دانلود رمان آیدا از فریحا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیدا و شایان ۱۰ ساله که عاشق همدیگه هستن ولی خبر ندارن با مرگ پدر و مادر ایدا، شایان آیدا رو میبره خونهی خودش تا به خیالش، انتقام خیانت آیدا رو بگیره انتقام اعتراف نکردنشون رو!
خلاصه رمان آیدا
هیچ وقت نتونستم اون طرح نصفه نیمه رو ادامه بدم. حتی نگاه کردن بهش مثل خنجری بود که فرو می کردم توی قلبم همون قدر دردناک و آزار دهنده بدون اینکه حتی نگاهشو بالا بیاره و بدون کوچکترین حرکتی گفت: نمیدونی نباید طولانی خیره بشی به کسی؟ ضربان قلبم رفت رو هزار. چجوری فهمید؟! حتی نزدیک شایان بودن سخته هیچ موقع نمیتونی بهش دروغ بگی چون میفهمه، نمیتونی نگاه کنی چون مچتو میگیره حتی نمیتونی با خودت حرف بزنی چون ذهن رو میخونه!! پا روی پا انداختم و گفتم : چی؟ از وقتی رویا رفته نگاهت فقط روی یه نقطه اس.-نمی دونستم آدما باید واسه نگاهشون
به تو توضیح بدن. -وقتی نگاهشون روی من باشه لازم به توضیحه. مسخره خندیدم و گفتم: عجب اعتماد به نفسی چرا فکر میکنی باید به تو نگاه کنم؟ سرشو بلند کرد و با نیش خند کمرنگی گفت: چرا نگاه نکنی؟ راحت باش عروسک زکات جذابیت اینه که با دید زدن بقیه مشکلی ندارم. با همون خنده ی تمسخر آمیز گفتم: اگه بهم بگن یا شایان رو دید بزن یا کور میشی من دومی رو انتخاب میکنم. _میترسی از نگاه کردن به شایان!واسه چشمام ارزش قائلم هر چیزی دیدنی نیست. میدونی ما خیلی چیزا رو نگاه می کنیم، اما نمی بینیم. _با این بلبل زبونیا چیو میخوای ثابت کنی؟ _بلبل زبونی؟
حرف زدی و منم جواب دادم. فقط همین!! موبایلمو برداشتم و وانمود کردم که دارم باهاش کار میکنم. ادامه ی این بحث رو اصلا دوست نداشتم. شاید یک دقیقه هم طول نکشید که رویا با سینی قهوه اومد. واسه من قهوه و واسه خودش و شایان نسکافه آورده بود. یک ساعت بعد ماشین شایان توی حیاط بزرگ خونه ی عمو متوقف شد و من بدون حرف پیاده شدم. درست مثل تمام مسیر که بینمون سکوت بود و سکوت. احساس می کردم این چند روز هوا به سردترین حالت ممکن رسیده سریع فاصله ی ماشین تا عمارت رو طی کردم در سالن رو بستم و بلند گفتم: مهشید جون؟ شادی؟ بیاین ببینین کی اومده!
