دانلود رمان خانوم اقیانوس از راز انصاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با آوای زنگ موبایلام چشم از کتاب برداشتم و به صفحهاش که نام «مامان» بر رویش خودنمایی میکرد، خیره شدم. ناخودآگاه اخمی میان ابروهایم نقش بست. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جواب دادم: _الو، سلام. _دنیز!! سلام عزیزم. دیر جواب دادی خواستم قطع کنم….
خلاصه رمان خانوم اقیانوس
خم شدم و از توی ظرف میوه، سیبی برداشتم و گاز زدم. چشمم به رادمان بود که خیلی جدی با پشت خطی اش سخن می گفت. ناگاه حامی با نوک انگشتان پای اش ضربه ای به پهلویم زد که یک متر به هوا پریدم. نیشش را چاک داد که اخم آلود نگاهش کردم: _مگه مرض داری مردک؟! با خنده به لنا و معین اشاره کرد: _داداشت رو نگاه!! یه سرفه ای، چیزی کن که بفهمن خانواده اینجا نشسته وگرنه الان میرن تو فاز دل و قلوه و اوضاع خیط میشه. _خب به من و تو چه ربطی داره؟! اونا محرم همدیگه ان.
تو جلوی چشمات رو بگیر. _د نه د!! من الان زنم پیشم نیست، کامیارم پیش دنا نیست. این وسط فقط تو و رادمان و معین و لنا سود کردین. _خب به من چه؟! می خواستی زنت رو… میان حرفم پرید: _اوه اوه داره خطری میشه. نگاهی روانه شان کردم. لنا سرش روی سینهی معین بود و معین بو.سه بر موهایش می زد و کمرش را نوازش می کرد. با کمی حرص گفتم: _داداشم واسه من و رادمان فقط الدرم بلدرم می کنه. نگران نباش معین روی این چیزا حساسه و توی جمع خطا نمیره.
ابرو بالا انداخت و صاف نشست: _اتفاقا داداشت خیلی هم اهل دله. نگاهش نکن الان دلش پیش لنا گیره کاری نمی کنه. آتیش تندی داره بچه ام. گازی به سیبم زدم و پای راستم را روی پای چپم انداختم: _من که چشمم آب نمی خوره از این معین آبی واسه لنا گرم بشه. آهسته خندیدم و حامی هم لبخند پت و پهنی زد: _گرم میشه خوب هم گرم میشه. حتی می تونم پیش بینی کنم که حرکت بعدیشون برن توی فاز بو.س. سیب ام را به طرفش پرت کردم که به سینه اش خورد و بیشتر خندید. _حامی بسه دیگه چیکارشون داری؟!…
دانلود رمان پیچ شمرون از نازنین محمد حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم در نمی اومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم بود فهمیدم این ازدواج یه معامله بوده ...
خلاصه رمان پیچ شمرون
جاده ی فشم را به خوبی می شناخت. چندین و چند بار همراه دوست هایشان آن دور و اطراف جمع شده بودند. همیشه حال و هوا و پیچ های بی انتهای جاده را دوست داشت و لذت می برد. دلش هوای پیست را کرده بود که ناگهان گفت: -تو اسکی بلدی؟ آرش یک دستی مشغول رانندگی شد و طبق عادت تای ابرویش بالا رفت. زاویه ی فکش در تیر رس نگاه آسمان قرار گرفت و گفت: -چطور مگه؟ وای آرش من عاشق اسکی ام. عاشق بوی یخ و برف و سرما… فقط منتظرم هر چی زودتر هوا سرد تر بشه برم اسکی.
-خودم می برمت دیگه! – چشمانش برق زد و احساس رضایتش چندین برابر شد. اصلا مگر چه می خواست جز کنار او به علایمش رسیدگی کردن؟ جز کنار او حس آسایش داشتن؟ مگر چه می خواست جز دیدن غروب خورشید وقتی که بوی تن او را نفس می کشید؟ وای من لحظه شماری می کنم برای اسکی. الان اومدی این جاده یادم افتاد. آرش کناری ایستاد و آسمان نگاهش روی سر در رستوران هایی که کنار جاده بود چرخید. ماشین را اریب پارک کردند و پیاده شدند.
