دانلود رمان باید عاشق شد از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت میکنن و باهم فرار میکنن.بعداز اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد از مدتی مبین و بیتا برمیگردن و عقد و جشن میگیرن. پگاه دچار افسردگی شدید میشه و با واردشدن به محیط کار سعی میکند همه چیز را فراموش کند، و کمکم احساسی نسبت به رئیسش که یک طراح لباس بنام هست ایجادمیشه اما هادی خیلی هم آدم چشم و گوش بستهای نیست.
خلاصه رمان باید عاشق شد
روزمو خوب شروع کرده بودم، چون دیروز پیش رضا رفته بودم، زنگ زدم و جلسه ی امروز رو کنسل کردم. نگاهی به فیلمی که از سپند گرفته بودم کردم، دلم خواست بذارمش تو صفحه ی اینستاگرامم، من اونقدر درگیر بودم، حتی عکس هام با مبین و بیتا رو پاک نکرده بودم، حتی به ذهنم نرسیده بود، اما بیتا با چه رویی… عکس هاشون رو پاک کردم، و فیلم رو آپلود کردم، من هم انفالوشون نکردم، نه بیتا و نه مبین رو، اما نگاهی به عکس هاشون هم ننداختم. گوشی رو گذاشتم کنار و دفتر طراحیم رو برداشتم تا شروع به کار کنم. عطا مطعمنا شوخی
نداشت که سر یه هفته به صورت کامل باید همه چیز رو تحویل بدم. هرچیزی که می کشیدم مطمعن نبودم، به من توضیحات کار داده شده بود، اما محیط کار، ترکیب های رنگی و دیزاینش رو ندیده بودم، یک روز معمولی توی کلینیک نبود، اگر جنبه ی تبلیغی داشت، باید لباس هاشون حتی از زیر مانتو سفیدکارشون تناسبی با محیط داشت. شماره ی عطا را نداشتم، به سپند پیام دادم تا شماره اش رو برام بفرسته. نمی دونستم باید زنگ بزنم یا پیام بدم. اما حس کردم، تماس گرفتن بهتر باشه، داشتم از اینکه جوابش رو بشنوم ناامید میشدم که صداشو
شنیدم. _بفرمایید. منتظر شنیدن الو بودم! _سلام، خوبین؟ پ… _شناختم، چیزی شده؟ _شمارتون رو از سپند گرفتم، گفتین اگر در مورد کار، سوالی… فکرکنم حوصله اش سر رفت. _خب؟ _من میخوام اون کلینیک رو ببینم، عکس هاشم باشه کافیه، اگر ندارید هماهنگ کنید و ادرس بدید برم از نزدیک ببینم. _حاضرشو تا یه ساعت دیگه میام دنبالت. _نه، نه شما به زحمت نیفتید، هماهنگ کنید کا… _پگاه کار دارم، گفتم حاضرشو، پس حاضرشو. و قطع کرد. و من باز ابلهانه یادم افتاد که یبار مبین عجله داشت بدون گفتن خداحافظی تلفن رو قطع کرده بود…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان لحظه ای عشق از فاطمه ماهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرزو دختر هجده ساله و نابغهای که زندگیش با روال عادی طی میشه تا این که پدرش اون رو مجبور به ازدواج اجباری کرده و آرزو درست روز عقد تصادف کرده و …
خلاصه رمان لحظه ای عشق
ستاره در را بست، تلفنش را از جیبش در آورد. _میشه سریع تر بگی باید برم پیش شایان. _حتما عزیزم. تلفن را مقابل ترانه روی میز گذاشت و گفت: این یک صدای ضبط شده است، فقط بهش گوش بده، در حد پنج دقیقه. بعد هر سوالی داشتی من در خدمتم. دکمه ی پخش را زد. صدای پویان در سرش طنین انداخت. لرزش نامحسوسی کل وجودش را فرا گرفت کم کم اشک روی گونه هایش جاری شد. این صدای شایان عزیزش بود! دستش مشت شده بود و از شدت استرش لبش را گاز می گرفت.صدای ضبط شده که تمام شد تلفنش را برداشت و گفت:
سوالی نداری عزیزم؟ -این ها چی بود، شایان من چی میگه، آرزو کیه؟ چی تو این گذشته لعنتی وجود داره که من نباید بفهمم. _یکی یکی سوال کن تا جواب بدم. _تو چی از گذشته ام میدونی؟ با صدای بلندی ادامه داد. -بگو لعنتی، از این عذاب خلاصم کن. شایان هیچ وقت به من دروغ نمیگه بگو همه اش یه شوخیه. ستاره مستانه خندید. _هیچ چیز شوخی نیست شوهر عزیزت شایان مهربونت رذل تر از چیزی که فکر کنی یک شیاد متقلب. اون از تو و وجودت سو استفاده کرده. هیچ وقت هویت ترانه امینی وجود نداشت. تو آرزو فرخ نژادی