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه از دلارام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دخترا متفاوت اند. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد.خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو میکنه تا داشته باشش. عاشقی که کسی که عاشقش نیستو عاشق خودش میکنه. حالا به هر روشی. و معشوقی که به طمع انتقام جلو میاد و خودش توی دام عاشق میوفته اما ترس داره از اعتراف به عشق و اما در نهایت… عشق تاوان داره…
خلاصه رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه
کیمیا نگاهی به نفس کردو گف: ۳تایی که ،فقط یه بار اینجا خوابیدیم. اونم دوسته…دوسته من باهامون اومده بود. نگاهو بین نفسو کیمیا چرخوندم،یه حسی ته دلم میگف حرفش دروغه. اما اگه بیشتر سوال میکردم فکر میکردن فضولم. کیمیا: خب ،یکم از خودت بگو پگاه. دانشجویی؟؟ + نه دانشجو نیستم. _ پس درست تموم شده؟؟ پگاه: من در کل دانشگاه نرفتم. نفس پوزخندی زد خاستم چیزی بگم کیمیا لبخندی زد و سری تکون داد. کیمیا: خب میگفتی. پگاه: تجربی خوندم اما خب علاقهایی نداشتم. کلا از این که یه رشته رو ادامه بدمو هر روز باهاش برخورد داشته باشم خوشم نمیاد. بعد از این که دیپلم گرفتم رفتم سراغ علایقم. کلاسای مختلف،همع رو توی اموزشگاه دوره دیدم. به ورزشم علاقه دارم. کیمیا: پس توی این یه مورد با راشد خیلی شبیه همین. + کدوم؟!؟
کیمیا: ورزشو میگم دیگه . میدونی که راشد موی تای کار میکنه. البته من از فرنود شنیدم به بوکسم علاقه داره. + واقعا. تو این مدت هیچی نگفته بود. فقط میگف میرم باشگاه همین. _ نه عزیزم تو این دوتا استاده. خودت ورزش رزمی انجام میدی؟ پگاه: دفاع شخصی یه مدت. نفس: میشه بپرسم چند سالته؟ پگاه: .۲۳ هردو با تعجب نگام کردن. نفس: یعنی….اختلاف سنیتون میشه ۱۲سال،درسته؟؟؟ فقط سرمو به معنی تایید تکون دادم. کیمیا: این واست مشکل ایجاد نمیکنع؟!؟ + حسمون بهم مهمتر از سنمونه. نفس: این ربطی به حستون نداره گلم،درهرصورت اون یه دهه افکارش از تو عقب تره. پگاه: نه فکر نمیکنم مشکل درست بشه. من میرم پایین. شالمو سرم کردمو رفتم پایین.
فرنود و فرزامو راشد دور میز نشسته بودنو داشتن بازی میکن. گوشی مو دراوردم که دیدم مامان ۱۷بار تماس گرفته. شمارهی مامانو گرفتم. طفلی نگران شده بود چون گوشیمو جواب نداده بودم. راشد از پشت میز بلند شد و اومد کنارم نشست. فرزام: کجا میری بابا؟؟ تازه گرم شده بودیم. فرنود: مرد خوب نیس انقدر دوس دختر ذلیل باشه. یکم از هم جدا بشین. چرا بازی رو بهم میزنی؟؟ راشد: چرت نگو دوست دختر چیه؟!؟ سرم درد میکنه. با شنیدن جملهی اولش با اخم نگاش کردم. فرزام: راشد گند زدی. خب عین ادم زر بزن. راشد: من درست حرف زدم،شما ها گیجین. خاستم از کنارش بلند بشم که دستمو گرفتو گف: مگه ما دوست دختر دوس پسریم؟!؟ گنگ نگاش کردم که گف: بابا همه بدونن ایشون خانومم. ما تا ۱۰روز دیگه سر سفره عقدیم.
دانلود رمان فقط تو از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کینه و نفرت چشمان شهاب را کور کرده و او جز به انتقام از دختری که فقط به جرم محجبه بودن باید عقوبت این کینه را به جای کس دیگر ی پس بدهد. جدالی برای شکستن و نابود کردن اعتقادات… او را به کجا خواهد کشاند….