سر ظهر بود و حتما آرش طبق معمول گرسنه بود که آن جا نگه داشته بود. رستورانی که با چند پله پایین می رفت و صدای آب رودخانه که آن وقت از سال نه تنها پر آب بود بلکه کمی هم خروش در وجودش غلیان می کرد. اینجاهایی که میارمت جاهاییه که هیچ وقت با دختر نیومدم. با تعجب به سمت آرش چرخید و گفت: -چرا؟ -خلوت مردونمه! -پس من هم نباید باشم چون مرد نیستم… آرش دستش را پشت کتف آسمان گذاشت و کمی به جلو هلش داد. کاپشن نرم و پفی اش فاصله بین دست او و بدن آسمان ایجاد کرده بود…
دانلود رمان هوس شیطان از آریانا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون،نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خلاصه رمان هوس شیطان
کامران با دستمالی گوشه دهنشو تمیز کرد و گفت: -برنامه یه سفر سه نفره چیدم! میریم چند روزی شمال که کمی سرحال بشید! برق چشمام خیلی زود با حرف شایان خاموش شد: -من نمیام! خودتون برید! قبل از اینکه کامران حرفی بزنه تند گفتم: -خب من نمیام. شما پدر و پسر باهم برید یه سفر دو نفره! کامران خیره به چشمای شایان گفت: هرسه باهم میریم! نباید کسی بفهمه چه خانواده از هم پاشیده و داغونی هستیم. برای آخر هفته ۳روز تعطیلیه آماده باشین.
کور سوی امیدی تو قلبم تابید. شاید اب و هوای شمال و دریا و جنگل می تونست کمی قلب شایان رو نسبت بهم نرم کنه! نمی دونستم این کشش عمیق که بهش پیدا کردم چی بود اما می دونستم دلم می خواد مرکز توجهش باشم. بی توجه به سگرمه های در هم شایان با خوشحالی و انرژی مضاعف به خوردن شام ادامه دادم. نمی دونستم علت این همه تنفر شایان از پدرش چیه و تا زمانی که بهش نزدیک نمی شدم نمی فهمیدم.بعد از اینکه میز شام توسط آسیه جمع شد به آشپزخونه رفتم تا قهوه دم کنم.
می دونستم قهوه هام جوری عالی و خوش طعم میشن که هرکی یه بار بخوره دوباره دنبال طعم بی نظیرش می گرده! آسیه با دیدنم تو آشپزخونه گفت: -چیزی میخواین خانوم؟سری تکون دادم و گفتم: -نه تو به کارت برس! سراغ کابینتی که قوطی قهوه داخلش بود رفتم و بعد از باز کردنش قهوه رو برداشتم. همراه زمزمه کردن شعری مشغول دم کردن قهوه شدم. بالاخره با سینی حاوی فنجون های قهوه از آشپزخونه بیرون رفتم و قدم به سالن نشیمن گذاشتم. کامران مشغول مطالعه کتابی بود و شایانم به ظاهر نگاهش به تلویزیون بود…
دانلود رمان کدو تنبل از مرجان جانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از یک آتش سوزی شروع میشود، از مرگ و تنهایی! پسری به اسم آرنیک که اتفاقات تلخی رو پشت سر گذاشته و بیمار میشود، حالا درست زمانی که حالش بهتر شده و میخواد به زندگی عادیش برگردد، با شخصی که فکر می کند مرده روبه رو میشود …
خلاصه رمان کدو تنبل
| کارمن | سرجام ایستاده بودم و با چشمای خیسم به جای خالیش نگاه میکردم. با قرار گرفتن دست الیاس رو شونم تنم مور مور شد. خودم رو عقب کشیدم و دستش رو پس زدم با نفرت به چشماش نگاه کردم و گفتم: ازت متنفرم. به خاطر اینکه الان جای من اون دختره دستاش رو گرفته ازت متنفرم… به خاطر اینکه ازش دورم و چند ماهه نتونستم بغلش کنم ازت متنفرم… به خاطر نگاه های پدرم ازت متنفرم… به خاطر اشکای ارنیک ازت متن… چونم رو محکم تو دستش گرفت و خفم کرد حرف تو دهنم موند و بهش خیره شدم. الیاس: از من نه از