دختر محمد فرخ نژاد نابغهی هجده ساله اهل اصفهان که به اجبار قرار بوده ازدواج کنه کسی که روز عقد قرار کرد و دقیق همون روز باماشین شایان رادمهر تصادف میکنه همه ی گذشته رو از یاد میبره. آرزویی، آرزو. _خفه شو تو دروغ میگی. من آرزو نیستم من ترانه ام همسر شایان. با کسی غیر از شایان قرار ازدواج نگذاشتم، اولین و آخرین من شایانه. _احمق تر از تو جایی ندیدم. فکر کردی شایان دلش برات سوخته اون بهت دروغ گفته تو رو گول زده. اصلا تا حالا ازش در مورد گذشته پرسیدی، عکس العملش چی بوده؟ چشمات رو باز کن، یکم فکر کن …
دانلود رمان اغیار از هانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….
خلاصه رمان اغیار
میان خوشو بش و شوخی های محمدعلی و بی بی، نازلی خودش را به آشپزخانه رسانده و مشغول دم کردن چای شد. صدای محمدعلی را شنید که از بی بی پرسید: صبح چجوری اومدین داخل؟ گوش تیز کرد. برای خودش هم سوال شده بود اما روی پرسیدن از بی بی را نداشت. در واقع رابطه اش با بی بی به آن صمیمیت نبود که مانند محمدعلی کنارش نشسته و با او شوخی کند. محمد علی تمام حسرت ها و ناکامی های او را زندگی می کرد و نازلی با قلبی مالامال از غصه، به کابینت تکیه زد. پدر و مادری داشت که هوایش را داشتند و پشتش به
وجودشان گرم بود بی بی را داشت که تنهایی هایش را با او تقسیم کند. خانواده ای که او همیشه در آرزویش بود. _والا مادر، اومدیم پشت در موندیم. هرچی زنگ زدیم و به در کوبیدیمم صدا از دیوار در اومد از شما در نیومد. گوشیتم که خاموش بود بنده خدا افسانه نگران شد. این شد که، از این آقاهه اسمش چی چی بود… همین مرد آقاهه، اسمش چی چی گنده هه…! صدای خندان محمد علی را که با وجود خشدار بودن باز هم دلنشین بود، شنید. _ آقای صالحی؟! _ها ها همون کلید یدک واحدا رو داشت با اون باز کردیم و اومدیم تو. با درآمدن صدای چای
ساز تکانی خورد و باقی صحبت ها را نشنید. نهایت سلیقه اش را با انداختن چند گل محمدی در فنجان داختن چند گل محمدی های سفید و طلایی به رخ کشید. از دیروز و بعد از آن اتفاق ناخودآگاه دلش میخواست پیش چشم محمدعلی بهترین خودش باشد. به زبان میگفت قصد جبران کمک های دیروزش را دارد اما چیزی ته قلبش، با قدرت این موضوع را نقض می کرد. قلبی که با شنیدن نام محمد علی هم به تپش می افتاد و تمام امروز، لا به لای صحبت های بی بی قربان صدقه ی این پسرک اخمو می رفت مگر میشد فقط برای جبران و قدردانی به این حال بیفتد؟
دانلود رمان حوالی هیچستان از بهار محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهیلِ افخم پسرِ یکی از بزرگترین سیاستمدارهای سرشناس ایران معروف ترین موتورسوار خاورمیانه و وارث مجموعههای آموزشی فرشته با گذروندن یک شبِ سیاه با دخترِ دبیرستانی معشوقه باباش عکسهاشون توی فضای مجازی پخش میشه. با سرتیتر رابطهی نامشروع پسر متاهل حاج فتاح، با دانش آموز مدرسهش! و اینجاست که آهیل تصمیم میگیره به شیوهی خودش لکهی ننگش رو پاک کنه…
خلاصه رمان حوالی هیچستان
آهیل با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. آروشا دوباره سر در گوشش برد و زمزمه کرد: – زدی صورت پسره رو آش و لاش کردی میندازنت زندان منم دیگه اعدامتم کنن به سرهنگ زنگ نمیزنم… دو ماه نشده اومدی ایران دومین باریه که پات به کلانتری وا میشه! آهیل مضطرب به آروشا نگاه کرد: – گور بابای من… طنین چی گفت وقتی فهمید؟ مثل بچه های خطاکار نگاهش کرد. – هرچی صداش زدم دیگه جواب نداد منم اومدم اینجا… عصبی موهایش را چنگ زد. – ریدی آروشا!