خلاصه رمان فقط تو
آقا شهاب آقا هنوز خوابید؟ با چشمانی سرخ و تنی کوفته پلک های سنگینش را باز کرد و نگاه به انیس انداخت… کفری از این که انیس چرا بیدارش کرده، چرخید و بالشتی را که زیر نیم تنه اش به اسارت در آورده بود برداشت و محکم به سمتش پرت کرد و فریاد کشید: -مگه صد دفعه نگفتم وقتی خوابم هیچ کس حق نداره بیدارم کنه؟ انیس که زنی ریز اندام بود در مقابل نشانه گیری او در خود مچاله شد و لرزان گفت: – آقا به خدا ما نمی خواستیم بیدارتون کنیم… اما آقا بزرگ احضارتون کردن. عصبی پوفی کرد و با لحنی توبیخگرانه گفت یه قهوه تلخ برام آماده کن… انیس نگاه از نیم تنه عضلانی او
دزدید و با گفتن چشم از اتاق بیرون زد… شهاب به سمت حمام اتاقش رفت و همزمان با ورودش آب سرد را باز کرد و دوشی سریع گرفت… باید سرحال می شد و هیچ چیزی همچون آب یخ او را نشاط نمی بخشید… از داخل کمد بزرگ داخل حمام حوله سفید پهنی برداشت و دور نیم تنه ی پایینش بست و با حوله ی کوچکتری شروع به خشک کردن موهایش کر همزمان صدای انیس از بیرون به گوش رسید: – آقا قهوه تون آمادست… بذار همون جا برو بیرون… هنوز هم به خاطر بیدارشدن صبح زود کسل بود و کلافه… بعد از چزاندن آن دختر دوباره خوابیده بود و عجیب این که لحظه ای نگاه
دخترک از مقابل چشمانش کنار نرفته بود… اما این چیزها دلش را به رحم نمی آورد از همان روز که دخترک چادری را دیده بود دلش می خواست او را به تاوان گناهی نکرده نابود کند… از هر چه دختر محجبه بود بیزار بود و حالش به هم می خورد… با یاد آوری اتفاق صبح انگشتانش در هم مشت شد… باید راه دیگری پیدا می کرد… حوصله شکایت و پلیس و این ها را نداشت… نگاه وحشی دخترک به خاطر آورد و پوزخندی زد… بدجور با رفتار صبحش او را روی دنده لج انداخته بود… از حمام بیرون زد و حین نوشیدن قهوه اش لباس پوشید… از اتاق که بیرون زد و تیپ واستایلش متفاوت با آنچه بود که..
دانلود رمان دومینو از فاطمه باصری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فاخته توکلی، دختری که کینه از مردی توی دلش ریشه داره که اون رو مسبب مرگ تنها خواهرش میدونه، مردی که حالا بعد سالها برگشته و میخواد بازی جدیدی رو با فاخته شروع کنه! اونم وقتی دخترک ناموس مرد دیگهای محسوب میشه! اینجا همه چیز از یک سوتفاهم ساده شروع میشه و به جهنم رسوایی میرسه! همه چیز پشت سر هم! درست مثل دومینو…..!
خلاصه رمان دومینو
فاخته همیشه می دانست اتابک کجاست، همیشه می دانست… چون فربد هیچ وقت دست او و خواهرش را ول نکرده بود، چون جدا از دیوصفتی پروانه، فربد روح بزرگی داشت. از همان اول حواسش پی فاخته بود، این را حتی دوقلوها هم می دانستند. فربد عاشقانه خاله شان را دوست داشت و همین عشق کودکی و نوجوانی بود که نگذاشت فربد از فاخته و فاطمه دور بماند. فربد خواهرش را تأیید نمی کرد و همیشه بدون آنکه فاطمه بفهمد از اتابک برای فاخته چیزهایی می گفت. فاخته کینه ای نبود اما از همان کودکی از اتابک بدش می آمد از همان
وقت ها که اتابک به شوخی بلبل صدایش می کرد و او حسابی حرص میخورد. حسادت می کرد که آقاجانش اتابک را از همه ی آنها بیشتر دوست داشت. همیشه اتابک را لوس می کرد، اما اتابک خوب نمک خورد و نمک دان شکست… در همین فکرها غوطه ور بود که فرشته با سر و صدای زیاد در اتاق را باز کرد و بدون آنکه سلام کند گفت: فاخته فربد دم در کارت داره! اخم هایش را درهم کشید و جواب داد: هیس! شیرین خوابیده! صد دفعه گفتم بگو عموفربد، مگه نگفتم نمیخوام بری سر چهار راه؟ چرا دوباره رفتی؟! فرشته ابرویش را بالا انداخت کله ش
را از سرش کشید و به کناری انداخت. – فعلا برو شوهر جونت دم در کارت داره، به اون حساب پس بده بعد بیا از من حساب پس بگیر! فاخته اخمش غلیظ تر شد و با صدایی که سعی می کرد شیرین را بیدار نکند به فرشته توپید: – اون شوهر من نیست منم قرار نیست زنش شم صدبار گفتم این کلمه رو تکرار نکن! فرشته شانه ای بالا انداخت و با گفتن “اصلا به من چه” به سمت یخچال قدم برداشت. فاخته سری به افسوس تکان داد و راهی در خانه شد. فربد عصبانی و بی قرار منتظر فاخته بود.به محض آن که او را دید خشم و غضبش فروکش کرد.