اون متنفر باش، دیدی چه زود یکیو آورد جات؟ دیدی چجوری دستاش رو گرفته بود؟ تا صدای اونو شنید عقب رفت اما تو دوبار خواهش کردی. نیش خندی زد و ادامه داد: تو فقط مال منی. زندگی قبلیت تموم شده تو برای آرنیک مردی، اون بخواد هم نمیتونه دیگه دوستت داشته باشه. از بین دندونای قفل شدم گفتم: خفه شو. دستش رو بیشتر رو صورتم فشرد و گفت: حرفی نزن که بعد پشیمون شی. ازم جدا شد و عقب رفت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. الیاس: از پدرت نپرسیدی که مادرت کجاست؟ چرا اون نیومده؟ با حرفش سرم
رو بلند کردم و بهش چشم دوختم. لبخند زد و گفت: حالش خوبه فقط تو وضعیتی نبود که بیاد و ببینتت. نفس کشیدن یادم رفت. خشک شده نگاهش میکردم. _چه بلایی سرش آوردی؟؟ سرش رو کج کرد و با نگاه شیطانیش گفت: من کاری نکردم. امان از حواس پرتی و سرعت زیاد. _حادثه خبر نمیکنه… باید همیشه مراقب بود. دستمو رو دهنم گذاشتم و لبم رو گاز گرفتم چشمامو رو هم فشردم و اشکام رو گونم فرود اومد. همرمان با باز کردنشون گفتم: چرا؟ من که اینجام… چرا؟ الیاس: فقط خواستم بدونی چقدر جدی ام! حرفات با آرنیک رو هم تو حیاط شنیدم …
دانلود رمان ترنج از ملیکا بیت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من از زنانی حرف میزنم که نامشان معادل معجزه است. من از فروغ ها، از سیمین ها، از پروین ها، از آهو خانم ها حرف میزنم. از تمام آن هایی که خریدار “ترس” نبودند از آن هایی که چو کوه در مقابل سختی ایستادند و نشان دادند زن بودن، بالاتر از معجزه است زنانی که خود را باور دارند و می دانند که اگر تصمیم بگیرند قادر به انجام هر کاری هستند…
خلاصه رمان ترنج
پشت چراغ قرمز فکرم رفت سمت متین دو هفته ازش خبر ندارم بهمون سر نزده حتی زنگمم نزده ببینه خوبیم یا نه با ناراحتی گوشیمو برداشتم و شمارشو آوردم بالا اسمش تو گوشیم حامی سیو شده بود متین حامیه من بود تو تمام این سال ها که بچه بودم و خام. نمی تونستم نسبت بهش بیخیال باشم همیشه همه جا هوامو داشته الان که بهم زنم نمیزنه مطمئنم دلخوره خودم باید زنگش بزنم. شمارشو گرفتم بوق اول که خورد مطمئن بودم باید جواب بده چون متین در هر شرایطی جوابمو می داد اما اشتباه فکر کردم چون بوق دوم و سوم هم خورد بوق های اخر بود داشتم نا امید میشدم از جواب
دادن که صدای خستش پیچید تو گوشم: الو. من: الو سلام.متین: سلام. من :خوبین. متین مثل همیشه حرف نمیزد صداش بوی دلخوری می داد.متین: مهمه؟ من: چی؟ متین: خوبیم مهمه واست؟ بغضم گرفت از لحنش با ناراحتی گفتم: خواهش میکنم اینجوری حرف نزن باشه قبول ناراحتی ازم دلخوری اما اینجوری حرف نزن. متین: فکر میکنی واسه خودم اسونه اینجوری حرف زدن؟ اونی که داره عذاب میکشه منم اینو بفهم ترنج. من: باشه قبول حق باتوعه امروز وقت داری همو ببینیم؟ متین: واسه تو همیشه وقت داشتم خودت نخواستی بفهمی. من: واسه نهار دعوتم قبول میکنی بیایی رستوران کاج؟
مهمون من؟ متین: دعوتت رو قبول میکنم میام. اما مهمون تو نه میدونی که از اینکار خوشم نمیاد… مسیرمو تغییر دادم سمت رستوران جلوی رستوران پارک کردم و پیاده شدم. تیپم خداروشکر خوب بود رسمی مانتو شلوار مشکی و مغنعه همرنگ وارد رستوران شدم یکی از میزهارو انتخاب کردم و نشستم. گارسون امد طرفم که گفتم: فعلا چیزی نمیخوام همراه دارم بیاد بعد سفارش میدم. گارسون که رفتم گوشیمو در آوردم و پیامامو چک کردم تو گروه های دانشجوها اساتید و… همینطوری مشغول بودم که باصدای متین که می گفت: گردنت درد میگیره سرمو آوردم بالا نمیدونم متین همیشه اینقدر خوش پوش و…
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم از رها امیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد اصلا احساس خوبی با این ادم نداشتم.