آروشا بی توجه به حرفش، سرش را بالا کشید و دوباره در گوشش زمزمه کرد: – ببین تا نشستی تو ماشین خودتو بزن به غش ببرنت بیمارستان. وکیلمو میفرستم فیلمای دوربینو چک کنه به جرم فحاشی از اون شکایت کنه تو هم یه غلطی کن دیگه من برم سر طنین! متفکر سرش را تکان داد. یک دفعه با درد چشم بست. آروشا با چشم گرد شده نگاهش کرد. دستش سمت چپ سینهاش را چنگ زد و صورتش از درد مچاله شد. آروشا با چشم گرد شده نگاهش میکرد.
زانوهایش یواش یواش تا شدند و آهیل جلوی پای آروشا افتاد. آروشا ترسیده تکانش داد: – آهیل… احمق چت شده؟ آهیل تنش سست شده کف زمین پخش شد و چشمانش روی هم افتاد. آروشا از ترس داشت سکته میکرد. کارکنار اورژانسی که نگهبان محض احتیاط گفته بود بیایند سریع به آهیل رسیدگی کردند. آروشا همچنان حیرت زده داشت نگاهش میکرد که آهیل، طوری که کسی متوجه نشود کمی لای پلکش را باز کرد و با چشمک به آروشا فهماند بازی را از الان شروع کرده…
دانلود رمان یک زن وقتی… از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اصلا مهم نیس نژادت چیه دینت چیه تو چه قومی بزرگ شدی مهم اینکه زن که باشی پشت پرده ای از یک نمایشی تمام بازیگرای رو سن با تقدیر تو نمایشو اجرا می کنند تقدیری رو که حتما یک زن دیگه بانی رقم زدنشه. وقتی یک زن باشی در هر جایگاهی که باشی میشی یه ماده شیری که حتی وقت شکار نر هاهم ازش عقب میمونند! نگاهش دستای ظریفش صدای نازکش… همه میشن سلاح تا از داراییش دفاع کنه و وای به اون روزی که مدافع بچه اش بشه اون لحظه حتی اگر الهه ی عشقم باشه لباس رزم به تن میکنه تا بجنگه و پاره تنشو داشته باشه…
خلاصه رمان یک زن وقتی…
آسانسور ایستاد و ازش خارج شدم، در ضد سرقتی که خونه داشت اونو از طبقات دیگه مستثنا می کرد. یه تقه به در زدم، دوتا… زنگ… نه نیومد جلوی در. درو با کلید باز کردم خب خودش کلید داده بود، وقتی درو باز نمی کنه با کلید میام دیگه. درو باز کردم همون صحنه ای که اولین بار آورده بودتم خونش اومد جلوی چشمم.. چه قدر استرس داشتم.. چه قدر بغضم سنگین و خفت بار بود، تنم عین میت سرد و بی جون بود، روح نداشتم فقط یه جسم مجبور بود. خونه همون خونه، دکوراسیون همونی که من تغییرش داده بودم برای آخرین بار یه دسته مبل راحتی بنفش و کرم و صورتی، یه میز شش ضلعی
چوبی قهوه ای سوخته که روش لب تاپ ویه ظرف پر از آجیل میوه که چند تایی پرتقال ورق شده ی خشک روی میز افتاده بود. یه استکان چای خالی و یه جلد مچاله شده ی شکلات کنارش… روی زمین یه خرس کوچولوی سفید افتاده بود با حسرت خرس رو از روی زمین برداشتم . برای دخترکوچولوی منه.. برای بچه ی من… به سمت اتاق رفتم ظاهرا هیچ چیز تو این خونه تغییر کرده بود پس حتما اتاق کاوه همون اتاق سابقه، همون که به پنجره اش کرکره آویزون بود. پس اتاق بچه اتاق کناریش میشه. دراتاق و باز کردم داخل شدم. از صحنه ای که دیدم هم خندم گرفت هم دلم سوخت، هم حرصم گرفت.