دانلود رمان دلداده از مرضیه اخوان نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساوینا دختری شاد و شیطونِ که دو سالی هست به همراه خانواده اش به ایران برگشته و میخواد کنکور بده و همین هم باعث شرکت ساوینا تو کلاس های کنکوری میشه. اما با شروع کلاس هاش دبیر ریاضیش نظرش رو جلب میکنه این میشه شروع کلکل ساوینا با استاد جذاب ریاضیش اما نزدیکی ساوینا به مهرداد کیانی باعث برملا شدن رازهایی از گذشته میشه، گذشته ای که پدر و مادر ساوینا سعی در فراموش کردن اون داشتن…(جلد دوم رمان کابوس رویاهام)
خلاصه رمان دلداده
خسته و بی حال، زنگ در را فشردم نگهبان در را باز کرد و گفت: -سلام خوش اومدین خانم. فقط سرم را برایش تکان دادم و وارد باغ بزرگ خانه که با سنگ فرش زیبایی تزئین شده بود، شدم. پدرم روی صندلی های راحتی تقریبا دراز کشیده بود و دستش روی چشمانش قرار داشت ظاهرا خواب بود. سعی کردم آرام از کنارش بگذرم تا بیدار نشود، اما با صداش تقریبا صد متری از جایم پریدم و جیغ خفه ای کشیدم: – سلامت کجاست؟ دستم را روی قلبم گذاشتم و نفسم را به آرامی بیرون دادم سپس لبخندی زدم و گفتم: سلام بابا جون، شرمنده فکر کردم خوابیدین. از حالت نیمه خوابیده و نیمه نشسته،
به حالت نشسته خودش را تغییر داد و گفت: تحت هر شرایطی، حتی اگه من مرده باشم، باید وقتی از کنارم رد میشی سلام کنی. خودم را لوس کردم و گفتم: نگید این جوری بابا، دور از جونتون. پرتقالی که در ظرف میوه ی مقابلش بود، برداشت و مشغول پوست کندش بود همان طور که چشمش روی حرکت چاقوی در دستش بود، پرسید : – کلاست چطور بود؟ جرات نداشتم به پدرم بگویم روز اولی از کلاس بیرونم کردند بنابراین به دروغ گفتم: خوب بود درس ها زیاد سنگین نیست. _امیدوارم امسال کنکور رو قبول شی. سپس در چشمانم نگاه کرد و با لحن تهدید واری ادامه داد: وگرنه خیلی برات بد تموم میشه.
برای اولین بار بود که پدرم با آن صراحت تهدیدم می کرد. آب دهانم را ترسیده قورت دادم و گفتم: امسال تمام تلاشم رو به کار می گیرم. نصفی از پرتقالی که پوست کنده بود، سر چاقو زد و به سمتم گرفت و گفت: امیدوارم. پرتقال رو از سر چاقو برداشتم و زیر لب تشکر کردم سپس گفتم: اگه با من کاری ندارید برم تو اتاقم. _برو. بی حرف به سمت اتاقم رفتم حرف های پدرم در سرم اکو می شد اگه امسال کنکور قبول نشم، شاید او دیگر اجازه ندهد درس بخوانم. پارسال هم که قبول نشدم، با پا درمیانی مادرم بود که اجازه داد دوباره کنکور بدهم نمی دانم چرا پدرم آن قدر از شکست من بدش می آمد…
دانلود رمان تو نشانم بده راه از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا با برگشت نابهنگام به خونه، با خیانت همسر و دوست قدیمیش مواجه میشه. دختری که غرورش زیر پاهای اون دو نفر له شده، حالا باید دوباره سر پا بشه. انتقام این خیانت رو آوا خواهد گرفت یا روزگار؟!
خلاصه رمان تو نشانم بده راه
تا رسیدن آسانسور به همکف، سوییچ را با عجله بیرون می کشد. باز هم عوق میزند و اینبار مایع تلخ بدمزه ای گلویش را می سوزاند و چهره اش را درهم می کند. هنوز شوکه است. نمی داند دقیقا چه شده است. تنها یادش است که سمیر را دیده بود و مینو را. این که چیز عجیبی نبود. بود؟ بخش عجیب این ماجرا با هم بودنشان بود بدون حضور خودش ساعت دوازده شب روی تخت او… احساس می کند اینبار خود معده اش تا دهانش می آید و برمیگردد. دزدگیر را غیرفعال کرده و با عجله سوار می شود. لحظه ای گیج و منگ به دنده و فرمان ماشین خیره می ماند. انگار حافظه اش به کل پاک شده.