خلاصه رمان همین که کنارت نفس میکشم
کمتر از سه هفته سالن آماده بود به کمک فردین احتیاج داشتم فروشگاه به آن بزرگی چه می خواستم یا نه به وجود یک مرد نیاز داشت هیکل درشت و ورزشکاری اش به دردم می خورد پسر خاله مهسا بود تنها کسی از فامیل مهسا که با او رابطه داشت دانشجوی کارشناسی ارشد بود دو روز در هفته کلاس داشت و بقیه اش به سالن آمد. داشتم طرح های کت شلوار مردانه را چک می کردم لباس های مجلسی، مانتو و پالتو بیشترین فروش را داشتند. هفته اول مشتری نداشتیم نگران بودم ولی از هفته دوم بهتر و بهتر شد. به دلیل شیشه بودن اطراف دفترم
به سالن دید داشتم. مرد کت شلواری ۴۰ ساله ای همراه دو مرد دیگر که بیشتر شبیه بادیگارد بودند وارد پاساژ شدند. هنوز ۲۰ روز هم از شروع کارمان نگذشته بود. قیافه اش برایم آشنا بود فردین جلوتر می آمد. حوریه و مهسا سرشان به مشتری گرم بود. سه تا دختر دیگر هم استخدام کرده بودم تا از پس مشتری ها بر بیایند. سرم را به طرح های ماه اینده گرم کردم. _خانوم پور عرب مهمون دارید. به فردین نگاه کردم جلوی مشتری همیشه به فامیل صدایم می کرد. – بفرستش تو؟ مرد داخل شد. بلند شدم. – بفرمایید؟ نگاهش اصلا دوستانه نبود. فردین هم
داخل آمده بود. به آن دو مرد هیکلی نگاه کردم به نظر نمی رسید با من کار داشته باشند. هر دو روی صندلی کنار مرد نشستند – فردین میتونی بری ممنون. می خواست چیزی بگوید که اشاره کردم برود احتمالا او هم همان چیزی را حس کرده بود که من کرده بودم. _بفرمایید آقایون؟ – من ادم رکی هستم خانوم پور عرب پس حاشیه نمیرم تمام پاساژهای اقدسیه و تجریش زیر نظر منه. دست هایم را در هم قفل کردم و منتظر نگاهش کردم. – خب؟ – کاسه کوزتون رو جمع کنید. ابروهایم بالا رفت. – من متوجه منظورتون نمیشم آقای… _کهنسال… منظورم خیلی واضحه…
دانلود رمان گل ها در سوگ باغبان رنگ باختند از فاطمه گل محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه روایت دختری از تبار بختیاریهاست که به جرم کشتن یک آقازاده به زندان افتاده و در انتظار قصاص است. خودش را ته خط احساس میکند و امیدی به زندگی دوباره ندارد. مهر سکوت به لبهایش زده و دلیل آن جنایت را در سینهاش مدفون کرده است تا آنکه وکیلی کار بلد و ماهر، وکالتش را بر عهده میگیرد…
خلاصه رمان گل ها در سوگ باغبان رنگ باختند
سرش را میان دستانش گرفته بود و میفشرد. باز هم میگرنش عود کرده بود و تا پَس سرش تیر میکشید. به قرصهایش دسترسی نداشت و چقدر در این لحظه حضور نیلوفر را، با آن ماساژهای معجزهگرش، که درد را از تنش دور میکرد، کم داشت. با صدای تقهای که به در خورد، سرش را از اسارت دستانش رها کرد و چشمانِ سرخش را به در دوخت. -بیا تو. در باز شد و هیکلِ یزدان در چهارچوبِ در نمایان شد. لبخند خستهای به رویش پاشید و از جایش برخاست.
به سمتش رفت و دستش را فشرد: -سلام، خوش اومدی. منتظرت بودم. یزدان نگاهی به چشمانش انداخت و گفت: -سلام، ممنون. بازم میگرنت عود کرده؟ سری تکان داد و به سمت صندلیهای روبروی میزش هدایتش کرد و گفت: -این میگرن هم یقهٔ ما رو سفت چسبیده و ول نمیکنه! لامصب هر سری هم شدیدتر میشه. هر دو روی صندلی نشستند. یزدان گفت : -یه فکر اساسی براش کن، اینجوری خیلی اذیت میشی. پیشانیاش را فشرد و با صدایِ دو رگهای گفت: -فکر اساسیش اینه که از تَنش دور باشم، اما شغل ما یعنی خودِ تَنش.