کاوه با اون لنگای درازش تو تخت بچه با زور جا شده بود وبچه ام تو بغلش بود و پاش از زانو از تخت بیرون بود و بچه رو سینه اش خوابیده بود. نمی تونستم صورتشو ببینم صورتشو تو بغل اون قایم کرده بود. -عزیزم، چه قدر ظریف، موهاش صاف وقهوه ای بود، قهوه ای سوخته که با تردید می شد از مشکی مجزاش کرد، پوست سفید، دستاش رو صورت کاوه بود، انگشتاش چال چال بود و تپلی دستشو نمکین می کرد. دلم داشت براش ضعف می رفت لبمو گزیدم که نرم جلو بغلش نکنم… اتاقش اصلا ظاهر اتاق بچه نبود فقط یه تخت بچه گونه داشت و چند تا عروسک همین! مادرت بمیره این بابات چی بلده پس؟؟!
دانلود رمان لالایی مادرانه از پگاه مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری به نام پریسا که آرام و بی دغدغه می گذرد و ناگهان با ورود بچه خواهرش دچار تغییر می شود…
خلاصه رمان لالایی مادرانه
صدای اعتراض جمع مرا به خودم آورد. خاله لیلا دست هایش را به سویم گشود. _خوشگلم ما رو هم یه نظر نگاه کنی بد نیست! خجل به سویش رفتم. _ببخشید خاله جونم شرمنده انقدر غافلگیر شدم که به کلی فراموش کردم بقیه رو… مادرانه و پر محبت پیشانی ام را بوسید… ان شاءالله صد ساله بشی گل دختری. خاله لیلا و همسرش عمو سعید دوستان صمیمی و دیرینه مان بودند. به یاد دارم از وقتی چشم باز کردم آن ها همیشه کنارمان مانند اعضای خانواده حضورشان پررنگ بود… همیشه خانه یکی بودیم.
چه آن زمان که مادر بود و چه حال که نیست خاله بود و همیشه مادرانه هایش را خرجمان می کرد وقتی بود کمتر دلتنگی مادر را می کردم…. به سوی اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. در آینه به تصویرم نگریستم صورت گردی داشتم پوست روشن، دو چشم عسلی رنگ و بینی کوچک که به لب های صورتی و برجسته ام می آمد… کمی به خود رسیدم و موهای لخت و خرمایی رنگم را بستم شال حریر سر کردم و از اتاق خارج شدم…هنگامی که برگشتم کنار خاله نشستم: پریا جان خیلی خوشحالم می بینمت دخترم چند وقته نیستی؟
خوش می گذره؟… لبخند زدم !… حق دارید من رو باید ببخشید به قدری تو کارهای بیمارستان غرق شدم که اصلا نمی دونم کی شبه کی روز. _همیشه سلامت باشی دختر قشنگم… ساناز و سوگل دو دخترش که هم سن و سال من بودند، کنارم آمدند و به شوخی سر به سر گذاشتند… ساناز چشمکی زد… چه خوشگل شدی طرف … پشت چشمی برایش نازک کردم!… چشم بصیرت می خواست زیبایی های منو ببینی ساناز چه خوب امشب چشمات باز شد به حمد الهی!…
دانلود رمان نیلوفری برای مرداب از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگار میان انگشت میانی و اشارهام لهله میزد برای مجدد بوسیدن لبهایم و پک زدن محکم من! نگاهم به رقصنور، دود و عطر و ادکلنهای در هم ادغام شده عادت کرده بود!این چندمین پارتیای بود که میگرفتم؟ نمیدانم! سیگار بین لبهای رژ خورده و درشتم فرستادم و از اعماق وجودم پک زدم و دودش را بیرون فرستادم. -خفه نشی نیلی؟ تنهای که جلو کشیده بودم را عقب فرستادم و پا روی پا انداختم. شلوارک جین و کوتاهم یک وجب پایینتر از زانوهایم بود. بدون نگاه به یاسی در جواب سوالش، سوال پرسیدم: -اون بچه مثبته، همون که بهش میخوره حاجآقا تقبل الله باشه تو پارتی من چیکار میکنه؟