درکی از مفهوم فرمان و سوئیچِ در دستش ندارد. مینو برهنه بود… بازوی سمیر زیر سرش بود… اینجا جهنم است! چشمانش را محکم میبندد و باز می کند. باید تا قبل از آمدن سمیر برود! سوییچ را می چرخاند و استارت میزند. ماشین تکان بدی می خورد و روشن نمی شود. دنده را خلاص می کند. دوباره استارت میزند. ماشین روشن می شود. دنده را جا میزند و پایش را یکباره از روی کلاچ برمی دارد. ماشین پرشتاب به حرکت درمی آید و صدای جیغ لاستیک هایش سکوت خیابان را پاره پاره می کند. نگاهی در اینه می اندازد و مردی را میبیند که از جلوی در خانه شروع به دویدن می کند.
مردی با پیراهنی که دکمه هایش را نبسته و دستانش را در هوا تکان می دهد تا او را متوقف کند. مردی با ظاهری که برازنده ی مهندس سمیر پاکزاد نیست. مرد می دود و آوا پایش را با حرص روی پدال گاز فشار می دهد. هر بار که در آینه ی عقب نگاه می کند، مردی را میبیند که با پاهای برهنه به دنبالش می دود و فشار پایش را روی پدال بیشتر می کند. انگار تصویر متحرک این مرد به آینه چسبیده است. از مسیر پیش رویش آگاه نیست تنها میداند که باید از این مرد فاصله بگیرد و دور شود. هنوز دهانش از بهت نیمه باز مانده است. مغزش قفل شده و نمی داند باید به چه چیزی فکر کند…
دانلود رمان غزلواره های دلم از moonshine_parmisa65 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه زمانی گل سر سبد دانشکده اشون بوده کسی که کلی هواخواه داشته اما میون این همه هواخواه، چشم بهار به دنبال گل پسر دانشکده اشونه عرفان مستوفی رادمرد و چشم و چراغ دانشکده. بهار و عرفان تو یه روز خیلی قشنگ با هم ازدواج می کنن اما بهار تازه اونجاست که می فهمه زندگی به قشنگی داستان شاه پریون نیست سختی داره و محنت دقیقا تو همین روزهاست که بهار جا میزنه وعرفان می مونه وزخم هایی که از بهار ونااهلیش خورده حالا سال ها از اون روزهای رنگین ودر عین حال پر درد گذشته بهار بدجوری پشیمونه و…
خلاصه رمان غزلواره های دلم
بافت خاکستری رو به دور خودم پیچیدم و روی تک نیمکت گوشه حیاط نشستم و سینه ام رو از هوای زمستونی پر کردم… امروز به نسبت دیروز هوا سردتر شده بود و ساعت بازی بچه ها تو حیاط کمتر از قبل…. سرمو بلند کردم و از بین چشم های سوز نیم نگاهی به خورشید بالاسرم انداختم…. خورشید با وجود سوز زمستونی همچنان پرتکاپو به کارش ادامه میداد.. دو روز از دیدن عرفان می گذشت و من هنوز هم دل و جراتی برای دوباره قدم جلو گذاشتن نداشتم. نگاهم رو به شمشادهای گوشه حیاط دوختم و تصویر عرفان جلوی چشم هام قامت
بست و همون ی اندک توانم رو برای دیدن دوباره اش گرفت… دست هامو تو سینه ام بغل کردم و با طیب خاطر پذیرای سوز زمستونی ای که میون اشعه های گرما بخش خورشید می ورزید شدم دلم می خواست همین امروز به دیدن عرفان برم و طلسم این دیدار رو بشکنم ولی میدونستم جراتی برام نمونده. مغزم فرمان میداد که باید بری که باید دست از این ترس خانمان برانداز برداری.. اما.. حسم.. قلبم… نمیذاشت… نمیذاشت که بالاخره تصمیمم رو بگیرم… با صدای باز شدن پنجره ی کناری ساختون بی خیال سرچرخوندم که صدای سمیرا هشیارم کرد…
-خاله بهار بدو که صبا حالش بد شده. تمام تنم سر شد… صبا…؟ صبا حالش بد شده بود…؟ صبای عرفان..؟ صبایی که چشم و چراغ عرفان بود..؟ عرفانی که با وجود تمام بی حوصلگی هاش برای صبا… باز هم قطعا مثل جان شیرین دوستش داشت..؟ نه..نباید نباید هیچ بلایی سر صبا بیاد مگه یه ادم چند بار میتونه داغ اولاد ببینه ..؟ عرفان قطعا تاب نمی آورد… یه بار دید وشکست یه بار دید و مرد اینبار نه… خدایا صبا نه… صبای عرفان نه… نمی دونم تو عرض چند صدم ثانیه بدنم واکنش نشون داد و به آنی به سمت در ورودی دوئیدم…. حتی خودمم نمیدونم…