مخصوصاً با این پروندهای جدید. یزدان سری تکان داد و گفت: -راستی کجا بردنش؟ از فکر آن دختر و بلاهایی که قرار بود سرش بیاید، سرش تیری کشید و چشمانش جمع شد. با دو انگشت، چشمانش را فشرد و نفسش را فوت کرد. -بردنش برا بازجویی. یزدان هومی گفت و دوباره پرسید: -چرا برای بازجویی میبرنش جایِ دیگه؟ -به خاطر یه سری مسائل امنیتی. نگاهش را به چشمان زلالِ یزدان گره زد و گفت: -دیشب نتونستم حرف بزنیم. برام یه کاری می کنی؟ یزدان پلکی زد. -چه کاری؟ خیره در نگاه کنجکاوش محکم گفت…
دانلود رمان بیگانه از آلبر کامو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این کتاب داستان یک مرد درونگرا به نام مرسو را تعریف میکند که مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است… داستان در دههٔ ۳۰ در الجزایر رخ میدهد.
خلاصه رمان بیگانه
«این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، تمام اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال میکرد و روزهای اول که به نوانخانه آمده بود اغلب گریه میکرد و این به علت تعییر عادت بود. پس از چند ماه اگر میخواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند بازهم گریه میکرد. بازهم بعلت تغییر عادت بود. کمی هم به این جهت بود که در سال اخیر هیچ بدیدن او نیامده بودم. و همچنین بعلت اینکه یکشنبهام را میگرفت. صرف نظر از زحمتی که برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیط، و دو ساعت در راه بودن میبایست میکشیدم.
مدیر بازهم با من حرف زد. ولی من دیگر به او گوش نمیدادم. بعد به من گفت:« گمان میکنم میخواهید مادرتان را ببینید.» من بی اینکه جوابی بگویم بلند شدم. او پیشاپیش من به سوی در حرکت کرد. در پلکان، برایم گفت:« او را در اطاق کوچک مردهها گذاشتهایم. برای اینکه دیگران متاثر نشوند. در اینجا هر وقت کسی میمیرد، بقیه تا دو سه روز عصبانیاند و این موضوع باعث زحمت میشود.» از حیاطی عبور میکردیم که عدهی زیادی پیرمرد، در آن، دسته دسته باهم وراجی میکردند.
هنگامی که ما عبور میکردیم آنها خاموش میشدند، و پشت سرما باز گفتوگو شروع میشد. گوئی که همهمه سنگین طوطیهاست. دم یک ساختمان کوچک مدیر از من جدا شد.« آقای مرسو شما را تنها میگذارم، در دفتر خود برای انجام هرگونه خدمتی حاضرم. بنا به قاعده ساعت ده صبح برای تدفین معین شده است. زیرا فکر کردیم بدین ترتیب، شما خواهید توانست در بالین مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم اما خواستم ضمنا شما را هم مطلع گردانم.»…
دانلود رمان بازی سرنوشت از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سعید در کودکی ابتدا مادر و سپس پدر خود را از دست می دهد، صاحبخانه او را که خواهر و برادری ندارد از خانه بیرون می اندازد و او آواره ی خیابان ها می شود تا اینکه…
خلاصه رمان بازی سرنوشت
ساعت مسجد ۷صبح را نشان می داد با قلبی مملو از احساسی ناشناخته از مسجد خارج شدم یک نفر در درونم فریاد می زد، تو تا امروز غافل بودی، اما از حالا به بعد سعی کن هوشیار باشی باید همت داشته باشی، تمام فکر خود را متوجه خدا ساز چون اوست که تو را به سوی سعادت رهنمود می سازد… احساس کردم با شنیدن این صدای درونی جان تازه ای گرفته ام به سوی مقصدی نا معلوم پیش می روم نمی دانم فردا چه خواهد شد به انتظار فردایی روشن هستم فردایی که پایان همه دردها و رنجهاست و گام نهادن در ساحل خوشبختی، به امید آن روز… تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی از خواندن نماز و
