دانلود رمان پناهِ سیاوش از نسترن آبخو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من سیاوش پاکزادم… برخاسته، از سختی های کوچک و بزرگی هستم، که سرنوشت در سر راه قرار داده بود… اما تصمیم گرفتم در برابر مشکلات صبور بمانم و زندگی کنم…
خلاصه رمان پناهِ سیاوش
سیا… بدو بیا پنچری این ماشین رو بگیر… آقا عجله دارند… _باشه اوسا اومدم… از ساعت چهار که به تعمیرگاه آمده بودم، سر پا بودم… حتى فرصت خوردن یک چایی هم پیدا نکرده بودم… با انعامی که صاحب ماشین بنز تو جیبم گذاشت، خستگی از تنم در اومد… چقدر به چیزهای کوچک این دنیا دلخوش بودم… بعضی موقع ها احساس ضعف می کردم و از خودم بدم می آمد که چشمم به دست این و اون هست که یک پولی تو جیبم بذارن ومهمونم کنند، اما اوضاع مالی خانوادم خراب تر از این حرف ها بود که غصه ی رفتارها وبرخوردهای این و اون رو بخورم… پیش خودم می گفتم،
وقتی تو این کار خبره شدم، می تونم یک تعمیرگاه کوچیک تو یه گوشه ای از این شهر باز کنم… حتما این طوری اوضاع زندگیمون بهتر از این خواهد شد… فکر گذشته مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد می شد… وقتی بابا این قدر خراب اعتیاد و پیر کوفتی نشده بود… سر پا بود و روی کامیونش کار می کرد… با اینکه بچه بودم، یادم هست که همیشه دست پر به خانه بر می گشت… و چقدر آن روزها شاد بودیم… انگار غصه ها توی دل هامون جایی نداشت… وقتی به درخواست بابا، از کاشان آمدیم تهران… برای آینده ای بهتر… چه خیالات خامی داشتیم… حالا از کجا به کجا رسیدیم…
فقط تنها شانسی که آوردیم، خرید همین خانه ی کلنگی تو جنوب تهران بود… که خدا را شکر تا حالا نگهش داشته بودیم… ومثل بقیه ی زندگیمون دود نشد بره تو هوا … مهران بیا اینجا ببینم، واقعاً داری میری سر قرار… خل نشی بری تو گروهشون… زندگیت رو بدتر از اینی که هست نکن. _یک قرار کوچیک هست… حالا تو این شهر به این بزرگی، کسی به ما خرده پاها کاری نداره… _وقتی رفتی و یکی از اونا شدی… خرد و غیر خرد نداره، درگیرشون میشی… اگر بگیرنت، پدرتو در میارند، می اندازنت زندان و هزار بلا سرت میارند… جون سیا… جرم این مواد از تریاک و هروئین بیشتر هست…