دانلود رمان بی تو مگه میشه از فرنوش صداقت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که دنبال انتقامه اما نمیدونه خودش قراره تو چه دامی بیفته و چه سرنوشتی در انتظارشه، یه ازدواج اجباری، دختر داستانمون حالا حالا ها باید دل آقا پسر داستانو به دست بیاره…
خلاصه رمان بی تو مگه میشه
همه چیز زودتر از اونکه فکرشو کنیم آماده شد برای عقدمون… هنوز باور نداشتم که دارم زنش میشم. نمی دونستم در چه حاله. بعد از اونشب دیگه ندیدمش. چون صبح می رفت سر کار و اخر شب برمی گشت.حتی گفت وسایل رو هم خودتون بخرین. اما پولشو ریخت به حساب باباش و گفته بود خودم میتونم از پس مخارج عروسیم بر بیام… اون شب منو بردن خونه عزیز… چون بابام گفت من مایه ننگشم و دیگه پامو تو اون خونه نزارم… راستش حتی روم نمیشد تو روی عمو اینا نگاه کنم. رفتیم طبقه بالا و اونجا یه اتاق بزرگ رو برای بعد از عقدمون آماده کردن… مثل اینکه مامان اصرار داشت
ببینم اما بابام مانعش شده بود و گفته بود وقتی عقدش کرد برو هر چقد میخوای ببینش… تمام وجودم یخ زده بود. تو این چند روز تنها کسی که همدم لحظه هام بود ثری بود که به خاطر شرایط به وجود اومده ترجیح دادم نبینمش… یعنی انگار زندانی بودم. ثریا پشت تلفن گریه می کرد و التماس که بزارم بیاد ببینتم… اما حقیقتش روی اینو که حتی از اتاقم بیرون بیامو نداشتم. زن عمو تنها کسی بود که باهام مهربون بود و هوامو داشت. نمیدونم چرا.. عمو هم تا جایی که امکان داشت ندیدم. هنوز نمی دونم اون روز چرا اینکارو کردم.. چرا نتونستم بر نفسم غلبه کنم. تهش شد یه رسوایی که
میدونم دامن خودمونو گرفت. ارسلان می تونست بگه من به عمد کشیدمش خونه اما هیچی نگفت و نذاشت آبروم بیشتر بریزه. هر چند ابرویی که رفت دیگه رفته. صدای عاقد که خطبه رو میخوند تو گوشم پیچید. مامان بابام و عمو و زن عمو همشون روبروم ایستاده بودن. عزیز هم رو همون صندلی معروفش نشسته بود.به خواست عزیز. عاقد اومد همینجا… زیرچشمی به ارسالن نگاه کردم. هیچی از قیافش معلوم نبود. حتی نگامم نکرد که حسشو بفهمم. اما بابام نگاهش هنوزم خصمانه بود. -عروس خانم وکیلم؟ تعلل رو جایز ندونستم اروم بله رو گفتم. اره من دیگه زنش بودم… زن ارسلان خان تاج الدین…
دانلود رمان بی دفاع از هاله بخت یار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانوادهش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبهی ژنتیک دانشگاه تهران رو میدزده تا مشکلش رو حل کنه… اما متوجه میشه پدر جانان همون مردیه که باعث مرگ پدر و مادرش شده و این باعث میشه که جانان رو وسیلهی انتقام خودش قرار بده اما علاقهای اشتباه شکل میگیرهو…
خلاصه رمان بی دفاع
استاد کمی به جلو خم شد و خیره به بهراد که ماگ قهوه اش را در دست گرفته بود گفت: -خیلی چیزا به من ربط نداره ولی الان که خواسته یا ناخواسته درگیر این ماجرا شدم، می خوام همه چیز رو از زبون خودت بشنوم. بهراد جرئه ای از قهوه اش نوشید و پا روی پا انداخت: -مگه جانان همه چیز رو واست تعریف نکرد؟ استاد به پشتی مبل تکیه داد و گفت: -چطور زنده برگشتی؟ -بهراد ماگ قهوه اش را روی میز کنارش گذاشت و گفت: -معجزه بود.