به جا آوردن واجبات دینی غافل نشوم و انسانی با ایمان گردم . چند روز بعد به کمک خداوند بزرگ در یک آرایشگاه مردانه به سمت پادو استخدام شدم، آرایشگاه تمیز و مرتبی بود اکثر مشتریانش از طبقه بالا بودند حدود ۱۱ ماه در آنجا مشغول به کار بودم در ضمن درس هم می خواندم. یادم است اوایل استخدامم در آرایشگاه به علت بی پولی شب ها را روی نیمکت پارک ها به صبح می رساندم چون فصل تابستان بود و هوا هم گرم، یکی از همان شب های گرم و خفقان آور، روی نیمکتی دراز کشیده بودم و به گذشته ها و آینده فکر می کردم که ناگهان سایه ای توجه مرا به خود جلب کرد وقتی خوب
دقت کردم مرد جوانی را دیدم که با شتاب خودش را به چند قدمی من رساند به علت تاریکی شب او نمی توانست به وجود من پی ببرد اما من او را که زیر نور لامپ کنار پارک ایستاده بود کاملا می دیدم در دستش چیزی را با شتاب جستجو می کرد وقتی خوب دقت کردم کیف پولی را دیدم که او داشت پول های داخلش را شمارش می کرد، حرکاتش عجیب و توام با هراس و عجله بود فورا جریان را حدس زدم کمی نزدیکتر رفتم و به آرامی گفتم: – دوست من چی شده؟ از شنیدن صدای من به شدت ترسید و از جا پرید و من برق تیغه چاقو را در دستش احساس کردم او با وحشت پرسید: – تو کی هستی؟
دانلود رمان انتقام شیرین از آنل با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستانی عاشقانه از ۴ نفر که بعد کلی دردسر و اتفاقات تلخ و شیرین بهم میرسن و زندگی روزهای خوب و شیرینی رو براشون رقم می زنه اما تلاش این عاشقا به خاطر اینکه بهم برسن واقعا قابل تحسینه با پشت خالی نکردن یکی دیگه و البته باهام جلو میرن و مشکلات و کنار میزنن و زندگی رویایی برای خودشون می سازن …
خلاصه رمان انتقام شیرین
یک هفته بعد… بیتا بلیت رو جلوم گذاشت و به امیر خیره شدم _منو کشوندی اینجا که چی اینو نشونم بدی؟… می خوای بری برو… به درک. امیر: باهم میریم. بیتا: چی میگی… حواست سرجاشه… من چرا باید باهات بیام؟ امیر: اگه بمونی… و حرفش رو خورد. بیتا: اگه اینجا بمونم چی؟ امیر: یه نفر هست که زندگیت رو به لجن می کشه… من برا خودت میگم. بیتا: حتما اون نفر هم رهامه؟… نه؟ امیر : نه بابا اون آزارشم به مورچه نمی رسه چه برسه به تو.بیتا: خب باشه این به کنار… نمی خوای باور کنم حرفاتو…
می خوای با این حرفات منو بکشونی اون ور آب، بعد به چیزی که می خوای برسی نه؟ امیر: گوش کن اون یه نفر از رگ گردنت بهت نزدیک تره… من بخاطر خودت میگم برو… اصلا منم نمیام خوبه؟… فقط برو بیتا… برو تا دیر نشده. بیتا: نه نمیرم… دروغ هات رو باور نمی کنم… دیگه باورت ندارم. و از دفتر کارش اومدم، بیرون و پله ها رو دویدم بیرون، اگه حرفش درست باشه اون یه نفر کیه؟ کیه که از رگ گردنم بهم نزدیک تره؟ رهام این روزا بیشتر از هر کسی بهم نزدیک تره ولی اگه اون نیست کیه؟
گزینه ها رو یکی یکی توی ذهنم می چیدمشون و بهشون فکر می کردم، پدرم ؟ نه اون بابامه… مخصوصا از وقتی مامانم مرده من براش عزیز تر هم شدم. عسل؟ نه بابا این همه سال رفاقتمون مثلا به خاطر چی نابود شه؟زهرا و پسرش؟ ولی اونا اونجوری که امیر می گفت بهم نزدیک نیستن ولی اگه امیر بود خودش بهم هشدار نمی داد. به چراغ قرمز رسیدم و پوفی کشیدم فکرم درگیر حرفش بود، یه ثانیه می گفتم حرفاش الکیه نقشه داره ولی وقتی به لحن صداش و جدیتش و نگرانیش فکر می کردم نظرم عوض میشد…