خلاصه رمان نیلوفری برای مرداب
_یاسر بیا آبمیوه ت رو بخور گرم میشه! از پشت پنجره اتاقش کنار رفت و پرده را رها کرد. فیلتر سیگارش را روی جاسیگاری خاموش کرد و دکمه های پیراهنش را یک به یک باز کرد. _این دختره خیره سرت که دیگه بیرون نرفته؟ رون نرفته ؟ ریحانه لب زیرینش را داخل دهانش کشید و سعی کرد مانند تمام این سال ها بر اعصاب خودش مسلط باشد. _اون دختر توام هست. پیراهن از تنش بیرون کشید و روی تخت انداخت و لیوان را از دست ریحانه کشید و قلبی از آن نوشید. هنوز نتوانسته بود
خودش را بابت اتفاق دیشب آرام کند! هنوز نتوانسته بود با کارهای دخترانش کنار بیاید! لبه ی تخت نشست. _من نمیدونم تخم و ترکه این دو تا گیس بریده از چیه؟! چرا انقدر هار شدن که حالا پی بی آبرو کردن من افتادن! منی که جون کندم تا به اینجا برسم. اون از اون خرس گنده که واسه م پارتی میگیره و کمر همت بسته یجا بی آبروم کنه اینم از این کوچیکه واسه من فکر کرده لس آنجلسه که اون طور لخت و لباس نصفه و نیمه تو خیابونا با پسراگز می کنه! لیوان خالی را روی پاتختی میگذارد
ریحانه با صدایی آرام نجوا می کند. _انقدر به این بچه ها سخت گرفتی که دیگه هیچ کدومشون راضی به تو این خونه موندن نیستن. گفت و کرم مرطوب کننده را به دستانش مالید. یاسر شلوار از پا بیرون کشید و جوراب هایش را هم هنگام دراز کشیدن روی تخت غرید. _اگه هر بار احساس مادرانه ت گل نمی کرد و میذاشتی اون طور که خودم میدونم تربیتشون کنم حالا واسه من اینجور قیافه نمی گرفتن. ریحانه آهی کشید و مقابل آینه ایستاد. دستمال مرطوبی از جعبه اش بیرون کشید و آرام روی صورتش کشید.
دانلود رمان همسر کوچک من از ملی_ر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما روایتگر عاشقانه های ناب و دوست داشتنی بین یک پسرو دختر روستایی پسر قصه نه پولداره نه به شدت مغرور دختر قصه ما نه شیطونه نه زبون دراز. محمد یک سروان پلیسه که در روستایی نزدیکی مرز خدمت میکنه البته همون روستا هم زادگاهشه پسری معمولیه که به شدت عاشق کارشه وناگفته نمونه شیطنت هایی هم داشته ناز پریه قصه ما دختری ۱۴ سالست که اهله همون روستاست دختری بسیار ارام و سربه زیر داستان از اونجایی شروع میشه که مادر محمد تصمیم میگیره براش استین بالا بزنه تعجب نکنین هنوز هم خیلی از روستاها هستن که دخترهارو در سن کم شوهر میدن محمد ۲۶ساله.. نازپری ۱۴ ساله..
خلاصه رمان همسر کوچک من
محمد کلافه پاهامو تکون می دادم و هراز گاهی عرق روی پیشونیمو می گرفتم. دوباره یه نگاه به ساعتم انداختمو با دیدنش پوف کلافه ای کشیدم صدای جیغ و دست یک لحظه هم قطع نمیشد و این به شدت رو اعصابم بود. یک ساعتی بود که از عقد برگشته بودیم و حالام من بین یه عالمه زن نشسته بودمو خیلیاشونم وسط پذیرایی کوچیکمون با آهنگ محلی شادی که از دستگاه قدیمیمون پخش میشد درحال رقصیدن بودن، زیرچشمی نگاهی به دختر ریز نقشی که کنارم نشسته بود کردم.