استاد، سوالی نگاهش کرد که بهراد خونسرد ادامه داد: -زنده موندنم دلیلی جز این نداشت. و من با خود گفتم دلیلت برای برگشت، آنقدر محکم بود که مقابل مرگ هم ایستادی. برگشتی تا آدم هایی را که زندگی شان به زندگی ات وابسته است نجات دهی. برگشتی تا خواهرت را نجات دهی. من را هم؟ شاید…! استاد نفس عمیقی کشید و خیره به چشمان خسته ی بهراد گفت: -برگزاری این کنفرانس به نفعت بود. چرا ازش جلوگیری کردی؟ بهراد پوزخندی زد و کلافه دستی در موهایش فرو برد: به چه قیمتی؟
به قیمت تهدید شدن زندگی یه آدم؟ دستانم را محکم مشت کردم. کاش اصلا وجود نداشتم که بهراد بخواهد از موضعش پایین بیاید. استاد لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد. نگاهم را سمت دیگری تاب دادم. آخ لعنت به تو بهراد… حالا چه فکرها که در موردم نمی کند. استاد ماگ قهوه اش را از روی میز برداشت. جرعه ای نوشید و گفت: -پس می خوای بی خیالش بشی؟ -نه! نگاهم سمت بهراد که خونسرد به استاد نگاه می کرد کشیده شد و بی اراده گفتم: -نمی خوای بی خیالش بشی؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: -اگه زنده برگشتم، نه…
دانلود رمان زاده ماه از شکیلا زنگنه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهزاد روشن برترین طراح سرویس جواهرات که با نقشه قبلی وارد شرکت بزرگ جاویدها میشه، طبق رازهای قدیمی که مادرش از گذشته برای اون گفته میخواد از پسر این خاندان امیرجاوید انتقام بگیره اونو عاشق خودش میکنه و کم کم دنیاشو نابود میکنه تا اینکه ورق برمیگرده…
خلاصه رمان زاده ماه
تاوان من اینه… این ویلچر لعنتی که ده سال آزگاره زمین گیرم کرده. دیگه طاقت نیاوردم و عصبی به سمتش برگشتم. نادر جاوید، پدر من همه ی این حرفارو چند سال داری میزنی و من دونه به دونشو از حفظم…. می بینی که با گفتنش هیچیم عوض نشده بلکه داغمو تازه تر میکنه… بس بس کن…نه من اون پسر ده، یازده ساله ام نه تو اون بابای قبلی… همون اشتباه بزرگی که سهل انگاری کوچیکی میدونیش چندتا زندگیو از گذشته تا به الان نابود کرده…
به سنگ قبر اشاره کردم. زندگی مادرم که الان سینه قبرستون جوان مرگ خوابیده… زندگی اون زن لعنتی که تصویرش لحظه ای از جلوم کنار نمیره. اتفاقا اونم سینه قبرستون خوابوندی… اگه تو باشو به این زندگی باز نمیکردی هیچ اتفاق نمی افتاد و الان مامان کنارمون بود… و در آخر زندگی من. دیگه جون نداشتم و لحن صدام آرومتر شد و به خودم اشاره کردم. منه به ظاهر پاره تنت که نمیتونم نگا تو صورت به زن کنم، چه برسه به اینکه بخام اعتماد کنم و…