با این بلبل زبونیا چیو میخوای ثابت کنی؟ _بلبل زبونی؟
حرف زدی و منم جواب دادم. فقط همین!! موبایلمو برداشتم و وانمود کردم که دارم باهاش کار میکنم. ادامه ی این بحث رو اصلا دوست نداشتم. شاید یک دقیقه هم طول نکشید که رویا با سینی قهوه اومد. واسه من قهوه و واسه خودش و شایان نسکافه آورده بود. یک ساعت بعد ماشین شایان توی حیاط بزرگ خونه ی عمو متوقف شد و من بدون حرف پیاده شدم. درست مثل تمام مسیر که بینمون سکوت بود و سکوت. احساس می کردم این چند روز هوا به سردترین حالت ممکن رسیده سریع فاصله ی ماشین تا عمارت رو طی کردم در سالن رو بستم و بلند گفتم: مهشید جون؟ شادی؟ بیاین ببینین کی اومده!