مثلا همسرم بود و من درست حسابی چهرشو ندیدم. اخه یه دختر ۱۴_۱۵ ساله رو چه به شوهر داری ولی خوب متاسفانه تو این روستای ما رسم بود و همه احالی روستا دختراشونو و کم سن و سال شوهر می دادن. تمام کارهای عقدم رو مادرمو برادر بزرگترم انجام دادن و من تمام مدت لب مرز بودم حالا فکر می کنم خندم میگیره مثل یه مهمون غریبه که به مهمونی دعوت میشه مادرم بهم زنگ زد و گفت: فردا عقدته مرخصی بگیر بیا. منم گفتم: چشم! راستش توی محیطی بزرگ شدم که تموم رسم رسوماتش کاملا سنتی بود.
بعضیاش رو قبول نداشتم و و ندارم ولی با ازدواج سنتی موافقم و ترجیحش میدم. پوف کلافه دیگه ای کشیدمو دوباره زیر چشمی به این دختر کنار دستم نگاهی انداختم. لبخند محوی اومد رو لبم معلوم بود خیلی استرس داره آخه همش دستمال کاغذی توی دستشو با اون انگشت کوچولوش می چلوند. حواسم پیش این دختر کوچولو بود که از کل کشیدنای خواهر بزرگترم مریم شاکی سرمو بلند کردم و نگاهش کردم… نگاهمو که دید سریع ساکت شد و حساب کار دستش اومد. با یه من اخم با سر بهش اشاره کردم که بیاد پیشم…
دانلود رمان پناهِ سیاوش از نسترن آبخو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من سیاوش پاکزادم… برخاسته، از سختی های کوچک و بزرگی هستم، که سرنوشت در سر راه قرار داده بود… اما تصمیم گرفتم در برابر مشکلات صبور بمانم و زندگی کنم…
خلاصه رمان پناهِ سیاوش
سیا… بدو بیا پنچری این ماشین رو بگیر… آقا عجله دارند… _باشه اوسا اومدم… از ساعت چهار که به تعمیرگاه آمده بودم، سر پا بودم… حتى فرصت خوردن یک چایی هم پیدا نکرده بودم… با انعامی که صاحب ماشین بنز تو جیبم گذاشت، خستگی از تنم در اومد… چقدر به چیزهای کوچک این دنیا دلخوش بودم… بعضی موقع ها احساس ضعف می کردم و از خودم بدم می آمد که چشمم به دست این و اون هست که یک پولی تو جیبم بذارن ومهمونم کنند، اما اوضاع مالی خانوادم خراب تر از این حرف ها بود که غصه ی رفتارها وبرخوردهای این و اون رو بخورم… پیش خودم می گفتم،
وقتی تو این کار خبره شدم، می تونم یک تعمیرگاه کوچیک تو یه گوشه ای از این شهر باز کنم… حتما این طوری اوضاع زندگیمون بهتر از این خواهد شد… فکر گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد می شد… وقتی بابا این قدر خراب اعتیاد و پیر کوفتی نشده بود… سر پا بود و روی کامیونش کار می کرد… با اینکه بچه بودم، یادم هست که همیشه دست پر به خانه بر می گشت… و چقدر آن روزها شاد بودیم… انگار غصه ها توی دل هامون جایی نداشت… وقتی به درخواست بابا، از کاشان آمدیم تهران… برای آینده ای بهتر… چه خیالات خامی داشتیم… حالا از کجا به کجا رسیدیم…
فقط تنها شانسی که آوردیم، خرید همین خانه ی کلنگی تو جنوب تهران بود… که خدا را شکر تا حالا نگهش داشته بودیم… ومثل بقیه ی زندگیمون دود نشد بره تو هوا … مهران بیا اینجا ببینم، واقعاً داری میری سر قرار… خل نشی بری تو گروهشون… زندگیت رو بدتر از اینی که هست نکن. _یک قرار کوچیک هست… حالا تو این شهر به این بزرگی، کسی به ما خرده پاها کاری نداره… _وقتی رفتی و یکی از اونا شدی… خرد و غیر خرد نداره، درگیرشون میشی… اگر بگیرنت، پدرتو در میارند، می اندازنت زندان و هزار بلا سرت میارند… جون سیا… جرم این مواد از تریاک و هروئین بیشتر هست…